یکشنبه شب، ۲۳ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: اذان مغرب را تازه گفتهاند و ما داریم با آب حوض مسجد، وضو میگیریم. سامیار عقب ایستاده و ما را تماشا میکند. نماز که شروع میشود، او در حیاط منتظر ما مینشیند.
کمی بعد از نماز، علیرام، حاج آقا را به حیاط میبرد و ما همه دورشان حلقه میزنیم. علیرام موضوع دمامزنی را مطرح میکند و از حاج آقا میخواهد که برای این کار، به ما فرصتی بدهد. حاج آقا موسوی، کمی فکر میکند. عمامهاش را صاف و صوف میکند و سری به نشانهی تأیید تکان میدهد. ناگهان چشمش به سامیار میافتد که به دیوار حیاط تکیه داده. به سمتش میرود و میپرسد: «چرا نیومدی نماز؟»
سامیار سرخ میشود: «نماز بلد نیستم آقا.»
سامیار و حاج آقا مشغول صحبت میشوند. کسری ما را کناری میکشد و میگوید: «سامیارو چی کار کنیم؟ بلد نیست دمام بزنه.»
امیرعلی میگوید: «بعد اتفاقای امروز، نباید بذاریمش کنار. همین جوری هم خیلی به هم ریخته.»
سرهایمان به طرف علیرام میچرخد. علیرام که غرق افکارش است، ناگهان جا میخورد. سکوت ما را که میبیند، گلویش را صاف میکند و میگوید: «خب… یه نفرو میخوایم که بخونه و یه نفر هم که پرچم دستش بگیره.»
امیرعلی میگوید: «تو رو خدا علیرام! تو رو خدا من بخونم!»
علیرام سرسری میگوید: «باشه. تو بخون. سامیار هم پرچم میگیره.»
کارها را بین خودمان تقسیم میکنیم. قرار میشود که من و علیرام، دمام بزنیم؛ امیرعلی بخواند؛ محمد سنج بزند؛ کسری با بوق کار کند و سامیار پرچم را بچرخاند. بهتر از این نمیتوانستیم کارها را تقسیم کنیم. سامیار که صحبتش با حاج آقا تمام شده، به طرفمان میآید و جریان را برایش توضیح میدهیم.
حاج آقا به ساختمان مسجد برمیگردد و شروع به سخنرانی میکند. سامیار را میفرستیم که از آقا مجتبی، پرچم بزرگ قرمز رنگی که قولش را داده بود، بگیرد.
به خانوادههایمان زنگ میزنیم و آنها را دعوت میکنیم که بیایند و دمامزنیمان را ببینند. دلم برای سامیار میسوزد که چون پدرش طردش کرده و اهل این کارها نیست، کسی را ندارد که به او زنگ بزند. در این فکرها هستم که ناگهان او را میبینم که به طرف کسری میرود. میگوید: «موبایلمو بده.»
کسری هاج و واج بلند میشود. موبایل سامیار را از جیبش درمیآورد و به او میدهد. سامیار کمی با موبایلش ور میرود و میگوید: «تازه یادم افتاد که یه عمه دارم که بابام اون رو هم مثل من، به خاطر امام حسین(ع) طرد کرده. خونهش همین نزدیکیاست. میخوام بهش زنگ بزنم بیاد ولی شارژ موبایلم داره تموم میشه. میشه یکی موبایلش رو بده؟»
هر پنج نفرمان موبایلهامان را به طرفش دراز میکنیم. میخندد. چشمهایش را میبندد و شانسی دستش را روی موبایل محمد میگذارد. موبایلش را میگیرد. شمارهی عمهاش را از روی موبایل خودش برمیدارد و زنگ میزند. گوشهای میرود تا بتواند خصوصی صحبت کند.
ساعت نه که میشود، وسایلمان را از آقا مجتبی میگیریم و در حیاط بزرگ مسجد، روی سکویی که به ساختمان مسجد میرسد، میایستیم. کم کم مردم از مسجد بیرون میآیند و در حیاط میایستند. خانوادههایمان را میبینیم که میان جمعیت ایستادهاند. برای مادربزرگم دست تکان میدهم. با لبخند جوابم را میدهد.
سامیار با نگاهش دنبال کسی میگردد. حس میکنم حضور عمهاش برایش خیلی مهم است. ناگهان کسری شانهی او را میگیرد و به طرف ورودی مسجد میچرخاند و میپرسد: «اون خانومه، عمهت نیست احیاناً؟»
سامیار چشمهایش را ریز میکند. پرچم را رها میکند و در آغوش عمهاش میپرد. جمعیت با تعجب نگاهش میکنند. امیرعلی شیرجه میزند و به سختی مانع افتادن پرچم میشود.
سامیار که برمیگردد، دمامزنی را شروع میکنیم. کمی طول میکشد تا با هم هماهنگ شویم. چند دقیقه که میگذرد و دیگر خوب با هم هماهنگ شدهایم، امیرعلی گلویش را صاف میکند و شروع میکند به خواندن: «ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد… علمدار نیامد…»
سامیار با چنان شور و حرارتی پرچم را میگرداند که وقتی میبینمش، کیف میکنم. حال عجیبی پیدا کردهام. وقتی نگاهم به مادربزرگم میافتد که نگاهش به من است و اشک از چشمهایش جاریست و سینه میزند، اشکهای من هم جاری میشوند و حال عجیبم، از قبل هم عجیبتر میشود.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman