«صبح من»: ـ «بسته رو رسوندم بعد از خیابون رد شدم که…»
با نگرانی گفتم: «یا حضرت عباس، ماشین بهت زده؟»
ـ «نه تصادف نکردم. زورگیر بود. دید چیزی ندارم آش و لاشم کرد و رفت.»
ـ «یعنی چی؟!»
ـ «یعنی همین دیگه. من میرم حموم بیزحمت لباس آماده کن.»
حالم اصلا خوب نبود. وضعیت جواد خیلی ذهنم را درگیر کرد. نتوانستم تا صبح پلک به هم بزنم. خیلی ترسیده بودم. زورگیر دیگر چه صیغهای بود.
جواد صبح که بیدار شد سرحال بود، اما همه دست و بالش کبود بود. چشمش ورم داشت.
ـ «دیشب خوب ندیدم. بیشرف با چی زده این جوری کبودی؟»
ـ «یه چوب دستش بود. با اون هر چی تونست زد.»
ـ «خدا لعنتش کنه.»
چند ماهی گذشت. نزدیک عید نوروز، دوباره زری خانم یک بسته داد تا جواد آن را برساند. وقتی جواد برگشت راجع به این بستهها با هم صحبت کردیم.
ـ «جواد فکر نمیکنی این بستهها رو جابجا میکنی خطرناکه؟»
ـ «مگه بمبه یا مواد منفجره که خطرناک باشه؟»
ـ «شاید آره!»
یاد فشنگی افتادم که در حیاط خانه زری خانم دیدم. برای جواد تعریف کردم.
ـ «مطمئنی واقعی بوده؟»
ـ «نه دیگه تا اومدم ببینم علی داد زد نشد. بعدا هم رفتم نبود دیگه.»
ـ «خب دیگه وقتی مطمئن نیستی چرا میگی؟»
ـ «آخه وقتی نمیدونی تو بسته چیه چرا قبول میکنی ببری شاید مواد باشه.»
ـ «ای بابا اصلا دیگه این دفعه گفت من میگم نمیبرم خانمم راضی نیست خوبه؟»
معلوم بود حرفهای من جواد را مضطرب کرد. از جایش بلند شد و رفت خوابید. دیگر راجع به این موضوع حرف نزدم.
قرار شد برای عید به تهران برویم. خیلی خوشحال شدم. محمد دیگر نزدیک دو سالش شده بود و من پدر مادرم را ندیده بودم.
شب قبل از حرکت، دوباره زری خانم بستهای به جواد داد و قرار شد آن را به تهران ببرد. جواد اول قبول کرد ولی بعد بسته را پس داد. بودن زن و بچه بهانهای شد تا بسته را قبول نکند. از او بابت این کار تشکر کردم.
توی اتوبوس نشستیم و راهی تهران شدیم. بین راه در مورد کار جواد حرف زدیم.
ـ «سه سال تموم شد دیگه نمیمونم اینجا.»
تا به حال ندیده بود جواد اینگونه از کارش کلافه باشد.
ـ «چی شده؟»
ـ «آخه سر ساختمون فقط منم دارم حرص میخورم کارا تموم بشه. بقیه عین خیالشون نیست. اصلا اینجا رو دوست ندارم.»
ـ «اصلا کجا هست این پروژه؟»
ـ «باورت نمیشه. بیابون.»
ـ «وا. تو چه جوری میری؟»
ـ «یه ماشین میاد دنبالم میبره میاره.»
ـ «آها. خب چقدر پیش رفتید؟»
ـ «باور کن هیچی. انگار فقط میان پول بنده خدا رو بخورن. آخر هم کارشو لنگ بذارن.»
ـ «خب سه ساله تموم نمیشه که!»
ـ «به من چه، من بیشتر از سه سال نمیمونم. واقعا کلافه شدم. همه انگار الکی میان. خیلی روزایی که رفتم عملا کاری نبوده. هی نشستم تا ببینم شاید بتونم کاری کنم. نمیدونم حس میکنم سر کارم و یه نمایشه. اصلا حس خوبی ندارم وقتی کار نکنم پول بگیرم. البته به خود زری خانم گفتم. گفته من راضیم. میگه حالا دیدی چرا اصرار داشتم برگردی چون مثل شما نیست و از این حرفا.»
راننده اتوبوس اعلام کرد برای نماز و شام میخواهد بایستد. دیگر حرف ما قطع شد. دوباره خوره شک به جان من افتاد. در نمازخانه همه پازل را کنار هم گذاشتم. فشنگ، اصرار به برگشت، بستههای مشکوک، مرد غریبه که دوبار دیده بودم، صحبتهای آن روز زری خانم و صفورا که اتفاقی شنیدم و حالا هم کار نمایشی. شَم کارآگاهی میگفت با یک باند طرف هستیم. اگر چیزی میگفتم، جواد خوشبین باورش نمیشد. دیگر شروع شد همه چیز را با ذرهبین نگاه کنم. چیزی به جواد نمیگفتم اما میخواستم همه چیز را خودم پیدا کنم. دوباره سر من از فکر و سوال پر شد. یک دنیا چرا که جواب هیچ کدام معلوم نبود.
تهران به خانه پدریام رفتیم.
دو روزی گذشت. شب عید درِ خانه را زدند و گفتند با جواد کار دارند. برای جواد اصلا این اتفاق عجیب نبود. بستهای به جواد دادند و قرار شد فردا آن را سمت میدان خراسان ببرد.
بابت چرایی قبول بسته، با هم بحثمان شد. این که معمولی نبود مردی بستهای به جواد بدهد تا منتقل کند. خود آن مرد بینام و نشان چرا بسته را جابجا نکند. جواد هم از بردن بسته زیاد راضی نبود اما نمیخواست قضیه را پلیسی کند. بحث آنقدر بالا گرفت که اولین بار بود جواد سر من داد زد. نمیخواستم مادر و پدرم نگران شوند، پس سکوت کردم. جواد با عصبانیت خوابید. خیلی ناراحت شدم.
آن شب محمد بخاطر دل و رودهاش قرار نداشت و نگذاشت تا صبح بخوابم. داشت با خودش کلنجار میرفت و بازی میکرد که ناغافل سراغ بسته رفت. دستش را چنگ زد به گوشه بسته.
من هم هول شدم چیزی نشود گفتم: «ا…ا…ا…محمد پاره نکنیا»
همین را گفتم و بسته گوشهاش پاره شد. بلند کردم و بسته را روی میز گذاشتم.
بالاخره محمد خوابید. کنجکاوی مرا به سراغ بسته کشاند. از پارگی داخلش را به زور دیدم. تنها یک کلمه انگلیسی معلوم بود.
همانجا از کتابخانه پدرم لغتنامه آوردم معنیاش را ببینم. باورم نمیشد. کلمه روی جعبه یعنی…