تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هجدهم

  • کد خبر : 19261
  • 10 تیر 1402 - 13:02
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هجدهم
در قسمت قبل خواندیم، «نقره‌ای» برای نجات «کارامل» و بچه گربه‌ها با گربه گنده‌هه درگیر شد. پس از پایان درگیری، یک دُم در میدان معرکه پیدا شد. این دُم متعلق به چه کسی بود؟ در این دعوا، چه اتفاقی برای «نقره‌ای» می‌افتد؟ و اینک، ادامه ماجرا ...

«صبح من» با رمان نوجوان: همه به دُمی که در پنجه‌های رعد بود، چشم دوختند. ناگهان صدای فریادی، همه را به خود آورد: «این که دُمِ منه! … یعنی دُمِ من بود!»

همه به طرف صاحب صدا، یعنی گربه گندهه که داشت می‌نالید برگشتند. او می‌گفت: «یه چشم نداشتم. حالا یه دُم نداشته هم باید به لیست نداشته‌هام اضافه کنم.»

رعد زیرلبی به صاعقه میو کرد: «باید لیست داشته‌هاش رو ببینیم. این قدر کوتاهه که پنج مورد توش بیشتر جا نمی‌شه!» و دوتایی با هم خندیدند.

گربه گندهه، درحالی که از خشم می‌لرزید به نقره‌ای اشاره کرد و گفت: «تو … تو … پسره‌ی پررو! تو دُمِ منو بریدی، آره؟ دُمِت رو ببرم؟ چطور جرأت کردی با من، گربه گندهه‌ی کبیر و والامقام، همچین کاری کنی؟ از من نمی‌ترسی؟ نمی‌ترسی دستور بدم شب بریزن سرت و چهار تا پنجه‌ت رو ببرن؟»

نقره‌ای پوزخند زد: «فعلاً که باید صدات کنیم گربه‌ی دم بریده! الهی! ناراحت شدی؟ بمیرم برات! گربه گندهه‌ی بیچاره‌ی دم بریده!»
اگر گربه گندهه را چنگ می‌زدی، خونش در نمی‌آمد. تا اینکه صدای آشنایی «میو» کرد: «اینجا چه خبره؟ کسی نیروی کمکی خواسته بود؟»
نقره‌ای داد زد: «ببری! چقدر از دیدنت خوشحالم. ولی خیلی دیر اومدی.»

تمام دار و دسته‌ی گربه گندهه با دیدن ببری، فرار را بر قرار ترجیح دادند. حالا رئیسشان مانده بود و نقره‌ای و ببری و دوستانش و رعد و گروهش! همه قدمی به سوی او برداشتند.
گربه گندهه با صدایی گرفته گفت: «دفعه‌ی بعد! دفعه‌ی بعد، شکستت می‌دم» و او هم فرار کرد.

«خودت رو وارد بد بازی‌ای کردی پسر جون! حالا چه بلایی سر خودت آوردی؟»
نقره‌ای سرش را پایین انداخت: «ببخشید ببری. چاره‌ای نداشتم. بچه‌ها و کارامل رو گرفته بود. حالم خوبه. نگران نباش.»
ببری میو کرد: «می‌دونم. به هر حال سعی کن با اون درگیر نشی. اما نقره‌ای … گوشِت کجاست؟ نصف گوش راستت نیست!»

نقره‌ای به طرف جوی آبی در آن نزدیکی‌ها بود، دوید و تصویر خودش را در آب دید. با دیدن گوش نداشته و پهلوی قرمز از خونش، همان جا از حال رفت.
رعد داد زد: «ای وای! از حال رفت! جِفری رو خبر کنید!»

جِفری را خبر کردند. او هم آمد و نقره‌ای را معاینه کرد. گفت:« نصفه‌ی دیگه‌ی گوشش رو پیدا کنید و برام بیارید. یک سری گیاه هم می‌خوام که زخم پهلوش رو درمان کنم. زود باشید دیگه!»

رعد، گربه‌هایش را مسئول جمع‌آوری گیاهانی کرد که جِفری پشت سر هم ردیف می‌کرد. یکی از گربه‌هایی که با ببری آمده بود هم نصفه‌ی دیگر گوش نقره‌ای را پیدا کرد و به جِفری رساند.

جِفری همه را تا شعاع یکی متری از خودش دور کرد و تهدیدشان کرد که اگر فاصله‌ی یک متری را با او حفظ نکنند، نوکشان خواهد زد.
در آن میان، خاکستری میو کرد: «بچه‌ها، کسی کارامل رو خبردار کرده که برادرش بیهوش شده؟»

همه نگاهی به هم کردند و میو کردند: «نه!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=19261

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.