تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
4
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پانزدهم

  • کد خبر : 19051
  • 06 تیر 1402 - 13:09
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش پانزدهم
در قسمت قبل خواندیم، «نقره‌ای» برای اولین بار، با بچه‌های دوست «کارامل» روبرو شد. بچه گربه‌های بازیگوشی که از سر و کول او بالا می‌رفتند. اما نقره‌ای نمی‌دانست سرنوشت این دو بچه گربه، در پنجه‌های او خواهد بود. و اینک، ادامه‌ی ماجرا...

«صبح من» با رمان نوجوان: آن روز هم یکی دیگر از روزهای گرم تابستان بود. کارامل، نقره‌ای، خاکستری و مادر بچه گربه‌ها که اسمش «مخمل» بود، به زور، سایه‌ای زیر یکی از درختان خیابان سنگفرش شده‌، گیر آورده و نشسته بودند.

نقره‌ای و خاکستری پشت به خیابان نشسته بودند. مخمل، علاوه بر اینکه گرم صحبت با بقیه بود، حواسش به بچه‌هایش بود که زیر آفتاب بازی می‌کردند.
بعد از اینکه کمی از ظهر گذشت، خاکستری به دلیل مهمانی‌ای که در خانه‌ی ببری به خاطر سالروز شکست دادن گربه گندهه گرفته بودند، خداحافظی کرد و از جمع آنان جدا شد.

دخترها گرم گفت‌وگو بودند و نقره‌ای هم نشسته چرت می‌زد. ناگهان صدای جیغی او را به خود آورد. با وحشت از خواب پرید و چهره‌ها نگران دو گربه‌ی رو به رویش را تماشا کرد. بالاخره به خودش جرأت داد و پرسید: «چی شده؟»
مخمل با وحشت، زیر لب گفت: «اونجا … اونجا رو نگاه کن.» و به پشت سر نقره‌ای اشاره کرد.

نقره‌ای برگشت و گروهی از گربه‌های خیابانی را دید. در رأس آنها، گربه‌ی قهوه‌ای تیره‌ی راه‌راهی که روی یکی از چشمانش، چشم‌بندی داشت و از شدت لاغری، تمام دنده‌هایش مشخص بود، ایستاده بود.

نقره‌ای زیر لب گفت: «یا خود خدا! این دیگه کیه؟»
نقره‌ای چرخید رو به خیابان و کنار کارامل نشست. آرام از کارامل پرسید: «این دیگه کیه؟ چرا این قدر ترسیدی؟ مگه کی هست؟»
کارامل تته پته‌کنان گفت: «… گربه … گربه … گُ‍ـ….هه …»

نقره‌ای که سعی می‌کرد از چیز نامفهومی که خواهرش گفته بود سر در بیاورد، گفت: «گربه گشنهه؟ آره. به نظر گشنه‌ست. برم تن ماهی بخرم براش؟»
کارامل نگاهش کرد و میو کرد: «نه. اون نه. گربه … گربه … گُ‍ـ….هه …»
نقره‌ای دوباره تلاش کرد و میو کرد: «گربه گمشدهه؟ گربه گرخیدهه؟ گربه گیجه؟ گربه گره؟ گربه گستاخه؟ گربه گوگوریه؟ گربه گوگولیه؟ گربه … اِم … گربه … یه چیزیه؟ بگو دیگه!»

«تو صبر نداری؟ میگم این یارو همون گربه … گربه گندهه‌ست!»
«چی گفتی؟ درست شنیدم؟ گُ … گُ .. گفتی … گربه … گربه … گُ … گُ … گندهه؟»
«آره!»
«خب چرا زودتر نگفتی؟»
«مگه تو مهلت می‌دادی؟»

مخمل پرید وسط حرفشان و گفت: «بچه‌ها! بسه! الان وقت این کارا نیست. یکی بره بچه‌هامو نجات بده، لطفاً!»
در اینجا نقره‌ای متوجه لشکری از گربه‌های بی‌رحم شد که دور بچه‌های بی‌گناه حلقه می‌زدند. نقره‌ای باید یک تصمیم جدی می‌گرفت؛ از سویی خطری بود که بچه گربه‌ها را تهدید می‌کرد و از سویی دیگر، لشکری از گربه‌های بی‌رحم…

ادامه دارد …

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=19051

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.