تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
3
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهاردهم

  • کد خبر : 18965
  • 05 تیر 1402 - 13:09
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش چهاردهم
در قسمت قبل خواندیم، نقره‌ای بدون آنکه بداند، سرنوشت چه روزگاری را برایش در نظر گرفته است، کنجکاو بود تا درباره‌ی گربه‌های قهرمان بیشتر بداند و مانند آنان، شجاع و قدرتمند باشد. در ادامه خواهیم دید روزگار، چگونه نقره‌ای را تغییر خواهد داد...

«صبح من» با رمان نوجوان: یک روز زیبای تابستان بود. کارامل به خانه‌ی یکی از دوستانش که تازه بچه‌دار شده بود، رفته بود. وقتی برگشت، نقره‌ای روی نرده نشسته بود و صورتش را می‌شست. وقتی خواهرش را دید، از روی نرده پایین پرید. کارامل به طرفش دوید. از همان وسط راه داد زد: «وای … خیلی گوگولی بودن …»
نقره‌ای گفت: «وایسا برسی بعد حرف بزن. گربه‌ی عجول!»
کارامل صبر کرد تا به نقره‌ای برسد و بعد پرسید: «حالا بگم؟»
نقره‌ای خندید و گفت: «بگو.»
کارامل با همان شور و هیجان چند دقیقه‌ی پیشش ادامه داد: «نمی‌دونی چقدر ناز بودن. دلم می‌خواست با خودم می‌آوردمشون خونه … یکیشون قهوه‌ای با خال‌های سفید بود؛ درست مثل مادرش. اون یکی هم سفید با خال‌های قهوه‌ای بود؛ درست مثل پدرش.»

نقره‌ای با خونسردی پرسید: «خب، اسم‌هاشون چیه؟»
کارامل گفت: «اونی که به مادرش رفته، اسمش قهوه‌ست. اون یکی هم اسمش شکلاته. وای گوگولیا …»
نقره‌ای لبخندزنان گفت: «از طرف من به پدر و مادرشون تبریک ویژه بگو.»
کارامل خمیازه کشید و میو کرد: «باشه. فعلاً برم یه چرتی بزنم. این همه هیجان خسته‌م کرده.» و بعد رفت.

چند هفته از آن روز می‌گذشت. بچه گربه‌‎ها بزرگ و حسابی بازیگوش شده بودند. آن روز نقره‌ای و کارامل به خیابانی که خانه‌ی بچه‌ها و مادرشان بود، رفته بودند تا نقره‌ای سری به خاکستری بزند و کارامل هم به دیدن دوستش و بچه گربه‌ها برود.
وقتی دیدار با دوستان تمام شد، نقره‌ای جلوی در خانه‌ی دوست کارامل ایستاده و منتظر خواهرش بود. خواهرش را جلوی ورودی خانه دید و به او علامت داد.

پیش از رسیدن کارامل، ناگهان دو موجود نرم و پشمالو و پنجه‌دار با ناخن‌های تیز روی پشت نقره‌ای پریدند. نقره‌ای از وحشت، فریاد زد و از روی غریزه شروع به پریدن کرد تا آن دو بیفتند.

کارامل در حالی که‌ می‌خندید و جلو می‌آمد، گفت: «بچه‌ها این قدر برادر بیچاره‌ی من رو اذیت نکنید. بیاید پایین ببینم. زودتر.»
دو موجود نرمِ پشمالویِ پنجه‌دار با ناخن‌های تیز از پشت نقره‌ای پایین آمدند و با قیافه‌های مظلومانه‌ای که شیطنت از آنها می‌بارید، جلوی نقره‌ای ایستادند.

نقره‌ای خندید و میو کرد: «ای وروجکا! پس شما بودید که من رو تا حد مرگ ترسوندین، آره؟ فکر کنم شما باید قهوه و شکلات باشید، درسته؟ بچه‌های بد! با این حال خیلی نازین. من و کارامل باید بریم. خداحافظ گوگولیای کوچولو!» و با خواهرش به طرف خانه راه افتادند.

آن روز هیچ کس فکر نمی‌کرد زندگی و مرگ این دو بچه گربه، در پنجه‌های نقره‌ای خواهد بود. نقره‌ای دو راه بیشتر نخواهد داشت؛ یا با احساس عذاب وجدان دائمی از نجات ندادن این دو بچه گربه، زندگی کند و یا به دل خطر برود و آنها را نجات بدهد. به نظر شما، نقره‌ای کدام راه را انتخاب خواهد کرد؟ در ادامه‌ی داستان خواهیم فهمید… .

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=18965

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.