رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش بیست و دوم
«صبح من» با رمان نوجوان: نقرهای، کارامل را پشت پنجره دید و به شدت تعجب کرد. رفت جلو و پنجره را باز کرد: «تو اینجا چی کار میکنی؟ نامه به دستت رسید؟ خوندیش؟»کارامل متفکرانه میو کرد: «آره. هنوزم نمیدونی چی باعث شد همچین خوابی ببینی؟» نقرهای شانهای بالا انداخت. او میدانست؛ اما نمیخواست بگوید. خوابش … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش بیست و دوم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.