مجلهی خبری «صبح من»: هنگام غروب، نقرهای، دودهپوستین را به تنهایی گیر آورد و به او گفت که چه نیتی دارد. دودهپوستین که متعجب بود، مخالفت نکرد و نقرهای نفس راحتی کشید.
وقتی همه به خواب رفتند، نقرهای بیرون آمد، خمیازهای کشید و کنار دودهپوستین نشست. دودهپوستین بدون آنکه به او نگاه کند، گفت: «مجبور نیستی بمونی. برو بخواب. به ببری میگم تا خود صبح بیدار بودی.»
نقرهای که خمیازه، امانش را بریده بود، گفت: «نه، چیزی نیست.»
دودهپوستین با نگاهش بوتههای اطراف را جستجو کرد و سپس در چشمان نقرهای خیره شد: «حتما شنیدی داشتم دربارهی خزمهی به گلبرفی چی میگفتم. اما حقیقت این نیست. من اون رو در حالی پیدا کردم که … .»
نقرهای گفت: «میدونم. همه چیز رو با چشمای خودم دیدم. دلیل اینکه چرا امشب اینجا هستم هم همینه … میخوام به تو اعتماد کنم.»
دودهپوستین جا خورد و پرسید: «مگه تا حالا به من اعتماد نداشتی؟ چرا؟»
نقرهای پنجههایش را روی خاک کشید و میو کرد: «خودت بگو. تو به کسی که چپ بری، متلک بارونت کنه، راست بری، متلک بارونت کنه و به خودش زحمت نده که تو رو واقعا بشناسه، اعتماد میکنی؟»
دودهپوستین سرش را پایین انداخت و اعتراف کرد: «طبیعتا نه».
ـ خب دیگه. من هم الان تصمیم گرفتم به تو اعتماد کنم. به خاطر اینکه خزمهی رو از مرگ نجات دادی، فکر کردم حق داری بدونی.
ـ من هر کاری برای اون انجام میدم. ولی چه چیزی رو باید بدونم؟!
نقرهای نفس عمیقی کشید و میو کرد: «تو میدونی که گلبرفی میتونه آینده رو ببینه؟ خب، منم یه کم این طوری هستم … یعنی میتونم یه کوچولو از آینده یا گذشته رو بدونم. من آینده و گذشته رو توی خواب میبینم.»
دودهپوستین یک ابرویش را بالا انداخت و گفت: «از کجا بدونم راست میگی؟»
ـ روزی که به اینجا اومدیم، توی خواب به من گفته شد که پدرم باید رهبر قبلیه باشه و اگر هم یادت باشه، گلبرفی گفت، طبق حرف اون، بوران شاه، رهبره.
دودهپوستین کمی فکر کرد و بعد از کمی مکث گفت: «باشه.»
نقرهای پرسید: «اسم پدرت، خزببری بود، درسته؟ دوستش داری؟ حاضری هر کاری که میگه، انجام بدی؟»
چشمان دودهپوستین از حسرت پر شدند و زیر لب، میو کرد: «هیچ چیزی از پدرم یادم نمیاد. ولی به وجودش افتخار میکنم. با اینکه نیستش، اما دوستش دارم. فقط کاش میدونستم دربارهی من، چه فکری میکرد.»
صورت نقرهای از خوشحالی درخشید و گفت: «خب من هم میخوام همین رو به تو بگم. من چند وقت پیش خوابی دیدم که … »
و خوابش را برای دودهپوستین، میو کرد. دودهپوستین با دهان باز، گوش میداد.
نقرهای همزمان که حرف میزد، حاشیهی اردوگاه را میپایید. به نظرش، سایهای حرکت کرد اما اهمیتی نداد و حرفش را به پایان رساند.
دودهپوستین میو کرد: «یعنی، واقعا پدرم خواسته که یک جنگجوی شریف و نجیب باشم؟ واقعا این طور بوده؟ مطمئنی راسته؟»
نقرهای به تأیید سر تکان داد و گفت: «مطمئنم. من میتونم درون هر گربهای رو ببینم. تو لیاقت چیزی رو داری که پدرت میخواست باشی.»
دودهپوستین سرش را پایین انداخت و گفت: «نقرهای، من با شما خیلی بد بودم. حرفهای نیشدارم بیش از حد بود. هر کس دیگهای جای تو بود، از من متنفر میشد. حتی حاضر نمیشد حرفهای پدرم رو به من بگه. اما تو… من نمیفهمم. آخه چرا؟»
نقرهای پنجهاش را روی شانهی او گذاشت و گفت: «همین که تونستی به کارهایی که کردی، اعراف کنی، یعنی از خیلی از گربههایی که میشناسم، شجاعتری».
دودهپوستین لبخند کمرنگی زد و ناگهان لبخندش، محو شد. صاف درون چشمهای نقرهای خیره شد و گفت: «حالا که دارم به همه چیز اعتراف میکنم، بذار این رو هم بگم. یه دلیلی که میخواستم به کارامل نزدیک بشم، این بود که اگر دختر رهبر قبیله و من، کنار هم بودیم، برای من خیلی خوب میشد و کسی به این راحتیها نمیتونست علیه من چیزی بگه یا کاری کنه. من … من واقعا لیاقت کارامل رو ندارم. خاکستری بهتر از منه.»
نقرهای لبخند زد و او ادامه داد: «دربارهی خزمهی هم همین طوره. اون فکر میکنه من برادر بزرگترش هستم ـ که در واقع نیستم ـ من پسر خزببریام و اون دختر خزفندقی. اما گذاشتم فکر کنه که خواهر کوچکترمه. من هر کاری برای اون میکنم… با این حال، من همهی شما رو فریب دادم. حتی خزمهی که اینقدر دوستش دارم… آهای… اون چی بود؟ کی اونجاست؟»
سایهای به سرعت رد شد و وارد لانهی جنگجویان شد. نقرهای گفت: «من هم چند دقیقه پیش، دیدمش».
دودهپوستین با خشم رو به نقرهای کرد و گفت: «ای پیش خونگیِ … پسرهی … خبر چرا نگفتی؟»
ـ فکر کردم شاید جغدی چیزی باشه. چه میدونستم.
دودهپوستین نشست و خزش را که سیخ شده بود، مرتب کرد و گفت: «فعلا که رفت. بعدا که دوباره اومد، حسابش رو میرسیم.
نقرهای آه کشید و به ستارهها خیره شد. دودهپوستین گفت: «همیشه دلم دوستی میخواست که هرچی توی دلمه به اون بگم و مطمئن باشم اون به هیچ کس نمیگه اما هیچ وقت همچین کسی رو نداشتم.»
نقرهای با تعجب به او خیره شد و پرسید: «پس زنجبیل چی؟».
ـ من و زنجبیل به این خاطر با هم بودیم که هیچ کس رو نداشتیم. مجبور بودیم. اما الان … من تو رو دارم، نقرهای.
نقرهای به دوست جدیدش لبخند زد و میو کرد: «قبلا ازت بدم میاومد!»
دودهپوستین خندید و گفت: «من هم همینطور. میخواستم از جنگل بری.»
نقرهای هم خندید و چند لحظهای در سکوت گذشت تا اینکه دودهپوستین با میویی، سکوت را شکست و گفت: «میگم خیلی عجیبه که یهو شریف و نجیب و نمیدونم چی چی بشم، نه؟»
نقرهای موافقت کرد و گفت: «آره، عجیبه».
ـ پس آروم آروم خودم رو عوض میکنم. برای خودم هم راحتتره!
نقرهای خُرخُری به نشانهی موافقت کرد. دوباره سکوت بر محوطهی باز، حاکم شد. نقرهای و دودهپوستین آهسته با هم صحبت کردند و در حین صحبت، اردوگاه را پاییدند. وقتی خورشید طلوع کرد، ببری بیدار شد و آن دو را مرخص کرد تا بروند و بخوابند.