تاریخ : جمعه, ۹ آذر , ۱۴۰۳ Friday, 29 November , 2024
3

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ و هشتم

  • کد خبر : 57701
  • 14 مرداد 1403 - 17:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ و هشتم
ناگهان قاطی می‌کنم: «چرا شما باید متأسف باشید؟ من از خود امام حسین(ع) قول کربلا گرفتم و حالا، نمی‌ذاره برم کربلا. کسی که باید … »

بعدازظهر یکشنبه، ۱۴ مرداد ۱۴۰۳

امیرحسین:

مجله‌ی خبری «صبح من»: این چند روزه، حالم زیاد خوب نبود. خیلی فکر کردم که با پیشنهاد علیرام چه کار کنم. آخر سر، تصمیم گرفتم که نروم. شاید منظور امام حسین(ع) از «به زودی» سال بعد بود و من، الکی امیدوار بودم. شاید هم این اواخر، کاری کرده‌ام که باعث شده آقا، نظرش را عوض کند.

چند روز است که ساکتم. پدر و مادرم نگرانم شده‌اند. تمام تلاشم را می‌کنم تا دوباره مثل قبل، شاد باشم اما نمی‌توانم. وقتی آنقدر برای رسیدن به چیزی هیجان داشته باشی و ناگهان، آن را از دست بدهی، چطور می‌توانی شاد باشی؟

پدرم تازه به خانه برگشته. صدای پچ‌پچ‌هایشان را از هال می‌شنوم. روی تختم دراز کشیده‌ام و به کف تخت بالایی خیره شده‌ام. چند لحظه بعد، صدای قدم‌های پدرم را می‌شنوم که به سمت اتاقم می‌آید. وقتی پدرم وارد می‌شود، می‌نشینم و برای او جا باز می‌کنم.

پدر می‌پرسد: «خوبی؟»

شانه بالا می‌اندازم. روی تخت می‌نشیند و به طرفم می‌چرخد.

می‌پرسد: «چی شده امیرحسین؟ چند روزه خیلی تو خودتی!»

می‌گویم: «چیزی نیست. فقط … بی‌خیال.»

پدر می‌گوید: «من نگرانتم پسرم. بهم بگو. شاید بتونم کمکت کنم.»

می‌پرسم: «زینب خونه‌ست؟»

پدر اخم می‌کند: «زینب؟ تو به اون چی کار داری؟» بعد به شوخی می‌پرسد: «نکنه خواستگارشو تو کوچه کتک زدی و نمی‌خوای بفهمه؟!»

می‌دانم این حرف را می‌زند تا حال و هوایم عوض شود اما عوض نمی‌شود. برای اینکه ناراحت نشود، نیمچه لبخندی می‌زنم.

پدر می‌گوید: «نه. خونه نیست. با مامان و داداشت فرستادمشون بیرون تا بتونیم مردونه و خصوصی با هم حرف بزنیم.»

آنقدر غرق افکارم بودم که صدای بستن در را نشنیدم. نفس عمیقی می‌کشم و ماجرا را برای پدر، تعریف می‌کنم. پدرم، ساکت، گوش می‌دهد. حرف‌هایم تمام می‌شود و در انتظار به پدرم خیره می‌شوم.

پدرم می‌گوید: «می‌دونم دلت می‌خواد بری کربلا. برو. من یه جوری درستش می‌کنم و خواهرت رو هم به وقتش راهی می‌کنم.»

می‌گویم: «نمی‌تونم. چطوری راحت برم وقتی می‌دونم خواهرم حاضره همه چیزش رو بده تا جای من باشه؟ تازه، نمی‌تونم اجازه بدم تنها بره کربلا که!»

پدرم آهسته می‌گوید: «خب منم نمی‌تونم.» بعد ادامه می‌دهد: «یه رازی رو بهت می‌گم، بین خودمون بمونه.»

منتظر می‌مانم و پدر می‌گوید: «اون روزی که قرار بود حقوق ما رو بدن، خیلی یهویی، رئیسمون استعفا داد و یه نفر دیگه شد رئیس شرکت. حالا تا این رئیس جدید راه بیفته و همه چی بیاد دستش، وضعیت همه‌ی کارمندا، رو هواست. اگر از وضعیتم مطمئن بوم، نمی‌ذاشتم این طوری بچه‌هام آرزو به دل بمونن.»

ساکت می‌شوم. اصلا از شرایط پدرم خبر نداشتم. می‌گویم: «خب، من دیگه نمی‌رم.»

پدر می‌گوید: «یه جوری برات جور می‌کنم بری پسر. چرا هی مخالفت می‌کنی؟»

می‌گویم: «فراموشش کنید. انگار نه انگار که اون شب رفتم مسجد.»

پدر می‌گوید: «متأسفم.»

ناگهان قاطی می‌کنم: «چرا شما باید متأسف باشید؟ من از خود امام حسین(ع) قول کربلا گرفتم و حالا، نمی‌ذاره برم کربلا. کسی که باید … »

دست پدر، ناگهان روی دهانم قرار می‌گیرد و می‌گوید: «هیس! هیس! هیس! مگه من تو رو اینجوری بزرگ کردم؟ مگه من نون شبهه‌دار بهت دادم که اینجوری درباره‌ی امامت حرف می‌زنی؟ دیگه نشنوم این حرف‌ها رو بگی ها! فهمیدی؟» و دستش را از روی دهانم برمی‌دارد.

زیر لب می‌گویم: «ببخشید.»

می‌گوید: «از من نباید عذرخواهی کنی. از یه نفر دیگه باید معذرت بخوای.» و بلند می‌شود و می‌رود.

ناراحتم از اینکه آن طور حرف زده‌ام. ولی واقعا از دست امام(ع) ناراحتم. چرا باید ماجرای کربلا رفتن مرا اینقدر بپیچاند؟ اما ناگهان، فکری در سرم نفوذ می‌کند که باعث می‌شود یخ کنم. اگر همین ناراحت بودن من از دست امام باعث شود که آقا نظرش را عوض کرده باشد، آن وقت چه کار کنم؟

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=57701

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.