مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت:
روزها از پی هم میگذشت. مردم آن قدر وزیرمحمد و فرزندش را دوست داشتند که امیر و معینوزیر جرأت نمیکردند به آنها آسیب برسانند. تا اینکه بالاخره فکری به ذهن معینوزیر رسید. او به سرعت به دربار رفت و نزد امیر، حاضر شد.
ـ چه شده است معین؟!
ـ یافتم! چاره را یافتم!
معین حیلهاش رادر گوش سلطان بیان کرد. آنها نقشهی پلیدی کشیده بودند!
معین، رئیس دزدان را به خانهی خود فراخواند و از او خواست تا زبردستترین دزدها را برای دزدیدن گردنبند از خانهی نورالدین بیاورد.
آن شب، تاریکتر از همیشه بود؛ ستارههای کمفروغ نیز پشت ابرها پنهان شده بودند. دزدی به نام «صامت»، مأمور شده بود تا گردنبند را از خانهی نورالدین بدزدد. صامت بالای دیوار رفت و به درون حیاط پرید.
آرامآرام از کنار دیوار به درون خانه رفت و به جستوجوی گردنبند پرداخت. ناگهان، صدایی او را به خود جلب کرد. او به سوی صدا رفت. انیسالجلیس بود که قرآن میخواند. صامت خیلی جا خورد، از گناهانش پشیمان شد و گریست؛ سپس، بدون اینکه گردنبند را به دست بیاورد، از خانه بیرون رفت.
فردا صبح، رئیس دزدان به سراغ او رفت؛ اما صامت گفت که توبه کرده و دیگر دزدی نخواهد کرد! رئیس دزدان خیلی تعجب کرد و ترسید که صامت به دیگران چیزی بگوید. پس تهدیدش کرد که اگر دربارهی خانهی نورالدین چیزی به کسی بگوید، او را به قاضی معرفی خواهد کرد.
رئیس دزدان چارهی دیگری اندیشید. او جاسوسی برای خانهی نورالدین گذاشت تا خارج شدن وی را گزارش دهد. وقتی نورالدین از خانه خارج شد، رئیس دزدان، به همراه عدهای صورت خود را پوشاندند و وارد خانه شدند. انیسالجلیس که تنها بود، فریاد برآورد و کمک خواست؛ اما دزدان او را گرفتند و دهانش را بستند، سپس گردنبند را برداشتند و فرار کردند.
وزیرمحمد هر چه کرد، نتوانست دزدان را بشناسد. مدتی گذشت. روزی، امیر، وزیرمحمد را احضار کرد. محمد به قصر شتافت: «در خدمتم امیر!»
ـ تو و پسر و عروست گمان میکنید که هستید؟!
ـ ما خدمتگذاران امیریم!
ـ دروغ میگویید!
ـ نمیدانم چه چیزی باعث ناراحتی امیر شده است!
ـ چه چیز؟! این گردنبند را که در دستان من است، میشناسی؟
ـ آری. این هدیهی ارزشمند شما به عروسم، انیسالجلیس است!
ـ خب اگر هدیهی ماست، اینجا چه میکند؟!
ـ نمیدانم! چندی پیش، دزدانی به منزل نورالدین حمله کردند و آن را دزدیدند.
ـ دروغ میگویی! شما آن را فروختهاید و هیچ ارزشی برای من و هدیهام قائل نشدهاید!
ـ نه جناب امیر! به خدا سوگند که چنین نیست!
امیر میدانست که وزیر محمد راست میگوید؛ اما دستور داد وزیر به خانه برود تا احضارش کند.
فردا صبح، امیر؛ وزیرمحمد و پسرش و عروسش را به دربار فرا خواند: « این گردنبند از مردی گرفته شده و او شهادت داده است که وزیرمحمد این گردنبند را به او داده و در عوض، خواسته تا سلاح و سربازانی را برای خرابکاری در شهر ترتیب دهد! چه میگویی وزیر محمد؟!
ـ من در تمام عمر، جز به پاکی و صلاح نیندیشیدهام و شما خود این را میدانید.
ـ مدتی بود که کارهایت را زیر نظر داشتم و متوجه شده بودم که مانند گذشته نیستی؛ اما صبر کردم تا مطمئن شوم.
وزیرمحمد که از تهمتهای امیر خیلی ناراحت شده بود، گفت: «اگر میخواهید مرا از مقامم برکنار کنید، کنید؛ اما تهمت ناروایی به منِ پیرمرد نزنید که خدایتان نخواهد بخشید!»
امیر گفت: «ای بزرگان! میبینید چطور گستاخانه سخن میگوید؟! او را ببرید و در سیاهچال بیندازید؛ تمام اموالش را نیز از او بگیرید!»
سربازان که وزیر را دوست داشتند، با اکراه او را به سیاهچال بردند و زندانبان نیز تا جایی که میتوانست، به او نیکی میکرد.
داستان به اینجا که رسید، شهرباز خوابش برده بود. شهرزاد نزدیک دنیازاد رفت و دو خواهر تا صبح به گفتوگو پرداختند.
صبح که خورشید درخشیدن گرفت، شهرباز به قصر رفت و مشغول کارهایش شد و شب به رختخواب رفت و از شهرزاد خواست تا ادامهی داستان را برایش تعریف کند. دنیازاد در قصر مانده و امشب نیز مهمان آنها بود… .
برای خواندن ادامهی ماجرا، شنبههای داستانی «صبح من» را دنبال کنید ـ تهیه و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman