تاریخ : سه شنبه, ۱۳ آذر , ۱۴۰۳ Tuesday, 3 December , 2024
1

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و سوم

  • کد خبر : 65330
  • 22 آبان 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و سوم
خیلی عجیب بود. انگار یک سازمان جاسوسی و مخفی دور تا دور مرا گرفته بود. احساس خفگی کردم. چرا می‌خواست من در پرورشگاه نباشم؟ این پرستار که بود در این مدت برای من مخفی مانده بود؟ اصلا چرا باید به حرف‌های او اعتماد می‌کردم؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: نوشته کاغذ را خوانم:

«سلام عزیزم
من جایی گرفتارم نمی‌تونم کامل برات توضیح بدم. دعا کن به زودی شر این اشرار از من دور بشه بتونم بیام پیشت.

در اولین فرصت میام از پرورشگاه می‌برمت. تو نباید اونجا باشی. خلاصه خیلی چیزا رو نمی‌تونم بگم. بزودی همو ببینیم همه رازا رو بهت میگم.

راستی اگر خواستی می‌تونی به آقای اسمیت نامه بدی تا به دستم برسونه فقط مواظب باش کسی نفهمه.
فاطمه

خیلی عجیب بود. انگار یک سازمان جاسوسی و مخفی دور تا دور مرا گرفته بود. احساس خفگی کردم. چرا می‌خواست من در پرورشگاه نباشم؟ این پرستار که بود در این مدت برای من مخفی مانده بود؟ اصلا چرا باید به حرف‌های او اعتماد می‌کردم؟

تمام این افکار سرم را بیش از قبل به درد آورد. دلم پناهی می‌خواست تا در آن آرام بگیرم. اما چه پناهی؟
مشاوره؟ نه نه اصلا. اصلا به این آدم‌ها اعتماد ندارم. همه برای پرورشگاه کار می‌کنند‌. به نظرم پرونده مشاوره‌ای من زیر دست مدیر می‌رود.

کلیسا؟ بهترین فکر است‌. نه نمی‌دانم. کلیسا بدون پدر روحانی خوب است. فقط خودم و خدا. اما بجز یکشنبه نمی‌شود. آخر این چه خداییست که فقط یکشنبه‌ها می‌توانستم به کلیسا بروم.

ذهن من پر از تشویش شد. تنها آرامش من شد همان عکسی که می‌گفتند خانواده من است. به عکس پناه بردم.

دیگر جرأت نوشتن هم نداشتم زیرا فکر می‌کردم کسی قرار است آن را بردارد و بخواند. بردارد و بشود مدرک جرم و حکم زندانی من.

داشتم خفه می‌شدم. به سراغ بوفه رفتم. گفتم چیزی می‌خورم تا شاید مشغول باشم و دیگر فکر مرا رها کند. مسئول بوفه را از بیرون صف که دیدم افکار من بدتر شد.

نه او نبود. مگر می‌شود؟ الکس اینجا چه می‌کرد؟…

گذاشتم همه خریدشان را بکنند بعد به سراغش رفتم. به محض اینکه مرا دید بغضش ترکید. نیم ساعت تمام گریه می‌کرد.

دستش را به من نشان داد جای زخم‌های عمیقی داشت.

دلیلش را که پرسیدم سربسته گفت: «پیتر دنیا اون چیزی که ما فکر می‌کنیم نیست. پیتر به بیرون اینجا فکر نکن. همین زندان پرورشگاه خیلی بهتر و قشنگ‌تر از دنیای بظاهر آزاد بیرونه. تا جایی که می‌تونی از اینجا لذت ببر. دو روز دیگه سنمون می‌رسه به اینکه دیگه اینجا هم نباشیم. بدبخت می‌شیم. پیتر خواهش می‌کنم با من بمون. منو هیچ وقت تنها نذار.»

من که مات و مبهوت مانده بودم منظور الکس چیست با خواهش او بیشتر تعجب کردم.

ـ «پیتر خواهش می‌کنم نگو به کسی منو از قبل می‌شناسی. کاملا وانمود می‌کنیم که اینجا با هم دوست شدیم. ببین چیزی به ۱۸ سالگی ما نمونده و باید پرورشگاه عذر ما رو بخواد. بیا نامه بنویسیم برای بچه‌ها تا بعد پرورشگاه با هم قرار بذاریم…»

الکس گفت و گفت و فکر من هر ثانیه درگیرتر شد. چرا دستانش زخم بود؟ چرا از دنیای بیرون از پرورشگاه می‌ترسید؟ چرا چرا چرا…

باز من ماندم و دنیایی از پرسش‌های بی‌جواب.

ـ «پیتر من خیلی گرفتارم کار دارم من میرم. فعلا. فردا بیا ببینمت.»

سر جایم خشکم زده بود. انگار بیشتر این زندگی بوی ترس به خود می‌گرفت. حس می‌کردم من یک مهره‌ای هستم که مجبور است با حرکت نفر دیگر بازی را به پایان برساند و از خودم هیچ انتخابی ندارم.

به اتاقم رفتم. کاغذی برداشتم و شروع کردم به نقاشی. تصمیم گرفتم با موسیقی خودم را آرام کنم. در بین نقاشی یادم افتاد آن مرد را کجا دیده بودم و یاد نامه فاطمه که نوشته بود رابط ما آقای اسمیت است…

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=65330

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.