«صبح من» با رمان نوجوان: «یک شب طوفانی بود. رعد و برق میزد و آسمون رنگ عجیبی داشت. باد تندی میوزید. رفتار عجیبی پیدا کرده بود. بهش گفتم که بیاد توی خونهی من تا از طوفان در امان باشه، ولی به حرفم گوش نداد. رفته بود و به آشوب بالای سرش خیره شده بود. یه دفعه بالای سرش رعد و برق بزرگی زد که نورش کل شهر رو روشن کرد. بین سر و صدای زیاد رعد، سرش فریاد زدم که برگرده. اما نشنید. محو قدرت رعد و برق شده بود.
دوباره فریاد زدم. باز هم نشنید. ناگهان صاعقهای جلوی پاش فرود اومد. از حیرت نفسم بند اومده بود. بعد از صاعقه، طوفان، کمی آروم شد. دویدم رفتم پیشش. شوکه شده بود. چشماش گرد گرد بودن و به سختی نفس میکشید. آروم هلش دادم و بردمش توی گاراژ خونهمون. چند روزی توی شوک بود.
یک روز صبح که براش غذا بردم، دیدم نشسته و خودش رو تمیز میکنه. خوشحال شدم و رفتم کنارش. خودم رو بهش چسبوندم. این قدر خوشحال بودم که نفهمیدم چرخید. فقط فهمیدم که کمرم رو محکم چنگ زد. با حیرت برگشتم. دیدم با حالتی وحشیانه برگشته طرفم. ازش پرسیدم چه مرگت شده؟ ولی پرید روم. باهام جنگید و بعد هم فرار کرد. دنبالش رفتم ولی بعد از چند قدم، پشیمون شدم و برگشتم. بعد هم که دیدی و میدونی چه جوری شد. برای خودش، دار و دستهی شرورها راه انداخت و … فکر کنم لازم نیست بگم.
همیشه به دنبال این بودم که یه جوری سر عقل بیارمش. از هر روشی استفاده کردم. یه روز یه تن ماهی رو برداشتم. دورش روبان صورتی گره زدم و بردم تا بهش پیشکش کنم. یه کم نرم شد و دلش برام سوخت. ازم دعوت کرد که برم پیش خودش. توی گروهشون. من دوست نداشتم برم. به عقایدم پایبند بودم. مخالفت کردم. عصبانی شد و اومد طرفم. در واقع حملهور شد. من هم چون بابام یک جنگجو بود و فنون رزمی رو یادم داده بود، جاخالی دادم و پنجهم رو با چنگالهای باز جلوی صورتش گرفتم. تا اومد جاخالی بده، چشمش رو چنگ زدم. شوکه شده بود. عمراً فکرش رو نمیکرد من همچین فنی بلد باشم … ها ها ها … کلی کیف کردم. البته ناگفته نمونه، کوری یک چشمش، از گنداخلاقیهاش کم کرد.»
نقرهای که دهانش باز و خودش مات و مبهوت مانده بود، «میو» کرد: «عجب داستان معرکهای بود. خیلی هیجانانگیز بود. دوست داشتم اونجا بودم و با چشمای خودم میدیدم. وای خدا! من امشب چطوری بخوابم. دیگه از هیجان خوابم نمیبره که. وای مادر جان! اصلاً یه چیزی بود ها …»
ببری پنجهاش را روی شانهی نقرهای گذاشت و با لحنی جدی گفت: «پسرم! این داستان، شاید هیجانانگیز و جالب و از اون داستانهای قهرمان بازی باشه؛ ولی یه چیزی رو یادت نره. اگر روزی توی همچین موقعیتی گیر کردی، اصلاً از من تقلید نکن. خودت باش. اگر بخوای مثل من باشی، مطمئن باش که شکست میخوری. پس خودت باش، باشه؟ تو آیندهی درخشانی داری پسرم. مواظب خودت باش!»
نقرهایِ حیرتزده، با جدیت سر تکان داد.