مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای با خستگی روی رخت خوابش افتاد و همان لحظه خوابش برد. قرار بود آن شب به گردهمایی بروند. به گربههای نمایندهی قبیلهی آتش در گردهمایی گفته بودند، برای ذخیرهی انرژی خود، کمی بخوابند.
با دیدن پردهی سیاه پلکهایش، منظرهای پیش دیدگانش جان گرفت. با خود فکر کرد: «ای بابا. دوباره دارم خواب میبینم. این بار موضوع چیه؟»
تصویر خوابش، خیلی قدیمی بود. شاید صد سال پیش را نشان میداد. مکان عجیب و غریبی بود با این حال، از این مطمئن بود که آنجا، قلمروی قبیلهی آتش نیست. قطعا نقرهای جایی زندگی نمیکرد که پر از صخره باشد و باد سردی هم بوزد!
نقرهای، گربهی سیاه جوانی را دید که تقریبا، هم سن و سال خودش بود. او کنار گربهی دیگری ایستاده بود. گربه، اسم گربهی سیاه را زمزمه کرد که چیز نامفهومی بود و ادامه داد: «من میخوام تو قدرتمندترین گربهی تاریخ بشی. قبیلهی آتش تازگیها خیلی قدرتمند شده و این برای ما بده. تو باید قدرتهای ماورایی گربهای و یا حتی فراتر از توان یک گربه رو یاد بگیری.»
گربهی سیاه با جدیت سر تکان داد. حتی دلیل تصمیم گربهی دیگر را نپرسید. گربه، دنبال حرفش را گرفت: «تنها امید قبیلهی باد، تویی. برای یاد گرفتن این جادوها، باید به خودت تکیه کنی. من هیچ سررشتهای در این زمینه ندارم و تنها کسی که این رو میدونه … ».
همان لحظه باد تندی وزیرد و صدای گربه را با خودش برد. نقرهای تلاش کرد که از بقیهی حرفهای گربه، سر در بیاورد. چیزی در وجودش به او نهیب میزد. ابتدا فکر کرد، تاریخ قبیلهی باد، چه ربطی به او دارد؟ اما وقتی گربهی سیاه به جایی که او بود، نگاه کرد، نقرهای در عمق چشمهای گربه، خیره شد.
نفسش بند آمد. این چشمها خیلی آشنا بودند. مغزش در تکاپو بود که چشمها را به یاد آورد اما وقتی مغزش با افتخار، صاحب چشمان را به او نشان داد، سریع از او درخواست کرد، که همه چیز را فراموش کند. او این چشمها را در خواب دیگری دیده بود. چشمان کهربایی سردی که نسبت به کشت و کشتار، بیتفاوت بودند.
نقرهای به یاد آورد که این چشمها، مستقیم به او خیره شدند و او را به مبارزه طلبیدند. بله، چشمها متعقل به همان گربهی سیاه و سایهی مرموز بودند!
نقرهای ناگهان پنجهای را روی شانهاش حس کرد و از خواب پرید. نفس نفس میزد و خَزَش سیخ شده بود. وقتی چهرهی خواهرش را دید، خیالش راحت شد.
کارامل با نگرانی پرسید: «دوباره خواب دیدی؟»
نقرهای که تلاش میکرد خودش را آرام کند، سرش را با تأیید تکان داد. کارامل، خَزِ ژولیدهی برادرش را لیس زد و مرتب کرد. نقرهای نفسهای عمیق میکشید و چشمهایش را بسته بود تا آرام بگیرد.
کارامل با ملایمت، میو کرد: «وقت گردهماییه. باید بری.»
نقرهای پرسید: «مگه تو نمیای؟»
چشمانش نگران بود.
کارامل سرش را به چپ و راست تکان داد و قسمتی از خَزِ روی سر نقرهای را که سیخ شده بود، صاف کرد.
ادامه دارد…