تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
3
داستان دنباله دار:

در جستجوی خود ـ بخش نهم

  • کد خبر : 15331
  • 28 اردیبهشت 1402 - 13:12
در جستجوی خود ـ بخش نهم
ـ «بابا شما از کجا زری خانم رو می‌شناسید؟ چه جوریه که من صاحب کار جواد رو نمی‌شناختم؟» ـ «هیچی پیگر آقا جواد بودیم که ...

«صبح من»: ـ «بابا شما از کجا زری خانم رو می‌شناسید؟ چه جوریه که من صاحب کار جواد رو نمی‌شناختم؟»
ـ «هیچی پیگر آقا جواد بودیم که چی شده این همه مدت رفته و یه دو بار هول هولکی سر زد به شماها و رفت، پرسون پرسون از دوستای جواد و اینا شماره رو پیدا کردیم. خب جواد که برای ما نامه نمی‌نوشت. گفتیم شاید بین شماها چیزی شده نمی‌خواید بگید‌. شما هم ندا خانم یکی دوبار نامه جواد رو به ما گفتی اونم گفتی که نمی‌تونه بیاد. ما هم شک کردیم چیزی شده. پیگیر شدیم تا این خانم رو پیدا کردیم. معلوم شد این همه مدت بنده خدا کار کرده واقعا. حالا هم ازش پرسیدم گفت این پروژه رو تموم کنم دیگه برای همیشه میام تهران. تازه اصرار داشت…»
من دیگر صدای پدرم را نشنیدم. باز هم ته دلم از زری خانم راضی نبودم که نبودم.
ـ «دختر با تو دارم حرف می‌زنم، گوش می‌دی‌؟ می‌گم جواد اصرار داشت هیچی نفهمی که هی فکر و خیال نکنی. حالا الانم به روی خودت نیار که ما چیزی راجع به تهرون اومدنتون گفتیم. دیگه بذار خودش بهت بگه. حالا نامه می‌دی به جواد بگی نمیای یا من زنگ بزنم؟»
ـ «نه بابا جون خودم نامه می‌دم. خودم می‌خوام خبر بچه رو بهش بدم. ممنون»

باز برگشتم به خیال خودم. واقعا در توانم نبود دوباره دوری اما اصرار خانواده کلافه‌ام کرده بود. شروع کردم نامه نوشتن.
«به نام خدا، سلام همسر عزیز خوبی؟ ممنون که مرا به تهران فرستادی. عزیزم خبر خوبی برایت دارم. خداوند دوباره منتش را برا ما افزود. پدر شدنت مبارک….»
نامه را نوشتم. از دل تنگی دوباره و تنهایی و دوری تا حلالیت طلبی بابت نبودن این مدت.
پدرم نامه را پُست کرد.
سر جانماز داشتم فکر می‌کردم. انگار قسمت زندگی من دوری و فراق است. تا به حال بعد از هفت سال زندگی من و جواد یک سال نبوده که پیش هم باشیم. گویا قرار است روزگار مرا برای تنهایی بزرگ‌تری آماده کند.

نمی‌توانستم از اضطرابم پیش کسی حرف بزنم. نمی‌شد از نگرانی‌ام در مورد زری با کسی مشورت کنم. همه اعضای خانواده بودند یا حرفم برای خودم بد می‌شد یا همسرم و در کل برای هر دو. سکوت را ترجیح دادم.

بعد از یک ماه نامه جواد به دستم رسید‌.
در نامه کلی بابت بچه ابراز احساسات کرده بود. توصیه داشت که علی را دریابم تا دچار مشکل نشود.
هنوز دنبال راهی بودم تا برگردم. اما نه جواد برگشت مرا خواست نه خانواده اجازه دادند‌.
با خودم گفتم: «این دوری‌ها کار دستم می‌دهد، من می‌دانم.»
کسی انگار به علی سپرده بود نگذارد در خودم فرو بروم. تند تند سر می‌زد و با من بازی می‌کرد. خوشحال بود که پی کاری نیستم و همیشه برایش وقت دارم.
فکر و خیال داشتم اما چون کاری نمی‌کردم حالم خیلی بد نبود.
چهار ماه مثل برق و باد گذشت. به جواد نامه داده بودم که به دنبالم بیاید.
جواب نامه نیامد. از پدرم اصرار کردم به زری خانم زنگ بزند تا ماجرا را بفهمیم.
پدر بیرون رفت تا تماس بگیرد. وقتی برگشت پاپیچش شدم که کِی جواد به دنبال ما می‌آید؟
ـ «دخترم … ااام…. نگران نباش ولی جواد نمی‌تونه بیاد.»
با لحن تند و بلندی گفتم: «دیدین این نبودنای پیش هم آخر کار دستم داد. اصلا جواد منو نمی…»
ـ «دختر چته؟ ترمزتو بکش. بیچاره جواد از نردبون افتاده پای چپش شکسته. نمی‌تونه بیاد.»

با نگرانی و بغض گفتم: «الکی می‌گید شکستگی، چیز دیگه‌ای شده. راست می‌گید؟ جون من بابا حقیقت رو بگو»
سرم را نوازش کرد و گفت: «دخترم تو چرا اینجوری شدی؟ نه عزیزم دروغ چی؟ حقیقت رو گفتم. نگران رفتنت هم نباش خودم و مامانت می‌بریمت. یه چند وقت هم می‌مونیم حال و هوامون عوض بشه.»
غافلگیر شدم نمی‌دانستم چه بگویم. اضطراب شدیدی خفه‌ام می‌کرد. اصلا دوست نداشتم خانواده‌ام، زری خانم را ببینند. نمی‌خواستم بدانند جواد پیش چه کسی کار می‌کند.
ـ «ااام… بااابا… ااام… نه خود جواد میاد… نه اصلا من خودم میرم»
پدرم با ناراحتی گفت: «نترس باشه نمیایم خونه‌تون»
با خجالت جواب دادم: «نه بابا جون، منظوری نداشتم. این چه حرفیه شما بیاید قدمتون سر چشم»
کاری از دستم برنمی‌آمد. نه می‌‌شد تنهایی بروم، نه جواد می‌توانست بیاید.
عصری پدرم رفت و اولین بلیط را بخاطر شرایط جواد گرفت. یعنی دو روز بعد راهی شیراز شدیم.

وقتی رسیدیم خوشبختانه شب بود و زری خانم به استقبال نیامد. البته خیلی فرقی نداشت، فردا صبح با هم روبرو می‌شدند.
زری خانم بخاطر خانواده‌ام دوباره سفارش صبحانه داده بود. یک صبحانه مفصل.
بعد از صبحانه خودش برای خوش‌آمد گویی به در منزلمان آمد.
پوشش نسبتا خوبی داشت. با مانتو و روسری آمده بود.
عصر همان روز. مادرم سراسیمه از دستشویی به داخل اتاق آمد.
«ندا یعنی چی؟ این چه وضعشه … یه کم عاقل باش. هر وضعیتی رو قبول می‌کنی. من به جواد می‌گم دیدم … .

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=15331

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.