مجلهی خبری «صبح من»: یکی بود. یکی نبود. پیرزن فقیری بود که در کلبهی کوچکش، یک گربه داشت. گربه، همدم پیرزن بود؛ اما پیرزن غذای به درد بخوری نداشت که به گربه بدهد.
پیرزن، گربه را خیلی دوست داشت و توی کلبهی قدیمی و کهنهاش، جایی برای گربه درست کرده بود. گربه، گاهگاهی موشی شکار میکرد و میخورد؛ اما چون در خانهی پیرزن چیز دندانگیری پیدا نمیشد، موشها هم کمتر به خانهی پیرزن رفت و آمد میکردند. با اینکه گربه هم پیرزن را دوست داشت، اما از اینکه همیشه گرسنه بود، رنج میکشید.
یک روز که گربه برای شکار موش به خانههای اطراف کلبهی پیرزن رفته بود، گربهی چاق و چلهای را دید. آن گربه به قدری چاق و تپل بود که گربهی پیرزن در نگاه اول فکر نمیکرد که با یک گربهی همجنس خودش روبهرو شده است. گربهی پیرزن، لاغر و ضعیف بود اما آن گربه آن قدری گوشت و هیکل داشت که به سختی راه میرفت.
گربهی پیرزن گفت: «سلام رفیق! تا حالا تو را ندیده بودم!»
گربهی چاق جواب سلامش را داد: «حق داری مرا ندیده باشی. من مال این اطراف نیستم. آمدهام اینجا که به یکی از آشنایانم سری بزنم.»
ـ معلوم است که مال این اطراف نیستی! آن قدر خوردهای که سه برابر من شدهای! حتماً جایی که زندگی میکنی، موش زیاد است.
ـ بله، جایی که من زندگی میکنم، موش خیلی زیاد است. اما من موش نمیخورم. راستش، اصلاً کاری به کار موشها ندارم!
ـ یعنی چه؟! مگر میشود یک گربه، کاری به کار موشها نداشته باشد؟! اگر موش نمیخوری، پس چه میخوری؟
ـ من و ده – پانزده تا گربهی دیگر در قصر حاکم زندگی میکنیم. آنجا خوردنیهای زیادی پیدا میشود.آن قدر غذا هست که هم موشها میخورند، هم گربهها!
گربهی پیرزن آهی کشید و گفت: «حاکم چرا این همه گربه را توی قصرش راه داده؟»
ـ راستش حاکم، ما گربهها را به قصرش برده که موشهای قصرش را شکار کنیم. موشها حتی پردههای قصرش را جویدهاند. اما ما گربهها که خورد و خوراکمان رو به راه است، کاری به کار موشها نداریم.
ـ خوش به حالت! کاش من هم گربهی قصر حاکم بودم!
ـ این که غصه و ای کاش ندارد! با من بیا تا به قصر حاکم برویم. تو هم میتوانی از پسماندهی سفرهی حاکم بخوری!
ـ راست میگویی؟! من هم میتوانم به قصر حاکم بیایم؟!
ـ دروغم چه بود؟! همین الآن راه بیفت تا با هم به قصر حاکم برویم.
ـ پس بگذار بروم و از پیرزن خداحافظی کنم. اگر همین طور بیخبر بگذارم و بروم، پیرزن بیچاره دق میکند. او مرا خیلی دوست دارد.
گربهی پیرزن به کلبه برگشت و تصمیمش را به پیرزن گفت. پیرزن، هر چقدر سعی کرد تا او را از رفتن به قصر باز دارد، نشد که نشد. آخر سر گفت: «من تو را به خاطر خودت دوست دارم. تو تنها دوست و همدم من هستی. حاکم گربهها را به عنوان شکارچی موش به قصرش راه داده. حالا هم اگر میخواهی بروی، برو. ولی بدان دل من خیلی برایت تنگ میشود.»
گربهی پیرزن و گربهی چاق با هم راه افتادند و رفتند و رفتند تا به قصر حاکم رسیدند. از شانس گربهی پیرزن، آن روز به حاکم گزارش داده بودند که باز هم موشها خرابکاری کردهاند و فرش یکی از اتاقهای قصر را جویدهاند. حاکم از شنیدن این خبر ناراحت شده بود و گفته بود: «پس این همه گربه توی قصر من چه میکنند؟ مفت میخورند و میگردند و موشها را به حال خودشان میگذارند.» او که خیلی از وظیفهنشناسی گربهها عصبانی شده بود، دستور داده بود که همهی گربهها را از قصر بیرون بیندازند. حتی گفته بود که اگر گربهای برگشت، با تیر بزنندش!
گربهی چاق و گربهی پیرزن، بیخبر از همه جا، زمانی وارد قصر شدند که به دستور حاکم، همهی گربهها را از قصر بیرون کرده بودند. وقتی که آن دو گربه وارد قصر شدند، گربهی چاق، گربهی لاغر را دنبال خودش راه انداخته بود و یکراست طرف آشپزخانه میرفت که چشم یکی از کارکنان قصر به گربهها افتاد… .
او که فکر میکرد گربههای رانده شده برگشتهاند، دادی زد و مأموران قصر را خبردار کرد. مأموران، تیر و کمانهایشان را برداشتند و مشغول تیراندازی به طرف گربهها شدند. باران تیر به سر و روی گربهها میریخت. گربهی چاق که نمیتوانست به راحتی جاخالی بدهد و بپرد، خیلی زود هدف تیرها قرار گرفت و روی زمین افتاد.
گربهی لاغر با اینکه ضعیف بود، توانست خود را لابهلای وسایل قصر پنهان کند و از تیررس مأموران دور بماند. او در همان گوشه که پنهان شده بود، با خود گفت: «نانت نبود، آبت نبود، به قصر آمدنت چه بود؟! نخواستیم بابا، نخواستیم. نه غذهای حاکم را خواستیم، نه تیر کشندهی مأمورانش را. اگر از اینجا آزاد شوم، برمیگردم پیش همان پیرزن تنهایی که دوستم داشت. هر چه باشد، گرسنگی بهتر از مرگ است!»
ماموران که فکر میکردند یکی از گربهها را کشتهاند و آن یکی هم فرار کرده است، دست از تیراندازی برداشتند. گربهی لاغر همان جا که بود ماند تا هوا تاریک شد. پاورچین پاورچین از قصر بیرون آمد و به تاخت به طرف کلبهی پیرزن حرکت کرد.
از آن روز به بعد، هر کس بخواهد بگوید: «وضع گذشتهام با تمام مشکلاتش بهتر از وضع کنونیام است»، این شعر سعدی را که ضربالمثل شده میخواند: