تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
1
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و ششم

  • کد خبر : 20057
  • 19 تیر 1402 - 13:19
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیست و ششم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای با بقیه‌ی قهرمان‌های گربه آشنا شد. آنها به او گفتند که در پیشگویی‌ها آمده که او قرار است که تبدیل به یک قهرمان بزرگ شود. مدت تنبیه نقره‌ای هم به پایان رسیده بود و او و کارامل پس از چند روز دوری، دوباره به آغوش یکدیگر بازگشتند و اینک ادامه‌ی ماجرا... .

«صبح من» با رمان نوجوان: کارامل عقب رفت و گفت: «خیلی وقت بود ندیده بودمت. دلم برات تنگ شده بود. بذار اونقدر نگات کنم که تمام دلتنگیم جبران بشه.»
بعد با تعجب میو کرد: «خیلی سالم به نظر میای. دفعه‌ی قبل که دیدمت، حالت خیلی بد بود. جِفری می‌گفت دو هفته طول می‌کشه تا خوب بشی.»

نقره‌ای، دستپاچه میو کرد: «اِم … خب … خوب استراحت کردم. زود خوب شدم.»
ـ «بی‌خیال. چه خبر؟ این یه هفته تو خونه چی کار می‌کردی؟»
ـ «هیچی. می‌خوردم. می‌خوابیدم. کار خاصی نمی‌کردم.»

کارامل انگار که چیزی به یادش آمده باشد، گفت: «راستی، اون موقع که برام نامه نوشتی و لب پنجره‌ی خونه‌تون همدیگه رو دیدیم، گفتی که یه وقتی بذاریم و بریم پیش بابا. یادته؟ الان بریم؟»
نقره‌ای گفت:«باشه. اگه درست یادم مونده باشه، مامان گفت که اون یه کوچه بالاتر از خونه‌ی مامان زندگی می‌کنه؛ درسته؟»

کارامل میو کرد: «من برام فرقی نداره که اون کجا باشه. فقط دوست دارم با هم بریم بیرون.»
نقره‌ای لبخند کم‌رنگی به کارامل زد و با هم راه افتادند. حس می‌کرد که ممکن است آن جور که انتظارش را دارند به خانه‌ی پدر نرسند و درست هم فکر می‌کرد!

مسیر کارامل و نقره‌ای از جلوی خانه‌ی مادرشان می‌گذشت. آن دو جلوی خانه‌ی مادر ایستادند. هم‌زمان آه کشیدند و میو کردند: «چقدر دلم براش تنگ شده!»

کارامل گفت: «من زودتر گفتم!»
ـ «نخیرم. من زودتر گفتم!»
ـ «بی‌خیال. بیا راه بیفتیم. دیر میشه.»

به راه افتادند و جلوی در خانه‌ی پدر ایستادند. نقره‌ای پرسید: «اینجاست؟»
ـ «فکر کنم. دقیق یادم نیست.»

تا پنجه‌شان را داخل خانه گذاشتند، صدایی گفت: «به به! گربه‌ی گستاخی که من رو برایِ … برایِ … مهم نیست … برای چندمین بار شکست داد. چه خبر از این ورا؟ حدس می‌زدم تو پسر «بوران» باشی؛ این طور نیست؟»

نقره‌ای وقتی فهمید صاحب صدا چه کسی است، بدون اینکه رو برگرداند، میو کرد: «بله. چرا دوباره مزاحم شدی؟ بِدون، این بار زنده و سالم از نبرد برنمی‌گردی!»

کارامل برگشت و گربه گندهه را دید. سریع رویش را برگرداند. از او خیلی می‌ترسید.
گربه گندهه همان طور که آب دهانش می‌پاشید، گفت: «حرفای گنده گنده می‌زنی، پیشی کوچولو. تو چرا اینجایی؟»
نقره‌ای برگشت و همان طور که خواهرش را پشتش پنهان می‌کرد، میو کرد: «به تو ربطی نداره.»

کارامل یواش به نقره‌ای گفت: « نقره‌ای، دوباره با اون درگیر نشو. فقط یه هفته گذشته. سر خودت بلایی نیاری.»
نقره‌ای با برقی تازه در چشمانش که باعث شگفتی کارامل شد، میو کرد: «نترس. چیزیم نمی‌شه.»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=20057
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری «صبح من»
  • 373 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.