تاریخ : شنبه, ۳۱ شهریور , ۱۴۰۳ Saturday, 21 September , 2024
4
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هشتم

  • کد خبر : 18350
  • 29 خرداد 1402 - 13:08
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هشتم
در قسمت گذشته خواندیم که «جف» حامل پیامی تلخ برای «نقره‌ای» و «کارامل» بود. مرگ مادر، برای هر دو گربه، سخت و دردناک بود. اما این امر، سرآغازی برای اتفاقات دیگر بود و ناگهان «نقره‌ای» تازه‌ای، سر برمی‌آورد...

«صبح من» با رمان نوجوان: کارامل و نقره‌ای، در حیاط خانه‌ی کارامل نشسته بودند و به ستاره‌ای که از همه درخشان‌تر بود، خیره شده بودند.
کارامل پرسید: «به نظرت اون ستاره که از بقیه بیشتر می‌درخشه، مامانه؟»
نقره‌ای که چشمانش از اشک، تار شده بود، جواب داد: «شاید.»

کارامل «میو» کرد: «امشب هر چی می‌گم فقط می‌گی شاید. مطمئن باش منم به اندازه‌ی تو ناراحتم. نمی‌تونم درک کنم که دیگه پیش ما نیست. دیگه نازم نمی‌کنه. دیگه به من تشر نمی‌زنه که خانمانه‌تر رفتار کنم. دیگه کسی نیست که رازهام رو براش تعریف کنم دیگه …» و زد زیر گریه.

نقره‌ای سر خواهرش را روی شانه‌اش گذاشت و صبر کرد تا کارامل هر چقدر که می‌خواهد، گریه کند. میان هق‌هق‌های خواهرش، او را می‌لیسید و به او آرامش می‌داد. بعد از چند دقیقه، کارامل نشست: «ممنونم. آروم شدم. اگه تو رو نداشتم چی می‌شدم؟»

نقره‌ای گفت: «دوست داشتم بیشتر بشناسمش. حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم، دوستش داشتم! می‌فهمی؟ چقدر احمق بودم که زودتر مادرم رو نبخشیدم. چرا این قدر مغرور بودم؟ بعدازظهر که برگشتیم، احساس کردم دلم خیلی برای مامان تنگ شده. یه جورایی فهمیدم که هر کاری که کرد، به نفع خودم بود. کارامل، چرا پیش ما نموند؟ چرا بیشتر برامون مادری نکرد؟ چرا نذاشت «پسرم» صدا کردن‌هاش رو بیشتر بشنوم؟ چرا نذاشت یه شب دیگه رو تو آغوشش بخوابم؟ نه، نه. چرا نذاشت برای آخرین بار در آغوشش بگیرم؟» و اشک‌هایش جاری شدند.

حالا نوبت کارامل بود که برادرش را آرام کند. سر نقره‌ای را روی شانه‌ی خودش قرار داد و گذاشت اشک‌هایش تا هر وقت که می‌خواهند،جاری باشند. هر دو گریه می‌کردند؛ ولی گریه‌های نقره‌ای، سوزناک‌تر بود.

پس از مدتی، نقره‌ای سرش را بلند کرد و اشک‌هایش را پاک کرد. با جدیت به خواهرش نگاه کرد. کارامل سرش را بالا آورد و با دیدن نقره‌ای جا خورد. این نقره‌ای، گربه‌ی پرروی دیروزی نبود. بلکه برادری شجاع بود که حاضر بود از خواهرش در مقابل هر چیزی دفاع کند.

در حالی که کارامل حیرت‌زده به او نگاه می‌کرد، نقره‌ای گفت: «خواهری! قسم می‌خورم از تو در مقابل هر چیزی که تهدید یا ناراحتت کنه، دفاع کنم. به خاطر مامان و به خاطر خودت. ممنون که نجاتم دادی، کارامل.»
کارامل حیرت‌زده‌تر از پیش گفت: « نقره‌ای، منظورت از «نجاتم دادی» چیه؟»

نقره‌ای گفت: «تو باعث شدی من بفهمم که کی هستم؛ برای چی به دنیا اومدم و باید چی کار کنم. تو من رو از قعر تاریکی‌های درونم بیرون کشیدی. من برای این به دنیا اومدم که برای همیشه مراقبت باشم. حتی اگر لازم باشه، جونم رو برای این کار می‌دم.»

کارامل گفت: «نقره‌ای، این طوری نگو. اگه تو نباشی من چی کار کنم؟ چرا این حرف‌ها رو می‌زنی؟ الان گریه‌م می‌گیره‌ها.»
نقره‌ای سریع از حالت جدی خود بیرون آمد و دستپاچه گفت: «کارامل، این طوری نکن. درسته که من مَردَم و سرسخت، ولی طاقت گریه‌های تو رو ندارم. خواهش می‌کنم.»
کارامل خندید: «بابا نترس. شوخی کردم!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=18350
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : صبح من
  • 403 بازدید
  • يک دیدگاه

ثبت دیدگاه

  1. عالیههههه
    ایشالا همیشه موفق باشییی
    منتظر ادامش هستیمممم

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.