تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
3
داستان دنباله دار

در جستجوی خود ـ بخش سوم

  • کد خبر : 14814
  • 20 اردیبهشت 1402 - 13:00
در جستجوی خود ـ بخش سوم
چشمانم را باز کردم دیدم در بیمارستان خوابیدم. روی تختی سِرُم به دست دراز کشیدم. نرگس خانم روی صندلی بغل من داشت مجله می‌خواند.

صبح من: چشمانم را باز کردم دیدم در بیمارستان خوابیدم. روی تختی سِرُم به دست دراز کشیدم. نرگس خانم روی صندلی بغل من داشت مجله می‌خواند.
ـ «نرگس خانم خدا خیرت بده بریم خونه ممنون»
ـ « اِ بهوش اومدی بالاخره. باید سِرُمت تموم بشه بعد می‌ریم.»


ـ «علی کجاست؟»
ـ «پیش محسن. از خونه ما که رفتی. برگشتم گفتم این که پیاز می‌خواست. نداده بهش رفت. پیاز برداشتم اومدم دنبالت که بگم اینا رو بگیر علی شک نکنه، دیدم پخش زمینی.»
خندیدم و گفتم: «نمی‌دونم من فقط یادمه داشتم کلید درِ حیاط رو می‌چرخوندم»
ـ «حالا پیازو دادم به علی»
با صدای بلند خندیدم و گفتم «پیازه بهونه بود. می‌خواستم یه کم بزنم بیرون…»
پرستار داخل اتاق آمد. صحبتم قطع شد.
ـ «خانم رحمانی الان بهترید مشکلی ندارید؟»
ـ «نه خوبم فقط یه کم بی‌حالم چیزی‌م نیست»
ـ «بی‌حالی‌تون با سِرُم إن‌شا‌ءالله رفع می‌شه. منظورم سر دردی گوش دردی چیزی»
ـ «نه عزیزم خوبم»
ـ «باشه یه کم دیگه دکتر میان برای امضای برگه مرخصی»
ـ «باشه گلم ممنون»
پرستار بیرون نرفته بود که دکتر به داخل اتاق آمد. برگه‌ها را بررسی کرد و گفت «شما می‌تونی بری اما بهتره MRI بدی. تا ببینیم إن‌شاءالله مشکلی نباشه.»
ـ «یعنی باید بمونم؟»
ـ «نه احتیاجی به موندن نیست. در کل می‌گم این کارو هر چه زودتر انجام بدی بهتره»
ـ «باشه ممنون»
برگه مرخصی را گرفتم و بعد از تمام شدن سِرُم، با نرگس خانم به خانه رفتیم. از او تشکر کردم و هر کدام رفتیم خانه خودمان. آنقدر در بیمارستان معطل شدیم علی خواب بود. اذان مغرب را داده بودند. من هم نماز خواندم و خوابیدم. نمی‌دانم چرا ولی خیلی خسته شدم.
قبل اذان صبح من و علی بیدار شدیم.

رفتم نانوایی و سنگک برشته گرفتم و برگشتم. بعد از صبحانه و تلویزیون علی از من خواست تا با بچه‌ها فوتبال بازی کند.
ـ «برو گلم فقط مواظب موتوری‌ها باشید. زیاد هم معطل نکن.»
علی که رفت دراز کشیدم و به سقف هال خیره شدم. دلم تنگ شده بود. به یاد عکس‌هایمان افتادم. گفتم تا علی نیست نگاهی به آلبوم بیندازم. آلبوم را ورق زدم، ناخودآگاه لبخند روی لبانم نقش بست. به یاد خاطرات آشنایی، خواستگاری، عقد و عروسی. نمی‌دانستم باید چه کنم. دل تنگی کلافه‌ام کرده بود. اگر کمی دیگر خاطرات را مرور می‌کردم گریه امانم نمی‌داد. برای اینکه علی چیزی متوجه نشود سریع آلبوم را برداشتم.
با گلدوزی روی بقچه، خودم را مشغول کردم. فایده نداشت هر چه می‌دوختم باز گره می‌خوردم در خاطرات… .


یادم آمد زمان گرفتن حلقه، چقدر خندیدیم. انگشت من درشت بود و هر چه گشتیم اندازه من حلقه نبود تا آخر سر فروشنده پیشنهاد داد هر چه پسندیدیم حلقه مردانه بدهد تا اندازه باشد.
جواد همیشه به شوخی می‌گفت: «من که حلقه مردونه گرفتم برات کلی خرج گذشتی رو دستم. دستت درشته طلا زیاد می‌بره.»
الان نه حلقه می‌خواهم نه طلا فقط جواد.
یک بار برای تولدم طلا گرفته بود. جعبه را دیدم گفتم «انگشتره؟!»
«نه بابا من غلط کنم برات انگشتر بگیرم. اونجوری گرون درمیاد»
خندیدم و با خجالت جعبه را باز کردم. با دیدن گردنبند غافلگیر شدم.
«چقدر قشنگه. وای جواد خیلی عقیقش قشنگه»
«یعنی فقط عقیقش قشنگه؟ این همه پول طلا دادم به چشم نمیاد»
«اِ جواد اذیت نکن دیگه»
چه خاطراتی. ای کاش می‌شد زندگیم را مانند یک فیلم دوباره ببینم تا شاید دل وامانده‌ام آرام گیرد.
با صدای پشت هم زنگ ابر خاطراتم پخش شد. علی پشت در بود.
«مامان، مامان درو باز کن! بابا نامه داده»
نفهمیدم چطور خودم را به در رساندم تا نامه را از علی بگیرم. وسط حیاط نشستم نامه را باز کردم.
«بسم الله الرحمن الرحیم…»

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=14814

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.