مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
ضوءالمکان: «مطمئن بودم که آنها از راهی غذا به شهر میرسانند. شب که شد و سروصداها آرام گرفت، به سربازان همراهم گفتم تا دورتادور قصر گوش بر زمین بگذارند و ببینند صدایی میشنوند یا نه. اکنون سربازان پشت شهر خبر آوردند که صداهای مشکوکی از زیر زمین میشنوند. مطمئنم آن زیر خبرهایی است!»
شرکان: «دستور بده آنجا را ویران کنند تا ببینیم زیر زمین چیست!»
ـ «برادر! اگر چنین کنیم، آنها میفهمند که به رازشان پی بردهایم! بهتر است من به همراه چند تن از بهترین سربازان، به آنجا برویم و ببینیم ماجرا چیست.»
ـ «درست میگویی، همین کار را بکن!»
ضوءالمکان و چند تن از بهترین سربازان به پشت شهر رفتند و خیلی بی سر و صدا شروع به کندن زمین کردند. هنوز صبح نشده بود که صحنهای شگفت پدیدار شد؛ تونلی بزرگ که حتی با اسب نیز میشد از آن عبور کرد! آری، رومیان تونل عظیمی حفر کرده بودند که از آنجا غذاها را به داخل شهر میبردند! دیگر صبح شده بود. ضوءالمکان عجله نکرد و در همان تونل با سربازان پنهان شد. او یکی از سربازان را مأمور کرد تا به نزد شرکان برود و بگوید که فردا شب آمادهی حمله به قصر باشند!
در طول روز، هیچ خبری در تونل نبود. هنگام شب، صداهایی به گوش رسید. ضوءالمکان و سربازان دیدند که چند گاری در حال رفتن به سمت شهر هستند. آنها پنهان شدند تا گاریها نزدیک بیایند. گاریها نزدیک آمدند، ضوءالمکان و سربازان به آنها حمله کردند و دست و پایشان را بستند. سپس لباسهای آنان را پوشیدند و با گاریها آرام به سوی شهر به راه افتادند.
کمی که جلوتر رفتند، چند سرباز رومی جلو آمدند و بدون اینکه حرفی بزنند به آنان کمک کردند تا اجناس را به داخل شهر ببرند.
اکنون، ضوءالمکان و سربازان درون شهر بودند. شهر تاریک بود و مردم اندکی در رفت و آمد بودند. ضوءالمکان و سربازان در گوشهای پنهان شدند… .
نیمههای شب، ضوءالمکان با سربازان همراهش به نزدیک دروازههای شهر رفتند و بی سر و صدا دست و پای نگهبانان را بستند. آنان آرام دروازه را باز کردند و با آتش به سپاهیان دمشق، علامت دادند.
اکنون، بدون هیچ دردسری، هزاران تن سرباز دمشقی درون شهر روم بودند.
صبح که شد، شهر به طور کامل در اختیار سربازان دمشقی بود. حردوب و محتاله نیز دستگیر شده بودند. ضوءالمکان در سیاهچالهای فراوان روم به دنبال مادرش صفیه میگشت اما هرچه گشت، او را نیافت! ضوءالمکان خواست از سیاهچالها بیرون برود که ناگهان صدای جیغی شنید:
ـ «ضوءالمکان.»
ضوءالمکان به سمت صدا برگشت. پیرزنی نحیف بود. ضوءالمکان اول او را نشناخت اما خوب که دقت کرد…. آری، او مادرش صفیه بود! ضوءالمکان به سمت مادر دوید و او را در آغوش کشید!
شهربازشاه: «شهرزاد قصهها! عاقبت آن غلام سیاه که ابریزه را کشته بود، چه شد؟»
شهرزاد: «پس از روشن شدن ماجرا، آن غلام و جمیله، به سزای اعمالشان رسیدند! سرورم، خوشحالم که این چنین با دقت به قصهها گوش میدهید!»
شهرباز: «شهرزاد، من بدون این قصههای زیبا خواهم مرد!»
شهرزاد دید که شهرباز برای اولین بار با لبخند به لب به رختخواب میرود! فردا شب، شهرباز به اتاق آمد و از شهرزاد خواست تا قصهای شیرین بگوید و خود به رختخواب رفت.
بیشتر بخوانید:
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۱
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۲
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۳
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۴
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۵
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۶
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۷
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۸
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman