مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
«گشتاسب» وزیری داشت به نام «راست روشن» که او را به خاطر اسمش دوست میداشت و او را از وزیرهای دیگر، بیشتر احترام میگذاشت. راست روشن، همیشه پادشاه را تحریک میکرد که مالیات بیشتری از مردم بگیرد. او میگفت: «با این کار، پول بیشتری در خزانه انبار میکنیم و بهتر میتوانیم مملکت را اداره کنیم.»
به دستور راست روشن، آنقدر از مردم بیچاره پول زور گرفتند که بیشتر آنها، فقیر و بیچاره شدند. در عوض، خزانهی پادشاه، پر از پول شد.
کم کم، وزیر با پادشاه دشمن شد و تصمیم گرفت که او را بکشد.
یک روز گشتاسب به خزانه رفت و دید که هیچ پولی باقی نمانده است. سری به شهر زد و دید همهی مردم به بدبختی افتادهاند و مزرعهها و آبادیها از بین رفته است.
خیلی ناراحت شد. سوار بر اسب، به صحرا رفت تا گشتی بزند. در آنجا گلهای گوسفند دید. نزدیک رفت و دید که گوسفندها استراحت میکنند و سگی هم به دار آویزان شده است. گشتاسب، چوپان را صدا زد و گفت: «این سگ، چه خیانتی کرده که او را کشتهای؟»
چوپان گفت: «این سگ، نگهبان من و گلهام بود. او را دوست داشتم و همیشه، تر و خشکش میکردم. خیالم راحت بود که او نگهبان گله است. اما او با گرگی جفت شد و شروع به خیانت کرد. شبها، خود را به خواب میزد و آن گرگ میآمد و گوسفندی را میدزدید و میبرد. بعد نصف آن را میخرد و بقیهاش را هم برای او میگذاشت.
وقتی که دیدم روز به روز از تعداد گوسفندها کم میشود، مجبور شدم، سگ را بکشم و به این درخت آویزان کنم تا آن گرگ هم بفهمد سزای خیانتکار چیست!»
گشتاسب که این حرفها را شنید، به خود آمد و گفت: «باید از کار این چوپان و سگش، سرمشق بگیرم. درواقع آن گوسفندها مردم بیگناه این مملکت هستند. من هم چوپان آنها هستم. پس باید بروم و از حال و روز مردم باخبر شوم. باید خودم تنهایی به شهر بروم و مردم را از نزدیک ببینم.»
گشتاسب در شهر گشتی زد و بعد به قصر خود برگشت و پرسید: «چند نفر زندانی داریم؟»
وزیر گفت: «فلان تعداد.»
گشتاسب به سراغ زندانیها رفت و فهمید که تعدادشان خیلی بیشتر از رقمی است که وزیر میگوید. دستور داد زندانیها را آزاد کردند. مردم خوشحال شدند.
گشتاسب که فهمید بدبختی مردم زیر سر آن وزیر بوده، با خود گفت: «من گول اسم او را خوردم و فکر میکردم که هم «راست» است و هم «روشن».» و دستور داد وزیر را مثل آن سگ بکشند و به دروازهی شهر، آویزان کنند.
پس از مرگ وزیر، مملکت دوباره آباد شد و از آن پس، پادشاه، خود به تنهایی کارها را اداره میکرد و دیگر به هیچ وزیری اعتماد نکرد.
حکایتهای پیشین:
گردآوری و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman