مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای سر درنمیآورد که چرا گربهی سایهای این تصاویر را به او نشان میدهد. اصلاً به نقرهای چه ربطی داشت؟ با عصبانیت فکر کرد: «اینا به من چه ربطی داره؟»
نقرهای حس کرد که گربهی سایهای در سرش آه میکشد. آهش مثل نسیمی که برگهای پاییزی را وادار به ریختن کند، تمام تن نقرهای را لرزاند: «هنوز نفهمیدی؟!»
نقرهای با سردرگمی پرسید: «چی رو؟!»
سایه ناگهان در سرش فریاد زد: «پروفسور! نقرهخز پدربزرگته!»
نقرهای با شنیدن صدای زنگ مانند فریاد سایه، چهره در هم کشید. کم کم همه چیز برایش روشن شد. پدربزرگ او، نقرهخز، به گربهای از قبیلهای دیگر دل باخته بود. اما مجبور بود که ارتباطشان با هم و بچهها یا بچهای را که از او داشت، پنهان کند. زیر لب گفت: «عجب داستانی!»
ناگهان نقرهای چیزی را فهمید: «تو اون بچهای بودی که زنده موند؟»
سایه به سردی گفت: «درست حدس زدی.»
نقرهای که هنوز شوکه مانده بود، گفت: «یعنی تو عموی ناتنی منی؟!»
سایه گفت: «دقیقاً. حالا دوست داری قصهی من رو بشنوی یا قصهی نقرهخز دوستنداشتنی رو؟»
«یه لحظه بذار این اطلاعات رو هضم کنم.» نقرهای چند نفس عمیق کشید. همان طور که یافتههای تازهاش را درک میکرد، پرسید: «آدم برادرزادهش رو این جوری بازی میده و بعد میکشدش؟»
سایه زمزمه کرد: «آدم رو نمیدونم؛ ولی گربهها این کار رو میکنن. گربهها خیلی نامردن نقرهای.»
چند لحظه سکوت شد و بعد، نقرهای به زمان حال برگشت و سایهی سیاه را روبهرویش دید. سایه خرناس کشید: «صبرم رو تموم کردی! خودم داستانم رو برات تعریف میکنم.»
نقرهای گفت: «باشه. ولی یه سوال.»
سایه نالید: «دیگه چیه؟»
ـ چرا داستانت رو برام تعریف میکنی؟
سایه با عصبانیت چرخید: «من برای کارام به کسی جواب پس نمیدم!»
ادامه دارد… .