تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
2
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش یازدهم

  • کد خبر : 18695
  • 01 تیر 1402 - 13:23
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش یازدهم
در قسمت قبل خواندیم، «نقره‌ای» پس از آشنایی با گربه‌های دیگر، شیفته‌ی شخصیت «ببری» شد. او از خواهرش، درباره‌ی «ببری» پرسید و با چیزهایی که فهمید، کنجکاوتر شد تا جایی که ....

«صبح من» با رمان نوجوان: نقره‌ای و کارامل زیر نور ماه در پیاده‌روی جلوی خانه‌شان نشسته بودند.

نقره‌ای گفت: «نمی‌فهمم. همه‌ی گربه‌ها به ببری احترام می‌ذاشتن. می‌دونم که پیره و باتجربه ولی به نظرم یه دلیل دیگه هم داره. اما نمی‌دونم چی. تو می‌دونی؟»

کارامل با لبخند میو کرد: «آره. اون کاری که کرد، شاهکار بود.»
نقره‌ای پرسید: «مگه چی کار کرد؟» و جابه‌جا شد تا داستان کارامل را بشنود.

کارامل «میو» کرد: «خیلی سال پیش، زمانی که ما هنوز به دنیا نیومده بودیم، یه روز ببری که یک گربه خونگی ساده بوده، داشته توی خیابون واسه‌ی خودش گشت می‌زده که یهو سروکله‎‌ی گربه گندهه پیدا می‌شه و از ببری می‌خواد که یا به اون ملحق بشه یا تمام عمرش برای اون شکار کنه. ببری از اونجایی که خیلی شجاع و باهوشه، پیشنهاد گربه گندهه رو رد می‌کنه. گربه گندهه عصبانی میشه و به طرف ببری یورش می‌بره. ببری که حواسش جمع بوده، سریع جاخالی می‌ده و پنجه‌ش رو با چنگال‌های باز جلوی صورت ببری می‌گیره. گربه گندهه نمی‌تونه به موقع جاخالی بده و مستقیم به طرف پنجه‌ی ببری میره. ببری هم محکم صورت اون رو چنگ می‌کشه و یه چشمش کور میشه. واسه‌ی همینه که گربه‌ها این قدر دوستش دارن.»

نقره‌ای که حسابی هیجان‌زده شده بود، گفت: «وای! دمش گرم! خیلی باحال بود. دفعه‌ی بعد باید پنجه‌ش رو ببوسم. باید از زبون خودش بشنوم.»
کارامل گفت: «حالا فهمیدی چرا همه به اون احترام می‌ذارن؟»

فردای آن روز،کارامل، نقره‌ای را به خانه‌ی ببری رساند. چون تمام دیشب، کارامل را دیوانه کرده بود که باید ماجرا را از زبان خود ببری بشنود.
نقره‌ای با احتیاط وارد حیاط خانه شد و پوستین نارنجی راه‌راه ببری را دید. از نظر نقره‌ای، ببری خیلی ابهت داشت. با خجالت به او سلام کرد.

ببری، با وقار خاصی، جلوی نقره‌ای نشست. «میو» کرد: «سلام پسرم. تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مشکلی چیزی داری؟»
نقره‌ای گفت: «نه، مشکلی ندارم. دیروز داشتم به خواهرم می‌گفتم که به نظرم شما غیر از اینکه دانا هستین و اینا، گربه‌ها به یه دلیل دیگه هم به شما احترام می‌ذارن. به خاطر همین داستان شما رو برام تعریف کرد. منم اومدم تا از شما داستان رو بشنوم.»

ببری خندید: «خب، پسر جون، تو خیلی کنجکاوی… بشین اینجا تا برات تعریف کنم … ماجرای ما از اینجا شروع شد … من و اون، زمان بچگی‌مون با هم دوست و هم‌بازی بودیم. دوران نوجوونی‌مون هم با هم رفیق بودیم. باید بدونی که اون با اینکه گربه‌ی خونگی نبود، اما گربه‌ی مهربونی بود. خلاصه، بعد از چند وقت، یه شب اتفاق مبهمی افتاد که تنها، من شاهدش بودم.»
نقره‌ای حیرت‌زده پرسید: «چی؟»
ببری نگاهش را به دوردست دوخته بود، انگار داشت دوباره آن لحظه را زندگی می‌کرد. ببری آهی کشید و شروع به تعریف ماجرا کرد: «یه شب طوفانی بود…»

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز می‌باشد.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=18695

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.