تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
3
رمان نوجوان

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای – بخش بیست و پنجم

  • کد خبر : 20012
  • 18 تیر 1402 - 13:53
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای – بخش بیست و پنجم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای به جایی که افسانه‌ها از آنجا شروع و به پایان می‌رسند، رفته بود و در آنجا از رودخانه‌ی جریان زندگی، نُه جان خود را دریافت کرد. حالا وقتش بود که نقره‌ای با بقیه‌ی قهرمان‌ها آشنا شود و اینک ادامه‌ی ماجرا... .

«صبح من» با رمان نوجوان: در همان لحظه، تعدادی گربه از تخته‌سنگ‌های اطراف آبشار بیرون پریدند و یکی یکی خودشان را معرفی کردند.
گربه‌ی سفید رنگی با چشم‌های سبز گفت: «من شفق هستم.» گربه‌ی سیاه و سفیدی با چشمان آبی و سبز گفت: «من پیشی هستم.» گربه‌ی نارنجی چشم سبزی میو کرد: « من زمرد هستم. دروغ چرا، بعضیا میگن گربه‌ی چکمه‌پوش منم. ولی نیستم. فقط شباهت ظاهریه!»

پیشی ناز قهوه‌ای رنگی با چشمانی زرد میو کرد: «من نسکافه هستم.» گربه‌ای خاکستری با چشمای نارنجی گفت: «من خاکستر هستم.»
ببری که گربه‌ای به شکل ببر با چشمانی کهربایی رنگ بود، رعد که گربه‌ای سیاه و سفید با نقش صاعقه‌ای بالای ابروی راستش و چشمانی به رنگ سبز بود و پدر نقره‌ای که گربه‌ای سفید با چشمانی لاجوردی رنگ بود هم خودشان را معرفی کردند؛ هر چند که واقعاً نیازی نبود!

شفق از نقره‌ای پرسید:«تو باید نقره‌ای باشی، درست می‌گم؟»
نقره‌ای با سر تأیید کرد. زمرد میو کرد: «به جمع ما خوش اومدی!»
وقتی نقره‌ای تشکر کرد، خاکستر میو کرد: «تو از همه‌ی ما قهرمانا، قهرمان‌تری! ما به تو افتخار می‌کنیم. تو قهرمان بزرگی خواهی بود.»

نقره‌ای پرسید از کجا می‌دونین؟» نسکافه میو کرد: «پیشی پیش‌بینی کرده بود که تو روزی ظهور خواهی کرد. اون بزرگترین پیشگوی گربه‌ای دنیاست.»
رعد میو کرد: «خب، نقره‌ای، وقتشه بیدار بشی. دیگه صبح شده.»

نقره‌ای از خواب پرید. حس عجیبی داشت. صبح شده بود و همه جا غرق نور بود. نقره‌ای از تختش بیرون پرید و زیر آفتاب کش و قوس آمد. داشت خودش را می‌لیسید که ناگهان متوجه شد تمام جراحت‌هایش به شکل معجزه‌آسایی درمان شده‌اند. با خوشحالی منتظر پایان یک هفته تنبهیش ماند.

روزها و روزها می‌گذشت. عجیب بود که یک هفته تمام نمی‌شد! در خانه‌ی همسایه، کارامل از دوری نقره‌ای به شدت افسرده شده بودو تنها امیدش این بود زمانی این یک هفته‌ی نفرین‌شده تمام می‌شود و او می‌تواند دوباره نقره‌ای را ببیند.

کارامل، احساس تنهایی شدیدی می‌کرد و حوصله‌ی بیرون رفتن از خانه را نداشت. ار آنجایی هم که فعلاً صاحبان نقره‌ای قصد بیرون رفتن از خانه را نداشتند، او نمی‌توانست از پشت پنجره به دیدن نقره‌ای برود. فهمیدن اینکه فقط در مدت چند ماه این قدر به برادرش وابسته شده بود، کارامل را بسیار متعجب کرد.

روزی که یک هفته به پایان رسید، کارامل با صدای برخورد چیزی به پنجره، از خواب بیدار شد. همان طور که خمیازه می‌کشید، به طرف پنجره رفت. پنجره را باز کرد و در حالی که چشمانش را در برابر نور شدید آفتاب بسته بود، پرسید: «کیه؟»

کسی میو کرد: «حالا دیگه برادرت هم نمی‌شناسی؟»
کارامل فریاد زد: « نقره‌ای!!!!»
از پنجره بیرون پرید و برادرش را در آغوش گرفت. تا جایی که نفس داشت، خُرخُر کرد. در آن لحظات، کارامل حس می‌کرد خوشبخت‌ترین گربه‌ی دنیاست!

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=20012
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 408 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.