تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
1
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیستم

  • کد خبر : 19478
  • 12 تیر 1402 - 13:34
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش بیستم
در قسمت قبل خواندیم، «نقره‌ای» که دوران تحریم خود را پشت سر می‌گذاشت، در فکر اتفاق‌هایی بود که برای او افتاده است. در همین افکار بود که به خواب رفت. او در رویا، صحنه‌هایی را دید که از آن‌ها خبر نداشت. و اینک، ادامه‌ی ماجرا...

«صبح من» با رمان نوجوان: نقره‌ای در خواب دید، بچه گربه است و حدوداً شش ماه سن دارد. او با مادر و خواهرش در خانه‌ی مادرش زندگی می‌کرد. مادر، او را کنار کشید و گفت: «نقره‌ای، بابا می‌خواد تو رو ببره بیرون بازی کنی. هر وقت که اومد، بدون گریه و زاری با او برو. خب؟»

نقره‌ای شادمان پرید روی خواهرش و پرسید: «باشه. میشه آبجی هم با ما بیاد؟»

مادر، قطره اشکی را که از چشمانش جاری شده بود از فرزندانش مخفی کرد و گفت: «نه. شما دو تا باید پدر ـ پسری تنها باشید. دیگه هم سؤال نکن. من می‌رم بیرون که اگه بابات اومد، خبرت کنم. فعلاً با هم بازی کنید.» و رفت بیرون.

نقره‌ای بعد از چند لحظه، حوصله‌اش سر رفت و یواشکی، به بیرون سرک کشید. وقتی پدرش را دید، از خانه بیرون رفت. با مادرش خداحافظی کرد و دنبال پدرش به راه افتاد.پدرش یک گربه‌ی سفید با چشمانی درست رنگ چشمان نقره‌ای بود.

پدر، چند دقیقه‌ی بعد، جلوی خانه‌ای توقف کرد و میو کرد: «خب، پسرم. بیا قایم باشک بازی کنیم. اینجا بشین. (به جایی در ورودی خانه اشاره کرد) هر وقت من پنج بار میومیو کردم، شروع کن تا صد با صدای بلند بشمار تا من قایم بشم. خب، حاضری؟»

نقره‌ای با سر تأیید کرد و پدر میومیو کردن را شروع کرد. بعد از پنج بار شنیدن صدای میو، نقره‌ای چشمانش را بست و از ته دل داد کشید: «یک … سه … شیش … پونزده … بیست و هفت … هشتاد و سه … چهل و نه …»

چند لحظه‌ی بعد، اولین صاحب نقره‌ای در را باز کرد و گفت: «آخی، چه پیشی کوچولوی نازی. بیا بریم خونه پیشی.» و نقره‌ای را بلند کرد.
همان طور که نقره‌ای میو سر می‌داد که: «بابا … بابا … قرارمون این نبود … بابا … کمک …» به زور به داخل خانه برده شد.

نقره‌ای با گیجی پلک زد. حالا انگار داشت از زاویه‌ی دیگری به ماجرا نگاه می‌کرد. دید که نقره‌ای کوچولوی داخل رویا، با داد و فریاد به داخل خانه برده می‌شد. نقره‌ای پدرش را دید که عکس را (عکسی که او با خودش داشت) تا می‌زند و مثل یک موشک به داخل خانه می‌فرستد.

پدر با سرِ افتاده و چشمانی‌تر از اشک، آرام آرام به طرف خانه‌اش به راه افتاد. چشمان نقره‌ای، پدر را تا خانه تعقیب کردند. زمانی که دید پدر و مادرش با ناراحتی درباره‌ی او صحبت می‌کنند، دلش پر از درد شد.

پدر، از خانه‌ی مادر نقره‌ای بیرون آمد و به طرف خانه‌اش راه افتاد. جلوی در خانه‌اش ایستاد و بلند آهی کشید و میو کرد: «دوست داشتم بزرگ شدنش رو با چشمای خودم ببینم.»
صدایی گفت: «بزرگ شدن کی؟ هان؟»

پدر، برگشت و با گربه‌ی ناشناسی مواجه شد: «تو کی هستی؟»
«من؟ همه من رو می‌شناسن.»
«خب، من نمی‌شناسم.»

گربه‌هایی با ظاهری شرورانه از سایه‌های اطراف پدیدار شدند.
«بچه‌ها، بهش حالی کنین من کی هستم.»
گربه‌ها قولنج پنجه‌هایشان را شکستند و به پدر نقره‌ای که خزش سیخ شده بود، خیره شدند.

«من، گربه گندهه هستم.»
درست در همین لحظه، نقره‌ای از خواب پرید.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=19478
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری «صبح من»
  • 366 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.