تاریخ : جمعه, ۹ آذر , ۱۴۰۳ Friday, 29 November , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهل و یکم

  • کد خبر : 58413
  • 21 مرداد 1403 - 11:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش چهل و یکم
اگر می‌خوای سرباز آقا باشی، باید یاد بگیری که اطاعت کنی؛ حتی اگر دوست نداشته باشی دستور رو اجرا کنی. اگر گفتن بشین، باید بشینی حتی اگه با تمام وجود دوست داشته باشی مثلا دراز بکشی. پس اگر گفتن صبر کن، باید صبر کنی. زود جا نزن مرد جوان

صبح چهارشنبه ـ ۱۷ مرداد ۱۴۰۳

امیرحسین

جانمازم را تا می‌کنم و می‌روم تا بخوابم. برخلاف بقیه‌ی روزها، خیلی سخت برای نماز از خواب بیدار شدم. این قدر سخت که فکر می‌کنم اگر از خواب بلند نمی‌شدم، مادرم با دمپایی به جانم می‌افتاد!

روی تخت خوابم دراز می‌کشم و نفس عمیقی می‌کشم. ناراحتم که آن طوری از بچه‌ها جدا شده بودم اما دست خودم نیست. نمی‌توانم با این قضیه کنار بیایم.

روی شکمم می‌غلتم و سرم را روی دست‌هایم می‌گذارم. چشم‌هایم را می‌بندم و کمی بعد، خوابم می‌برد. صدایی می‌شنوم. صدای امیرعباس است. دوباره دارد در خواب حرف می‌زند. وقتی خوابش سبک است، این اتفاق می‌افتد. تا می‌آیم دوباره بخوابم، امیرعباس چیزی می‌گوید که باعث می‌شود از ترس، سکته کنم.

امیرعباس می‌گوید: «امیرحسین، امام حسین(ع) از دستت ناراحته!»

دارم سکته می‌کنم. چشم‌هایم تا جایی که امکان دارد، گشاد شده‌اند. ضربان قلبم بالا رفته. نفس نفس می‌زنم و تنم یخ کرده. بی‌قراری عجیبی به جانم افتاده. تحمل ندارم. نمی‌توانم دراز بکشم. می‌نشینم. اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود. دلم می‌خواهد به خاطر این رنج بزرگ، مثل دیوانه‌ها فریاد بزنم، اما نمی‌توانم. یعنی به خاطر افکاری بود که این چند روزه در سرم پرسه می‌زند؟ افکاری مثل «امام حسین منو نمی‌خواد!» یا «امام حسین قولش یادش رفته!»؟ یعنی امام افکار مرا خوانده و از دستم ناراحت شده؟ فکر نمی‌کردم که امام را ناراحت کنم! خاک دو عالم بر سرت امیرحسین! چطور تونستی کسی رو که اینقدر نسبت به تو مهربونه، از خودت برنجونی؟

بلند می‌شوم و می‌روم تا کمی آب بنوشم، بلکه آرام شوم. وقتی سر جایم برمی‌گردم، اصلا آرام نشده‌ام. خودم را با صورت روی تخت می‌اندازم. اشک‌هایم بی‌اختیار و بی سر و صدا، روی گونه‌هایم جاری می‌شوند و بالشم را خیس می‌کنند. از اعماق وجودم آرزو می‌کنم که ای کاش خوابی ببینم تا بتوانم از دل آقا دربیاورم تا بتوانم به پایش بیفتم و از او، عذرخواهی کنم.

صورتم را روی بالش خیسم می‌گذارم. گونه‌هایم خنک می‌شوند. انگشتر را از زیر بالش برمی‌دارم. دیشب، خوابم نمی‌برد و آن قدر انگشتر را در دستم چرخاندم تا خوابم برد. انگشتر را در مشتم می‌گیرم اما مثل قبل، به من آرامش نمی‌دهد. یعنی حضرت عباس(ع) هم از دستم ناراحت است؟

این لطف آقا بود که به موقع فهمیدم. چشم‌هایم را می‌بندم. سردی فلز و سنگ انگشت را در کف دست‌های عرق کرده‌ام، احساس می‌کنم. سرمای انگشتر، مثل آبی که روی آتش بریزند، بی‌قراری درونم را خاموش می‌کند. چشم‌هایم بسته می‌شوند و خوابم می‌برد.

بوی خاک نم خورده به مشامم می‌رسد و بیدارم می‌کند. چشم‌هایم را باز می‌کنم و وقتی منظره‌ای خیلی متفاوت‌تر از منظره‌ی اتاقم می‌بینم، دلم می‌خواهد از شادی، فریاد بکشم اما وقتی می‌فهمم که کجا ایستاده‌ام، شادی‌ام دود می‌شود و به هوا می‌رود.

زیر لب می‌گویم: «چرا اینجا؟»

دور و برم پر از نخل است و زیر پایم، خیس. هیچ صدایی نیست به جز صدای آب و صدای تکان خوردن ملایم برگ‌های نخل. تقریبا کنار پایم رود پهنی را می‌بینم که با آرامش جریان دارد. نخل‌های آن طرف شط، مات و تار به نظر می‌رسند.

صدای ضعیفی به گوشم می‌رسد؛ صدای چکاچک شمشیرها. کم کم صدا بلندتر می‌شود و صداهای دیگری هم به آن اضافه می‌شود؛ صدای زه کمان، صدای فریاد، صدای سم اسب.

چند لحظه بعد، به جز صدای سم اسب، چیزی نمی‌شنوم. پشت نخلی پنهان می‌شوم. از لابلای نخل‌ها، سواری تنها به طرف شط می‌آید. عَلَم سبز حیدری‌اش با غرور، پشت سوار به اهتزاز درآمده. شمشیر خونی‌اش را در غلاف فرو می‌کند و از اسب، پیاده می‌شود و آهسته، به طرف شط می‌آید.

مشک را از روی شانه‌اش برمی‌دارد و زمین می‌گذارد. کنار آب زانو می‌زند. دست‌هایش را به شکل کاسه‌ای درمی‌آورد و در آب خنک شط، فرو می‌برد. دست‌هایش را که حالا پر از آب شده‌اند، بالا می‌آورد و به لب‌هایش نزدیک می‌کند. شاید فقط چند سانتیمتر مانده تا لب‌های خشکش با آب زلال، تماس پیدا کند. عطش را در چشم‌هایش می‌بینم اما ناگهان، آب را از خود، دور می‌کند و در شط می‌ریزد. مشک را در آب فرو می‌برد. ناخواسته قدمی به عقب برمی‌دارم. زیر پایم، برگ نخل افتاده‌ای می‌شکند و صدای آهسته‌ای می‌دهد. آنقدر آهسته که خودم هم به زور می‌شنوم.

سوار با شنیدن صدا، سر بلند می‌کند و مشک را از آب بیرون می‌کشد. به اطراف نگاه می‌کند و نگاهش، روی نخلی ثابت می‌ماند که من پشت آن ایستاده‌ام. می‌پرسد: «امیرحسین؟ تویی؟ بیا بیرون پسر!»

آهسته از پشت نخل بیرون می‌آیم. به آرامی سلام می‌کنم و همان جا، جلوی نخل می‌ایستم. خجالت می‌کشم به طرفش بروم. لبخندزنان جواب سلام را می‌دهد. چشم‌هایش کمی کمتر از دفعه‌ی قبل، برق می‌زنند. کمی خسته به نظر می‌رسد. آستین پیراهن سفید رنگش و چند جای دیگر از لباسش، پاره و کمی خونی شده است. روی زره و کلاه خودش، خاک نشسته و پرهای سبز کلاه خودش، کمی کوتاه‌تر شده‌اند اما با افتخار در نسیم ملایم علقمه، تکان می‌خورند.

سکوتی حاکم می‌شود. در حالی که کمی اخم به چهره دارد، گوشه‌ی لبش را با لبخند بالا می‌برد و می‌پرسد: «این چه فکرایی بود که کردی آقا پسر؟»

از همان کمی قوس ابرویش هم می‌ترسم اما عاشق لبخندش شده‌ام. سرم را پایین می‌اندازم. دو زانو روی خاک می‌نشینم. سنگ‌های تیز، در پایم فرو می‌روند و اذیتم می‌کنند اما برایم مهم نیست. می‌گویم: «به خدا شرمنده‌ام. نمی‌دونم چرا اینطوری شده بودم و همچین فکرهایی می‌کردم. اصلا … اصلا … نمی‌خواستم که … که …»

زبانم بند می‌آید و دیگر نمی‌توانم چیزی بگویم. نفس عمیقی می‌کشم و هوای گرم را وارد ریه‌هایم می‌کنم. به زور ادامه می‌دهم: «نمی‌خواستم آقا رو ناراحت کنم. صبرم یهو تموم شد… باور کنید!»

سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «باور می‌کنم.»

سرم را با تعجب بالا می‌آورم و می‌پرسم: «واقعا؟»

به تأیید سر تکان می‌دهد. تته پته کنان می‌گویم: «پس … پس … چرا ….»

در حالی که مشک را بررسی می‌کند تا ببیند نشتی دارد یا نه، می‌گوید: «به دو دلیل؛ یکی اینکه خیالت راحت بشه و دوم اینکه خودم هم کارت داشتم.»

می‌پرسم: «خیالم از چی راحت بشه؟»

نگاهش را به من می‌دوزد. احساس می‌کنم می‌تواند تا اعماق وجودم یا حتی فراتر را ببیند و بخواند. می‌گوید: «که بخشیده شدی.»

باور نمی‌کنم. می‌پرسم: «به همین راحتی؟»

می‌گوید: «به همین راحتی که نه. یه سری از افکار و احساساتت به این قضیه کمک کردن و … بماند!»

نگاهم می‌کند که روی سنگ‌های سخت، معذب نشسته‌ام.

می‌گوید: «اون جوری نشین. زانوهات درد می‌گیره. بیا اینجا.» و با دست به کنار خودش اشاره می‌کند.

بلند می‌شوم و آهسته به طرفش می‌روم. وقتی می‌نشینم، می‌پرسد: «می‌دونی چی شد که به این مرحله از ناامیدی رسیدی؟»

سرم را به علامت منفی تکان می‌دهم. هم‌زمان که آب مشک را خالی می‌کند تا دوباره پرش کند، می‌گوید: «یه مسأله رو در نظر نگرفتی. مسأله‌ی اطاعت!»

هنوز نمی‌دانم منظورش چیست. مشک را در آب فرو می‌کند و ادامه می‌دهد: «اگر می‌خوای سرباز آقا باشی، باید یاد بگیری که اطاعت کنی؛ حتی اگر دوست نداشته باشی دستور رو اجرا کنی. اگر گفتن بشین، باید بشینی حتی اگه با تمام وجود دوست داشته باشی مثلا دراز بکشی. پس اگر گفتن صبر کن، باید صبر کنی. زود جا نزن مرد جوان!»

لبخند می‌زنم و می‌گویم: «آخه صبر کردن سخته.»

مشک را که حالا لبریز از آب شده، بیرون می‌کشد و می‌گوید: «و اصبروا. ان الله مع الصابرین (انفال ـ ۴۲) پس تمام تلاشت رو بکن!»

آن قدری عربی بلدم که ترجمه‌ی این آیه را بفهمم. باید صبر کنم چون خدا با صابران است. به تأیید سر تکان می‌دهم. لبخند می‌زند. مشک را در طرف دیگرش می‌گذارد و به بازتاب چهره‌ی نورانی‌اش در آب خیره می‌شود. خطاب به خودش می‌گوید: «چرا اینقدر سر و وضعم آشفته است؟»

می‌خندم. با خنده می‌پرسد: «چرا می‌خندی؟ مگه به قول شماها، سر و تیپ ما حق آشفته شدن نداره؟»

کلاه خودش را برمی‌دارد و به دستم می‌دهد تا بتواند موهایش را مرتب کند. می‌پرسم: «خطرناک نیست؟» و کلاه خود داغ از آفتاب را نوازش می‌کنم؛ چه افتخاری!

می‌گوید: «فعلا نه. تا چند دقیقه‌ی دیگه هیچ سربازی این دور و بر نیست.»

کلاه‌خود را از دست من می‌گیرد و روی موهای مرتب‌شده‌اش می‌گذارد. بلند می‌شود و زانوهای خاکی شلوارش را می‌تکاند. مشک را بلند می‌کند و دوباره بررسی می‌کند. ناگهان یاد قولی که به محمد داده‌ام، می‌افتم. در حالی که بلند می‌شوم، می‌گویم: «راستی، رفیقم، محمد، از من خواسته بود اگه دوباره دیدمتون، یه یادی هم ازش بکنیم.»

مشک را روی دوشش می‌اندازد. دست روی شانه‌ام می‌گذارد. می‌گوید: «از طرف من، دو تا چیز بهش بگو؛ یک اینکه حیف که بزرگ شده و گرنه دوباره با هم بازی می‌کردیم!» لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند و ادامه می‌دهد: «و دو اینکه، مگه میشه ما به یاد کسی نباشیم که به یاد ماست؟»

مو به تنم سیخ می‌شود. با لبخند نگاهش می‌کنم. دستش را به سرم می‌کشد. اسبش به طرف ما می‌آید. انگار که بداند وقت کم ما، تمام شده. افسار اسب را می‌گیرد. اسب، سر بزرگش را به طرف می‌آورد و تکان می‌دهد. انگار که چیزی از من بخواهد.

حضرت عباس(ع) با خنده می‌گوید: «دوست داره نازش کنی!»

دستم را با احتیاط به طرف اسب می‌برم. کمی می‌ترسم. قمر بنی هاشم(ع) دستم را می‌گیرد و روی پوزه‌ی نرم اسب، می‌گذارد. گرمای دستش را دوست دارم. اسب، چشم‌هایش را می‌بندد و از نوازش‌های ما، لذت می‌برد.

چند لحظه بعد، از نوازش اسب، دست می‌کشیم. آقا می‌گوید: «خب دیگه. باید برگردم. بچه‌ها تو خیمه منتظرن. منتظر من و مشک پر از آب.»

خیسی مشک، پشت آستین پیراهنش را خیس کرده. سوار اسبش می‌شود. ادامه می‌دهد: «تو هم دیگه برگرد. اینجا کم کم داره خطرناک می‌شه.»

با تردید می‌گویم: «ولی آخه شما…»

لبخند می‌زند: «نگران من نباش. خودت هم که می‌دونی … »

ناگهان حرفش را می‌بُرد. نگاهی به اطراف می‌اندازد. کمی اخم می‌کند و زیر لب می‌گوید: «هر وقت بهت گفتم، سرت رو بدزد!»

هرچه گوش‌هایم را تیز می‌کنم، صدایی نمی‌شنوم. به تلاش بیهوده‌ی من، لبخند می‌زند. چند لحظه‌ی بعد می‌گوید: «حالا!»

زانوهایم را خم می‌کنم و تقریبا روی خاک می‌نشینم. آنقدر سریع که زانویم می‌گیرد. سرم را بلند می‌کنم و تیری را می‌بینم که از بالای سرم رد می‌شود و به نخل پشت سرم، برخورد می‌کند. چقدر زمان‌بندی دقیقی داشت! واقعا آفرین! بلند می‌شوم و زانویم، صدا می‌دهد. چهره‌ام را در هم می‌کشم. دوباره به اطراف نگاهی می‌اندازد. اسبش بی‌قرار است و مطمئنم می‌خواهد هرچه زودتر سوارش را از آن منطقه، دور کند.

زمزمه می‌کند: «دارن زیاد می‌شن. زودتر برو.»

یادم نرفته درباره‌ی «اطاعت» چه چیزی گفت اما دلم نمی‌آید تنهایش بگذارم. وقتی می‌بیند این پا و آن پا می‌کنم، می‌گوید: «نگرانتم امیرحسین. اینجا بمونی قطعا بلایی سرت میاد. اینها وحشی هستند. متوجه نیستن تو متعلق به این زمان نیستی. برو. برو پشت اون نخل‌ها و با تمام توان، تلاش کن بیدار بشی.»

دیگر من هم صدای سربازان را می‌شنوم. بی‌اختیار، اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شود. با لبخندی غمگین می‌گوید: «می‌دونم چه احساسی داری. من هم نمی‌تونم آقا رو تنها بذارم.»

چند قدم عقب می‌روم. اسبش، چند قدم جلوتر می‌رود. اسب را متوقف می‌کند و رو به من برمی‌گردد. می‌گوید: «خواهش می‌کنم هر اتفاقی، هر اتفاقی که افتاد، دنبالم نیا! خواهش می‌کنم.»

منتظر پاسخم نمی‌ماند. اسب را به طرف حلقه‌ی محاصره‌ی دشمن می‌تازاند. شمشیرش را از غلاف بیرون می‌کشد و در حال رفتن، فریاد می‌زند: «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین (یوسف ـ ۶۴)»

فریادش، خون را در رگ‌هایم منجمد می‌کند. تماشایش می‌کنم که دور می‌شود و با شجاعت بی‌نظیرش، به صف دشمنان می‌تازد. به تحسین، سری تکان می‌دهم و همان طور که قول داده بودم، به طرف انبوه نخل‌های روییده در کنار شط، می‌روم. روی زمین می‌نشینم و به نخل تکیه می‌دهم. نمی‌توانم تنهایش بگذارم. چطور می‌توانم در این شرایط، از خواب راحتم بیدار شوم؟

کاش می‌توانستیم با هم بیشتر حرف بزنیم! صدای چکاچک شمشیرها، در گوش‌هایم می‌پیچد. صدای فریادها و رجزخوانی‌های پی در پی پسر حیدر کرار در اعماق وجودم، طنین می‌اندازد. خیلی دور نیستند. می‌توانم خودم را برسانم. ولی … خودش گفته بود که …. . چشم‌هایم را محکم می‌بندم و با تمام توان، تلاش می‌کنم تصمیم بگیرم که ناگهان چیزی به پایم، برخورد می‌کند.

چشم‌هایم را باز می‌کنم و چیز قرمزی را می‌بینم. ناگهان از جایش بلند می‌شود. می‌بینم سربازی است که از رفقایش جا مانده. ناخواسته برایش زیر پا گرفته بودم! لبخندی شیطانی روی لب‌هایم می‌نشیند. سرباز می‌نشیند و با تعجب، به من زُل می‌زند. و چیزی به عربی، بلغور می‌کند.

می‌گویم: «نمی‌فهمم چی می‌گی مردک!» البته، او هم نمی‌فهمد من چه می‌گویم!

مثل اینکه سرباز، مرا به نام دشمن در ذهنش، سِیو می‌کند چون برمی‌خیزد و از لای پیراهن گل و گشاد و بی‌ریختش، خنجری بیرون می‌آورد. خنجر را به طرفم پرتاب می‌کند. کارم تمام است! خداحافظ زندگی! ناگهان از جایی، صدای قمر بنی‌هاشم(ع) در گوشم می‌پیچد: «سرت رو بدزد!»

خودم را روی شن‌ها پرتاب می‌کنم. خنجر در نخلی که به آن تکیه داده بودم، فرو می‌رود. سرباز، بلند می‌شود و تلو تلو خوران به طرف معرکه می‌رود. شیرجه می‌زنم و چکمه‌ی کثیفش را می‌گیرم. با تعجب نگاهم می‌کند. می‌گویم: «نرو بی‌شرف! می‌دونی می‌خوای با کی بجنگی؟»

با نفرت نگاه می‌کند. روی دو زانو می‌نشینم و همچنان پایش را می‌چسبم. پایش را با عصبانیت از دستم رها می‌کند و با پای دیگرش، لگد محکمی به سینه‌ام می‌کوبد. در هوا به پرواز درمی‌آیم. غلط نکنم از شانس بد من، طرف، تکواندوکاری چیزی بود! سرم محکم به نخل برخورد می‌کند و دیگر چیزی نمی‌فهمم.

باران می‌بارد. برای اولین بار در تاریخ. دو باران مختلف در یک مکان می‌بارند. یکی، بارانی که اول نم نم و بعد شر شر از مشکی میان نخلستان می‌بارد و دوم، از ابری ماه‌وار درون شط بی‌وفا و پرآب فرات، خون می‌بارد. اول نم نم و بعد، تندتر. سرم، درد می‌کند. از لای چشم‌های نیمه‌بازم، جریان خونین فرات، می‌گذرد. قدرت ندارم جز این، کاری کنم. حتی نمی‌توانم انگشتم را تکان دهم. فریادی می‌شنوم. فریادی از عمق جان. مثل فریاد کسی که تازه برادرش را پیدا کرده و حالا، دوباره دارد از دستش می‌دهد. فریادی همراه با آخرین نفس‌ها. فریاد «برادر!»

فریاد، عمق جانم را می‌لرزاند. خون را در رگ‌هایم منجمد می‌کند و من، کاری نمی‌توانم انجام دهم جز آنکه بی‌اختیار اشک بریزیم و دوباره از حال بروم.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=58413

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.