تاریخ : پنجشنبه, ۲۹ شهریور , ۱۴۰۳ Thursday, 19 September , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش پنجاهم

  • کد خبر : 60019
  • 07 شهریور 1403 - 17:19
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش پنجاهم
چیزی که می‌بینم، نفسم را بند می‌آورد. چقدر آدم پشت دیوار خرابه است! همه خوابند به جز یک زن و یک مرد که ایستاده‌اند. خدای من! اینجا دیگر کجاست؟ چشم‌هایم را ریز می‌کنم و سعی می‌کنم از میان تاریکی، اطلاعات بیشتری به دست بیاورم. حدس می‌زنم تنها مردی که در خرابه است، همان مردی است که به نماز ایستاده.

یکشنبه، ۲۸ مرداد ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: پیاده‌روی ما تمام شده و چون علیرام نتوانست جایی را برای استراحت پیدا کند، مجبور شدیم با وجود خستگی، موکب را برپا کنیم، در آنجا نماز بخوانیم و همان جا بخوابیم.

سر جایم غلت می‌زنم. آنقدر خسته‌ام که خوابم نمی‌برد. از این موقعیت‌ها متنفرم. پلک‌هایم از شدت خواب‌آلودگی می‌سوزند. آنقدر این دست و آن دست می‌شوم تا آخر سر، چشم‌هایم گرم می‌شوند و چرت کوتاهی می‌زنم. خواب کوتاه و ناآرامی است. در خواب صدایی می‌شنوم که به من فرمان می‌دهد: «بلند شو و لباس رو بپوش و دوباره بخواب.»

از خواب بیدار می‌شوم و چشمانم را می‌مالم. صدا برای چه کسی بود؟ منظور از لباس، چه بود؟ شاید … شاید منظور از لباس، همان لباسی است که از امام حسین(ع) گرفتم. اگر این طور باشد که … . بلند می‌شوم و زیپ کوله‌ام را باز می‌کنم. لباس را از کوله بیرون می‌کشم و در دستم می‌گیرم. به گوشه‌ی تاریک موکب می‌روم تا لباس را عوض کنم. چه پارچه‌ی نرم و لطیفی!

سر جایم می‌نشینم و ملافه‌ی نازکی را که همراهم بود، روی پاهایم مرتب می‌کنم. ای داد بیداد! چکمه‌ها را یادم رفت! حالا چه کار کنم؟ من که نمی‌دانم قرار است کجا بروم. اگر کتانی‌هایم را بپوشم شاید به دردسر بیفتم!

دوباره درون کوله‌ام را می‌گردم و یک جفت دمپایی مشکی بیرون می‌کشم. خیلی ضایع است ولی … بهتر از هیچی است. دمپایی‌هایم را به پا می‌کنم و دوباره دراز می‌کشم. امیدوارم کسانی که ملاقات می‌کنم، زیاد به تیک بزرگ و سفید «نایک» که روی دمپایی خودنمایی می‌کند، توجه نکنند!

از آنجایی که بالش نداریم، پیراهنی را که مادربزرگم به من داده، زیر سرم مرتب می‌کنم. محمد غلت می‌زند و در خواب، پوزخند می‌زند! نفسم را حبس می‌کنم تا بیدار نشود و چشم‌هایم را می‌بندم. بلافاصله به خواب می‌روم.

نسیم خنکی به صورتم می‌خورد. چشمانم را باز می‌کنم. دروازه‌ای عظیم و خشتی، روبرویم قرار دارد. اینجا دیگر کجاست؟ دیوارهایی از دو طرف دروازه، تا افق ادامه دارند. احتمالا اینجا باید دروازه‌ی ورودی شهر باشد. جلوتر می‌روم. یکی از دو لنگه‎ی بزرگ در ورودی دروازه‌ی شهر، نیمه باز است. از لای در، سرک می‌کشم. هیچ نگهبانی آنجا نیست. شاید، موقع تعویض شیفتشان است. سریع و بی سر و صدا، از دروازه رد می‌شوم و وارد شهر می‌شوم.

مشعل‌های روشن، روی دیوارهای خشتی خانه‌ها سوسو می‌زنند. سرم را رو به آسمان می‌گیرم. عجب آسمان پرستاره‌ای! درون شهرهای ما، از چنین آسمانی خبری نیست. ماه، طوری در آسمان می‌درخشد که تا به حال ندیده‌ام. نگاهم را از ماه نیمه، برمی‌دارم و به خیابان تقریبا پهنی که در آن راه می‌روم، می‌دوزم. سنگریزه‌های کف صاف و خاکی خیابان، وارد دمپایی‌هایم می‌شوند و نمی‌گذراند راحت راه بروم. ناگهان می‌ایستم. چیزی روی یکی از دیوارها، توجهم را به خود جلب می‌کند.

ریسه است. ریسه‌ای از پارچه‌های رنگی. طوری از دیوار آویزان است که انگار یادشان رفته جمعش کنند. احتمالا چند وقت پیش، جشنی در شهر برپا بوده. همان طور که نگاهم به ریسه است، چند قدم جلوتر می‌روم که پایم به چیز پشمالویی می‌خورد. با ترس، پایین را نگاه می‌کنم.

گربه است! می‌گویم: «سلام پیشی!» منتظر می‌مانم تا گربه برود، اما نمی‌رود. قدمی عقب می‌روم تا دور بزنم اما گربه هم همراهم می‌آید. می‌پرسم: «مگه تو کار و زندگی نداری؟ ولم کن دیگه!»

گربه چند قدم جلوتر می‌رود و می‌ایستد. به من نگاه می‌کند و صبر می‌کند. هر وقت در فیلمی حیوانی این کار را می‌کند، یعنی بازیگر باید به دنبالش برود. پس من هم این کار را می‌کنم و به دنبالش می‌روم. گربه‌ی سیاه، جلو می‌افتد و من هم پشت سرش. گهگاهی انسانی از کنارم رد می‌شود اما کسی چندان توجهی به من ندارد.

مثل دیوانه‌ها گربه را تعقیب می‌کنم. حس می‌کنم زده به سرم. آخر سر بعد از اینکه کلی در شهر دور دور می‌کنیم، می‌ایستد و میو میو می‌کند. نمی‌دانم منظورش چیست. کنارش می‌ایستم. گربه، سرش را می‌خاراند و بالای دیوار نصفه نیمه‌ای می‌پرد و بعد، می‌رود.

اینجا محله‌ی ترسناکی است. تقریبا هیچ مشعلی ندارد و تاریک تاریک است. ترس به جانم افتاده. صدای خرناسی را از پنجره‌ی باز پشت سرم می‌شنوم و این صدای ناگهانی، باعث می‌شود از جا بپرم و به دیوار روبه‌رویم بچسبم. همان دیواری که گربه از آن بالا پرید.

دلم می‌خواهد از آنجا دور شوم. چند قدم برمی‌دارم که صدایی باعث می‌شود بایستم. صدای نفس کشیدن است. مگر در این خرابه، کسی هم زندگی می‌کند؟ گوشم را به دیوار خشتی می‌چسبانم. نه، توهم نزده‌ام. چند نفر دارند صحبت می‌کنند. سریع، گوشم را از روی دیوار برمی‌دارم مبادا مورچه‌ای وارد گوشم شود! بی سر و صدا، قدمی جلو می‌روم و از قسمت نیمه‌ویران دیوار، سرک می‌کشم.

چیزی که می‌بینم، نفسم را بند می‌آورد. چقدر آدم پشت دیوار خرابه است! همه خوابند به جز یک زن و یک مرد که ایستاده‌اند. خدای من! اینجا دیگر کجاست؟ چشم‌هایم را ریز می‌کنم و سعی می‌کنم از میان تاریکی، اطلاعات بیشتری به دست بیاورم. حدس می‌زنم تنها مردی که در خرابه است، همان مردی است که به نماز ایستاده.

این همه سرنخ برایم کافیست تا بفهمم اینجا کجاست. دیوارهای خشتی، ریسه‌های روی دیوار، نگهبانان سرخ‌پوش، دیوار نیمه ویران و افراد ساکن در آن به من می‌گویند که به احتمال زیاد، اینجا شهر شام است و من اکنون در خرابه‌های مشهور آن هستم.

پشتم را به دیوار می‌چسبانم. چرا به اینجا آمده‌ام؟ گیج شده‌ام. دوباره سرک می‌کشم. مرد که به گمانم امام سجاد(ع) باشد، کنار دیوار نماز می‌خواند. به من خیلی نزدیک است. کاش می‌توانستم بروم داخل و با امام، حرفی بزنم اما میزان غم و اندوهی که در خرابه موج می‌زند، حتی نفس کشیدن را هم سخت می‌کند. بعد هم، حضرت عباس(ع) و امام حسین(ع) آن همه زحمت کشیدند که چشم نامحرم به اهل بیتشان نخورد آن وقت منِ نامحرم، سرم را بیندازم پایین و بروم داخل جایی که اهل بیت آنها حضور دارند؟ عمرا!

به دیوار تکیه می‌دهم و می‌نشینم. دقیقا پشت دیوار، امام سجاد(ع) به نماز ایستاده. صدای خش خش لباس‌هایش را هنگام بلند شدن و نشستن، می‌شنوم. چندان از فوت و فن قرائت قرآن، سر در نمی‌آورم ولی بدون شک، بهترین قاری دنیا، پشت همین دیوار نشسته. کاش می‌شد صدایش را ضبط کنم. چشمانم را می‌بندم و وجودم را از صدایش پر می‌کنم. صدایش به زلالی آب و به قشنگی قطره‌های باران است.

«صدق الله العلی العظیم» را که می‌گوید، ناراحت می‌شوم. چند ثانیه سکوت می‌شود و بعد، کسی از پشت دیوار زمزمه می‌کند: «امیرحسین! تویی؟»

از قسمت نیمه ویران دیوار، سرک می‌کشم. آهسته می‌گویم: «بله آقا. خودمم.» امام کمی می‌چرخد و روبروی من قرار می‌گیرد. لبخند قشنگی روی چهره‌ی لاغر و خسته‌اش نقش می‌بندد. می‌گوید: «بفرما تو!»

می‌گویم: «دست شما درد نکنه. همین جا راحتم.»

چند ثانیه فقط نگاهش می‌کنم. آستین پیراهن عربی‌اش سوخته و مچ‌های لاغر و کبودش را نشان می‌دهد. دور چشمان زیبایش گود افتاده و در آنها، غم و اندوه، موج می‌زند. دیگر بیشتر از این، تاریکی به من اجازه نمی‌دهد تا امامم را ببینم.

دیدنش در آن حالت، ناراحتم می‌کند: «کاش می‌شد یه کاری برای شما بکنم. هرچند … در نهایت، تاریخ اینطوری نوشته می‌شه.»

لبخند تلخی می‌زند: «بله. تاریخ ما اینطوری نوشته شده. ولی تو می‌تونی… » چند سرفه‌ی کوتاه می‌کند و ادامه می‌دهد: «ولی تو می‌تونی تاریخ آینده رو عوض کنی.»

با گیجی نگاهش می‌کنم. به نگاه گیجم لبخند می‌زند و می‌گوید: «اشکالی نداره. بهت حق می‌دم گیج بشی. فقط این رو بهت می‌گم که هر کسی که در خواب دیدی و اتفاقاتی که توی بیداری برات افتاد، هر کدوم یه سرنخ برای تو بودن. سرنخ‌ها رو کنار هم بچین، ببینم چه می‌کنی!»

لبخند می‌زنم. پس برای ما معما طرح کرده‌اند! چه جالب! حتما باید پاسخ این معما را پیدا کنم.

امام(ع) نگاهی به آسمان می‌اندازد و می‌گوید: «داره صبح می‌شه. کم کم نگهبانا میان برای گشت‌زنی. اگر تو رو اینجا ببینن، برات دردسر می‌شه.»

می‌گویم: «ولی من دوست دارم برای شما کاری کنم!.

دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «می‌دونم و واقعا از تو ممنونم که به فکر ما هستی. اما شاید بتونی یه جای دیگه به ما کمک کنی.» دستش را برمی‌دارد و ادامه می‌دهد: «دوست داشتم یه چیزی بهت می‌دادم ولی هر چیزی رو که داشتیم، از ما گرفتن. با این حال، فکر می‌کنم موقعیتی که جلوتر باهاش مواجه می‌شی، جبرانش کنه!»

هیجان‌زده می‌شوم. یعنی منظور ایشان چه موقعیتی است؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ بلند می‌شوم. سنگی از زیر پایم سر می‌خورد و به دنبالش چند سنگ دیگر، صدا راه می‌اندازند. آهسته می‌گویم: «ببخشید!»

پسرکی که کنار امام خوابیده و تازه متوجهش شده‌ام، غلتی می‌زند و ناله‌ی کوتاهی می‌کند. چهره‌اش چقدر شبیه امام است. با تردید می‌پرسم: «ایشون باید که… »

امام موهای پسرک را نوازش می‌کند: «پسرمه. محمد.»

شگفت‌زده می‌شوم. اگر اشتباه نکنم، این پسربچه باید امام باقر(ع) باشد. تا به حال امام کوچک ندیده بودم! امام مرا از فکر و خیال بیرون می‌کشد: «اگر بخوای، أسوَد دروازه‌ی شهر رو نشونت می‌ده.»

می‌گویم: «أسود؟!» لبخندی می‌زند و می‌گوید: «همان گربه‌ای که تو را تا اینجا کشوند!»

می‌گویم: «ممنونم. من دیگه با اجازه‌ی شما می‌رم.»

گربه که روی دیوار خرابه نشسته، پایین می‌پرد. چشم‌های سبزش را با احترام به امام می‌دوزد و مودبانه می‌نشیند. سرش را خم می‌کند و جلوتر به راه می‌افتد. خداحافظی می‌کنم و به دنبال گربه، پیشی، اسود یا هر چیز دیگری که اسمش هست، می‌روم.

اسود مرا از کوچه پس کوچه‌های شهر شام می‌گذراند و به محوطه‌ای کوچک می‌رسیم. گربه، گوشه‌ای مخفی می‌شود و مرا تنها می‌گذارد. تا جایی که یادم هست، اینجا شباهتی به دروازه ندارد. می‌خواهم به دنبال گربه بگردم که صدایی آشنا می‌شنوم: «اون کیسه بزرگه رو بیار. آخرین بخش غنائمه. ببینم چی برداشتید … زود باش دیگه بی‌عرضه! باید برم قصر خلیفه.»

پشت نخلی پنهان می‌شوم و سرک می‌کشم. نگهبانی لاغرمردنی، کیسه‌‌ی پارچه‌ای بزرگی را با خودش می‌آورد. نگهبان، کیسه را روی زمین می‌گذارد و درش را باز می‌کند. مافوقش که صاحب همان صدای آشناست، درون کیسه خم می‌شود و هر چیزی که گیرش می‌آید، بیرون می‌کشد و غر می‌زند: «اینا چیه آوردی با خودت؟ پرده‌ی ورودی خیمه؟ به چه درد می‌خوره آخه؟ اینا هم که نصفشون سوخته! صبر کن ببینم … این دیگه چیه؟» و پارچه‌ی آشنایی را بیرون می‌کشد. به زور جلوی خنده‌ام را می‌گیرم.

پارچه‌ای را که در دست صاحب صداست، می‌شناسم؛ همان تی‌شرت مشکی داغانم است که روزی که امام حسین(ع) را دیدم، به تن داشتم. وقتی در خیمه لباس‌هایم را عوض کردم، یادم رفت که آن را بردارم و حالا، به عنوان غنیمت جنگی، به دست سپاه یزید افتاده! چقدر … مسخره!

صاحب صدا، با دیدن تصویر چاپ شده و ترک خورده‌ی «سونیک» روی پیراهن، خودش را عقب می‌کشد: «این دیگه چیه؟ نقاشی شیطانه؟» پیراهن را روی زمین می‌اندازد و لگد می‌کند و در همان حالت می‌گوید: «اعوذ … بالله … من الشیطان … الرجیم…!»

پارچه‌ی دیگری از کیسه بیرون می‌کشد. این یکی شلوار من است با نشان رنگ و رو رفته‌ی تیم بارسلونا بر روی پارچه‌ی طوسی رنگش. شلوار را روی صورت نگهبان پرت می‌کند: «آخه اینا چیه جمع کردی و با خودت آوردی ابله! پارچه‌ی سوخته و نقاشی شیطان و یک شلوار پاره! بلد نیستی غنیمت جمع کنی، جمع نکن! آبروی حاکم ری رو می‌بری با این کارهات. از جلوی چشمم دور شو! بی‌عرضه!»

نگهبان با ترس، شلوار و تی‌شرت من را در کیسه فرو می‌کند و همراه با کیسه، می‌رود. صاحب صدا به طرف من می‌چرخد. از ترس اینکه مبادا مرا ببیند، به پشت نخل پناه می‌برم.

صدای پا می‌آید. چند نفر دارند می‌آیند. صدا که قطع می‌شود، مردی با لحنی شل و بی‌حال می‌گوید: «چی کار داری می‌کنی؟ اینقدر داد و بیداد کردی، از خواب بیدار شدم. دلیل این کار زشتت چی بود یابن سعد؟»

ابن سعد سریع می‌گوید: «واقعا معذرت می‌خوام یا امیر! نمی‌خواستم خلیفه رو بیدار کنم.»

کنجکاوی‌ام مرا وادار می‌کند تا سرک بکشم. با دیدن خلیفه، پوزخند می‌زنم. آن یزیدی که می‌گفتند، همین است؟! به شدت مرا به یاد «جناب حاکم» در انیمشن «پهلوانان» می‌اندازد! نسخه‌ی واقعی یک شخصیت کارتونی! ردایی به رنگ زرد جیغ روی پیراهن سرخش پوشیده. در دست‌هایش آنقدر انگشتر هست که نمی‌تواند انگشتانش را تکان دهد. گردنبندی به گردنش انداخته و عمامه‌اش هم نامرتب است.

روبرویش، ابن سعد، با پیراهن عربی قهوه‌ای راه راهش و ردایی کرم رنگ ایستاده و به شدت سعی می‌کند که شرمنده به نظر برسد.

می‌پرسد: «حضرت امیر این همه راه رو از اتاق خوابشون تا ورودی نگهبانان قصر اومدن تا بنده‌ی حقیر رو ببینن؟»

یزید می‌خواهد پاسخی دهد اما تا دهانش را باز می‌کند، نگاهش روی نخلی که من پشت آن پنهان شده‌ام، قفل می‌شود. پشت نخل پنهان می‌شوم. ناگهان دو دست غول‌پیکر روی شانه‌هایم فرود می‌آید و تا به خودم بجنبم، دست‌هایم را بسته‌اند و مرا مقابل یزید برده‌اند. ای‌ول به سرعت عمل!

یکی از دو نگهبان، هلم می‌دهد و با صدای بی‌ریختش چیزی می‌گوید. هنوز نفهمیده‌ام که چرا حرف‌های برخی از شخصیت‌های خوابم را فارسی می‌شنوم و برخی دیگر را عربی. به هر حال، یزید می‌پرسد: «برای چی توی قصر من پرسه می‌زنی، جوانک نادان؟»

ذهنم به دنبال بهانه‌ای می‌گردد. تته پته کنان می‌گویم: «اومدم … اومدم خلیفه رو زیارت کنم!»

یزید سینه‌اش را جلو می‌دهد و با غرور می‌گوید: «من خلیفه هستم. خب؟»

حالا چه بگویم؟ نگاهم به عمر سعد می‌افتد که با دهان باز به من زل زده. ناگهان ایده‌ای محشر به ذهنم می‌رسد. با سر به او اشاره می‌کنم و می‌گویم: «من از این مرد شکایت دارم! اومدم تا خلیفه بین ما داوری کنند!»

عمر از کوره در می‌رود: «پسرک گستاخِ … »

یزید دستش را بالا می‌برد و عمر، ساکت می‌شود. می‌پرسد: «مگه چه مشکلی پیش اومده؟»

دوست دارم داستانی سر هم کنم و کمی آنها را اذیت کنم. کمی حالتم را مظلومانه می‌کنم و می‌گویم: «من این همه راه رو از ری اومدم تا به شام برسم. وسط‌های راه، گم شدم و سر از کربلا درآوردم. اون وقت … اون وقت .. این مرد بدون اینکه بفهمه من چه کسی هستم و بی‌طرفم، به طرف من تیر شلیک کرد! اگه اون قهرمان نبود، من الان مرده بودم!»

عمر سعد که از شدت بهت و خشم، سیبیلش را می‌جوید، با چشم‌های گرد شده به من خیره می‌شود. یزید چشم‌غره‌ای به او می‌رود و می‌گوید: «چون تو پسر خوب و مودبی هستی، من به اعتماد می‌کنم و عمر را مجازات می‌کنم. علاه بر این، به اون قهرمان هم پاداش می‌دهم. بگو نامش چه بود؟»

با اشاره‌ی یزید، نگهبان‌ها دست و پایم را باز می‌کنند. همان طور که مچ دست‌هایم را می‌مالم، می‌گویم: «عباس(ع)! عباس بن علی(ع)! می‌شناسیدش؟»

رنگ از رخ یزید می‌پرد و عمر دو دستی بر سرش می‌کوبد. به گمانم در ذهنش، حکم حکومت ری را تصور می‌کند که پروازکنان از او دور می‌شود. یزید، نفسش را محکم بیرون می‌دهد. به خودش مسلط می‌شود و می‌گوید: «من نمی‌تونم به قول تو به اون قهرمان…» ـ قهرمان را با لحن بدی ادا می‌کند و کفر مرا درمی‌آورد ـ «… پاداش بدهم ولی به تو که می‌توانم پاداش بدهم که … که خلیفه را برای داوری انتخاب کردی! بگو نامت چیست تا برایت حکم پاداش بنویسم تا آن را به خزانه ببری و پاداشت را بگیری!»

لحظه‌ای مکث می‌کنم. قطعا این افراد نمی‌دانند فامیلی چیست. بنابراین زیر لب می‌گویم: «امیرحسین بن مرتضی».

یزید «امیر» اول اسمم را نمی‌شنود و با ترس می‌پرسد: «مرتضی؟ همون … همون مرتضی علی؟ تو حسین بن علی هستی؟ مگه چند تا حسین بن علی داریم؟»

بدبخت حسابی گیج شده. عمر در گوش یزید چیزی می‌گوید و او به تأیید، سر تکان می‌دهد. پشت سر یزید و گروه درباریان، نگهبانانی ایستاده‌اند؛ درست مثل فیلم‌های تاریخی کره‌ای که تلویزیون سالی صد و پنجاه بار نشان می‌دهد. پشت سر آنها، اسود را می‌بینم که با بی‌قراری قدم می‌زند. این یعنی وقت رفتن است.

نگهبان‌ها به من نزدیک می‌شوند. ناگهان می‌گویم: «صبر کنید!»

همه چیز مثل فیلم‌هاست. یزید و عمر با تعجب به من نگاه می‌کنند و نگهبان‌ها می‌ایستند. می‌گویم: «خواستم یه چیزی بگم. یه لحظه به قصرت نگاه کن. حالا منو ببین! کربلا رو یادت میاد؟ یه بیابون بی آب و علف که امام مظلوم من رو اونجا کشتید؟ خواستم بگم که هزار و چهارصد سال دیگه، دیگه خبری از بیابون کربلا نیست. چنان قصری برای امام حسین(ع) ساختند که باید فقط ببینی و از قصر تو، چیزی باقی نمونده. هیچ کس نشونی قبر تو و … »

عمر سعد میان حرفم می‌پرد: «مودب باش پسر! تو نمی‌دونی … »

من هم به تلافی، میان حرفش می‌پرم: «خودت مودب باش! به تو یاد ندادن وسط حرف بقیه نپری؟ داشتم می‌گفتم! هیچ کس نشونی قبر یزید بن معاویه‌ی مثلا بزرگ رو نمی‌دونه! این روزها که میشه هر روز هزاران نفر می‌رن کربلا و امام حسین(ع) رو زیارت می‌کنن و به خاطر بلاهای که سر امام و خانواده‌ی ایشون آوردی، تو رو لعن و نفرین می‌کنن و… »

یزید فریاد می‌کشد: «کافی‌ست! دیگر چیزی نگو. تو هم مثل آنها هستی! همه‌ش درباره‌ی آینده حرف می‌زنید! بس است دیگر! او را بگیرید!»

نگهبان‌ها به طرف من خیز برمی‌دارند. جاخالی می‌دهم و می‌گویم: «راستی، یه چیز دیگه. توی دنیای ما هم یه یزید هست! بهش می‌گن نتانیاهو! فکر کنم از شاگردای خودت باشه… »

این را می‌گویم و پا به فرار می‌گذارم.

یزید نعره می‌زند: «عمر! آن پسر گستاخ را بگیر!»

عمر، شمشیر می‌کشد و دنبالم می‌دود. اسود، جلوتر از من می‌رود و طوری هدایتم می‌کند که عمر مرا گم کند. آخر سر، به دروازه‌ی ورودی شهر می‌رسیم. اسود کنار مقر نگهبانان متوقف می‌شود و من به سرعت از دروازه رد می‌شوم. نگهبانان بالای برج، با تعجب به من نگاه می‌کنند و من… از خواب بیدار می‌شوم.

وقتی سر جایم می‌نشینم، هنوز به خاطر دویدن، نفس نفس می‌زنم. به دمپایی‌های ضایعم خیره می‌شوم که حسابی خاکی شده‌اند. ساعت چند است؟ ده دقیقه به ده! الان است که ساعت علیرام زنگ بخورد!

تا کسی بیدار نشده، ملافه را روی دوشم می‌اندازم و سریع، لباس‌هایم را تعویض می‌کنم و در کوله‌ام می‌چپانم. سر جایم دراز می‌کشم و خودم را به خواب می‌زنم. چند دقیقه بعد، صدای «بیب بیب» ساعت علیرام بلند می‌شود او خواب‌آلود، دست دراز می‌کند تا عینکش را پیدا کند. نامرد، صدای زنگ ساعتش را آنقدر بلند تنظیم کرده که همه را بیدار کند و وقتی همه بیدار شدند، تازه زنگ ساعت را قطع می‌کند.

علیرام، گیج و منگ، سر جایش می‌نشیند. موهایش به هم ریخته. خمیازه‌ای می‌کشم و وانمود می‌کنم که از خواب بیدار می‌شوم. سر جایم می‌نشینم. علیرام می‌گوید: «داشتم خواب تو رو می‌دیدم. دستگیرت کرده بودن و داشتن می‌برندنت سیاه چال و تو فقط می‌خندیدی! خیلی مسخره بود!»

می‌پرسم: «اون وقت جنابعالی چی کار می‌کردی؟»

می‌خندد و می‌گوید: «من از نگهبان‌هایی بودم که می‌بردنت سیاهچال!»

ملافه‌ام را مچاله کرده و به طرفش پرت می‌کنم. علیرام هم لنگه‌ی دمپایی‌اش را به طرفم پرتاب می‌کند. جاخالی می‌دهم و دمپایی، به سر امیرعلی می‌خورد که پشت سرم خوابیده بود و تازه نشسته. بقیه هم بیدار می‌شوند و آن وقت است که یک جنگ تمام عیار شروع می‌شود.

اما من نمی‌دانم چرا نفسی از سر آسودگی می‌کشم با حرف‎هایی که به یزید زدم، کمی دلم خنک شده … .

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=60019

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.