تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهل و ششم

  • کد خبر : 59572
  • 01 شهریور 1403 - 18:00
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهل و ششم
آخر سر، سیل خروشان مردم پیروز می‌شود و ما مجبور می‌شویم از ضریح جدا شویم. به دیوار حرم می‌چسبیم و منتظر علیرام می‌مانیم. دوباره نفس عمیقی می‌کشم. اکسیژن اینجا با اکسیژن تمام دنیا فرق دارد. همه چیز اینجا با همه چیز دنیا فرق دارد.

بعدازظهر پنجشنبه، ۲۵ مرداد ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: دیشب، بی‌شک، جزو بهترین شب‌های زندگی‌ام بود. دلمان نمی‌خواست آن دو – سه ساعت کوتاه هرگز تمام شوند. به سختی از دمام‌زنی‌مان دست کشیدیم و برگشتیم. هنوز که هنوز است، وقتی صدای «حیدر… حیدر!» گفتن مردم را به یاد می‌آورم، موهای تنم با بالا و پایین رفتنشان، موج مکزیکی عظیمی را از فرق سر تا نوک پایم راه می‌اندازند! عجب حال خوبی بود! در آن لحظه، حس می‌کردم در حال پرواز تا بهشتم.

ناراحتم که امشب قرار است از نجف برویم. این ناراحتی‌ام، با حس شور و هیجانی برای رسیدن به کربلا همراه است. نفس عمیقی می‌کشم و انگشتر را از روی میز کنار تختم برمی‌دارم. انگشتر را در مشتم می‌فشارم. هنوز هم کنجکاوم بدانم که چرا دیروز، درست زمانی که وجود «آن یک نفر» را حس کردم، گرم شد؟

الان که خوب فکر می‌کنم، یادم می‌آید که وقتی انگشتر را برای اولین بار از قمر بنی‌هاشم (ع) گرفتم هم مثل همین دفعه گرم بود. اما آن موقع فکر کردم چون زیر آفتاب بوده، گرم است. شاید هم درست فکر می‌کردم! به هر حال، می‌دانم که این انگشتر، مطمئناً انگشتر خاصی است؛ اما مطمئن نیستم که به چه چیزی یا به چه کسی این طور واکنش نشان می‌دهد.

سر تکان می‌دهم و مشغول ریختن وسایلم داخل کوله‌ی کوهنوردی‌ام می‌شوم. خانواده‌ام شنبه راه می‌افتند . تا زمانی که به کربلا برسیم، دیگر نمی‌بینمشان. انگشتر را در زیپ مخفی کوله مخفی می‌کنم و کوله را به دیوار تکیه می‌دهم که برای شب آماده باشد.

لباس‌هایم را عوض می‌کنم و به طرف موکب می‌روم. بیشتر از آنچه که بخواهم، فکر «آن یک نفر» ذهنم را درگیر کرده. حدس‌هایی درباره‌ی هویت «آن یک نفر» زده‌ام اما این حدس‌ها، هم‌زمان، هم دور از ذهن به نظر می‌رسند و هم نمی‌رسند. قدم‌هایم را تندتر می‌کنم و کمی بعد، به موکب کوچکمان می‌رسم.

بچه‌ها قبل از من رسیده‌اند و در حال درست کردن شربت‌اند. به دوستانم ملحق می‌شوم و مشغول پذیرایی از زائران اباعبدالله (ع) می‌شویم. تا یک ساعت مانده به اذان، کار می‌کنیم و بعد، مشغول جمع کردن موکب می‌شویم. تیرک‌ها و پارچه‌نوشته‌ها را از هم باز می‌کنیم و روی چرخ‌دستی می‌گذاریم. چرخ‌دستی را به سامیار می‌سپاریم تا فعلاً به محل اقامتشان که حیاط بزرگی دارد، ببرد. وقتی سامیار با چرخ‌دستی ناپدید می‌شود، صدای اذان را می‌شنویم.

به طرف حرم راه می‌افتیم. در میانه‌های راه، سامیاری که از صورت سرخش مشخص است که تمام راه را دویده، به ما ملحق می‌شود. وارد می‌شویم و وضویمان را می‌گیریم. عاشق نماز خواندن در حرم شده‌ام. حس بی‌نظیری است. نماز که تمام می‌شود، وارد حرم می‌شویم. حرم، آن قدر کوچک است که نمی‌شود در آن نماز جماعت برگزار کرد.

کناری می‌نشینیم و منتظر می‌مانیم تا دور و بر ضریح، کمی خلوت‌تر شود. به آینه‌کاری‌های سقف و دیوارهای حرم خیره می‌شویم. دل کندن از اینجا، خیلی سخت است؛ خیلی خیلی سخت.

کمی که از شدت جمعیت کم می‌شود، علیرام می‌ایستد و به ما اشاره می‌کند که بلند شویم. به طرف ضریح می‌رویم. حمعیت به ما تنه می‌زنند و می‌روند و می‌آیند؛ بعضی‌ها با اشک حلقه‌زده در چشم‌هایشان و خنده‌ی روی لب‌هایشان، بعضی‌ها کوتاه، بعضی‌ها بلند، بعضی‌ها پیر، بعضی‌ها جوان، از همه رنگ و زبان و شکل و قیافه‌ای. سرم را می‌چرخانم تا ببینم واکنش دوستانم نسبت به این جمعیت چیست که متوجه می‌شوم علیرام نیست.

کنار ضریح پیدایش می‌کنم. در حالی که انگشتان هر دو دستش را به شبکه‌های ضریح قلاب کرده و سرش را به ضریح چسبانده؛ مثل کودکی که بخواهند به زور از پدرش جدایش کنند و او به آغوش پدرش چسبیده. به گمانم یادش رفته که مسئولیت ما را بر عهده دارد و باید حواسش باشد که ما را گم نکند.

با دیدن حال علیرام، حالمان یه جوری می‌شود. ما هم بی‌معطلی، جمعیت را می‌شکافیم و به طرف ضریح می‌رویم. پیشانی‌ام را به ضریح می‌چسبانم. سرمای شبکه‌های ضریح، مثل بوسه‌ای به استقبال پیشانی‌ام می‌آید. نفس عمیقی می‌کشم و آرامشی را که در کنار امیرالمومنین(ع) موج می‌زند، به درون تک تک سلول‌هایم می‌کشم. تند تند هر حرف و دعا و درخواستی را که دارم، پشت سر هم ردیف می‌کنم. همین طوری‌اش هم مردم به ما تنه می‌زنند و نمی‌گذارند درست و حسابی زیارت کنیم.

آخر سر، سیل خروشان مردم پیروز می‌شود و ما مجبور می‌شویم از ضریح جدا شویم. به دیوار حرم می‌چسبیم و منتظر علیرام می‌مانیم که گوشه‌ی خلوتی از ضریح را برای خودش پیدا کرده و راحت آنجا ایستاده. خوش‌شانس! دوباره نفس عمیقی می‌کشم. اکسیژن اینجا با اکسیژن تمام دنیا فرق دارد. همه چیز اینجا با همه چیز دنیا فرق دارد.

باز هم نفس عمیقی می‌کشم و … .نفسم را حبس می‌کنم و دوباره نفس عمیق می‌کشم. قسم می‌خورم که جریان هوا تغییر کرد! دو موج بزرگ از آرامش به هم می‌رسند. با نگاهم اطراف را می‌گردم تا شاید بتوانم در میان این شلوغی، منشأ موج دوم آرامش را پیدا کنم. مطمئنم این موج بزرگ آرامش، از طرف «همان یک نفر» سرچشمه می‌گیرد.

علیرام آخر سر از ضریح دل می‌کند و به طرف ما می‌آید و از ساختمان حرم خارج می‌شویم. وقتی به صحن می‌رسیم، با حسرت به ضریح خیره می‌شود و زیر لب می‌گوید: «در وقت جدایی از نجف فهمیدم / آدم ز بهشت با چه حالی می‌رفت!»

لبخند غمگینی می‌زنم. علیرام این چند روزه خیلی دوست‌داشتنی شده. آن شور و اشتیاقی که برای رسیدن به حرم دارد، باعث می‌شود بیشتر از قبل دوستش داشته باشم. علیرام آه می‌کشد و از جرم روبرمی‌گرداند و می‌گوید: «بریم بچه‌ها.»

از صحن خارج می‌شویم و در ورودی حرم می‌ایستیم. علیرام با شنیدن صدای شلوغی‌های بازار، چهره در هم می‌کشد و صدایش را کمی بالاتر می‌برد تا ما بتوانیم بشنویم که چه می‌گوید: «یازده شب، همین جا! دیر نکنید!»

از هم خداحافظی می‌کنیم و می‌رویم تا وسایلمان را جمع کنیم و کمی استراحت کنیم. به طرف هتلمان، راه کج می‌کنم. علیرام راست می‌گفت؛ دل کندن از نجف، عجب حالی دارد.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=59572

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.