مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
پادشاه: «میخواهم تابلویی زیبا و بهتر از همهی آنچه تا به حال کشیدهای، نقاشی کنی!»
احسان خان: «آنچه پادشاه بخواهد، همان خواهد شد!»
ـ «چند روز دیگر، سالگرد تولد دخترم محبوبه است. میخواهم تابلویی زیبا به او هدیه کنم!»
ـ «اطاعت سرورم!»
احسان خان به سرعت به سوی اتاقشان رفت و موضوع را با تاجالملوک در میان گذاشت.
تاجالملوک: «این بهترین فرصت است تا بفهمیم چرا محبوبه از مردان گریزان است.»
احسان خان: «نقشهات چیست؟»
ـ «باید اجازهی ورود به اتاق او را بگیریم!»
ـ «سعیم را میکنم.»
احسان خان نزد وزیر رفت و به او گفت: «همان طور که میدانید پادشاه از من خواستهاند تا تابلویی زیبا برای محبوبه، دخترشان، بکشم. من هنوز نمیدانم چه بکشم و با خود گفتم اگر بتوانم به اتاق دختر پادشاه بروم، شاید بتوانم بهتر فکر کنم!»
وزیر: «نمیدانم پادشاه و دخترشان قبول کنند یا نه. بگذارید مسأله را با شاه در میان بگذارم.»
وزیر، رضایت شاه را گرفت و شاه هم رضایت دخترش را. قرار شد فردا صبح احسان خان و تاجالملوک به اتاق محبوبه بروند و تا شب در آنجا بمانند.
تاجالملوک از خوشحالی تا صبح خوابش نبرد. صبح که شد، زنی که از خدمتکاران دختر پادشاه بود، نزد تاجالملوک و احسان خان آمد و آنان را همراه خود به سوی اتاق محبوبه برد.
خدمتکار آنان را به درون قصر برد و سپس از در پشتی آن وارد محوطهای زیبا کرد. بعد آنها از پلههایی بالا رفتند تا به اتاق محبوبه رسیدند.
آنها وارد اتاقی بسیار بزرگ و زیبا شدند که به طرز هنرمندانهای، آراسته شده بود آینههای بلند در گوشه گوشهی اتاق دیده میشد، پردههای زیبا و فرشهایی رنگارنگ اتاق را آراسته بود.
پیرزنی به سمت آنان آمد: «خوش آمدید هنرمندان! اینجا اتاق بانوی یگانهی عالم، محبوبه، دختر پادشاه کافور است. میتوانید کار خود را شروع کنید!»
تاجالملوک: «و … خود دختر پادشاه کجا هستند؟»
پیرزن نگاه تندی به تاجالملوک کرد و گفت: «شما با ایشان چه کار دارید؟ مگر نمیخواستید برای نقاشی، اتاق ایشان را ببینید؟! دیگر با ایشان چه کار دارید؟! تا به حال مردی ایشان را از نزدیک ندیده است.»
احسان خان گفت: «میخواستیم سلامی به ایشان عرض کنیم وگرنه ما کاری با ایشان نداریم.»
احسان خان خیلی سریع وسایلش را پهن کرد و به بازدید از اتاق مشغول شد. در تمام این مدت، پیرزن در اتاق نشسته بود و به کار آن دو، مینگریست.
ظهر که شد، ناهار آوردند. بر سر میز، تاجالملوک و احسان خان و پیرزن نشسته بودند تا غذا بخورند.
تاجالملوک: «شما مرا به یاد مادرم میاندازید؛ او هم به زیبایی و مهربانی شما بود!»
پیرزن که از تاجالملوک خوشش آمده بود، گفت: «لطف دارید! شما دو نفر نیز مانند پسران من هستید!»
تاجالملوک: «به راستی اتاق زیبایی است! آیا سلیقهی شماست؟»
ـ «نه پسرم، سلیقهی محبوبه است. محبوبه دختری با سلیقه، مهربان و پاک است. حیف و صدها حیف که از شوهر گریزان است! او زن هر کس که بشود، آن مرد، خوشبختترین مرد عالم خواهد بود!»
تاجالملوک: «به راستی چرا شوهر نمیکند؟»
ـ «من از کودکی محبوبه، خدمتکارش بودهام او رازهایش را تنها با من میگوید. نمیتوانم راز او را آشکار کنم!»
تاجالملوک: «به راستی که من مردی هستم که درمان دردها را میدانم؛ بگویید شاید بتوانم او را نجات دهم!»
ادامه دارد…
بخشهای پیشین:
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۱
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۲
- تاجالملوک و احسان خان و بانو محبوبه ـ ۳
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman