تاریخ : پنجشنبه, ۱۵ آذر , ۱۴۰۳ Thursday, 5 December , 2024
0

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت ششم

  • کد خبر : 66970
  • 14 آذر 1403 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت ششم
اهورا ابداً احساس خوشبختی نمی‌کرد. چطور می‌توانست خوشبخت باشد وقتی تمام مردم سرزمینش از او متنفر بودند؟ اهورا با تلخی فکر کرد: «شاهزاده بودن، همیشه به معنای خوشبختی نیست.»

راز

مجله‌ی خبری «صبح من»: اهورا روی تختش نشست و چشم‌هایش را مالید. باز هم همان کابوس همیشگی. اهورا هرگز نمی‌توانست به این رویای وحشتناک عادت کند. ساعت دیواری بزرگ روی دیوار اتاقش، نشان می‌داد که هنوز دو ساعتی تا «بیداری» مانده. اهورا از روی تخت پایین آمد. فرش نرم کتار تختش، کف پاهایش را قلقلک داد. بلند شد. سرگیجه داشت. تختش را مرتب کرد و با درماندگی، به ساعت نگاه کرد. امروز دیگر خیلی زود بیدار شده بود.

خیلی خیلی ساکت و بی‌سروصدا، دمپایی‌هایش را که کنار در اتاق بودند، پوشید و در اتاقش را باز کرد. سه راه داشت: از در چوبی روبه‌رویش وارد اتاق نشیمن شود، از پلکان سمت راستش پایین برود و وارد طبقه‌ی پایین قصر شود یا اینکه از پلکان سمت چپش، برود طبقه‌ی بالا. اهورا راه سوم را انتخاب کرد و از پله‌های سنگی که دور برج می‌پیچیدند، بالا رفت.

«کاخ آریا»، ساختمانی سه طبقه و مستطیل شکل بود که چهار برج بلند، در چهار گوشه‌ی ساختمان سر و وضعش را تکمیل می‌کردند. طبقه‌ی اول، دفتر کار شاه بود؛ طبقه‌ی دوم، محل زندگی‌شان و طبقه‌ی سوم که خاص‌ترین بخش ساختمان بود، محل اقامت مهمان‌ها و «گنبد بزرگ». البته نه این که اهورا عاشق مهمان‌ها یا اتاق‌هایشان باشد؛ نه، اهورا عاشق گنبد آبی رنگ بزرگ روی کاخ بود که جادویی کوچک در وجودش داشت.

طبقه‌ی سوم، طوری ساخته شده بود که دورتادورش ساختمان باشد و وسطش، خالی بماند. این فضای خالی را یک استوانه‌ی بزرگ آبی که پایه‌ی گنبد بزرگ کاخ بود، پر کرده بود. درواقع، اصل گنبد روی این استوانه سوار شده بود. اگر می‌دانستی باید کجا را بگردی، یک در مخفی را پیدا می‌کردی که به دل گنبد راه داشت و اگر این در را باز می‌کردی، با حیرت‌آورترین منظره‌ی ممکن روبه‌رو می‌شدی.

اهورا در اولین پاگرد ایستاد و توقف کرد. پلکان سنگی هنوز ادامه داشت و به مخروط بزرگ روی «برج غربی» می‌رسید که نگهبانانی شجاع، تمام روز آنجا می‌ماندند و نگهبانی می‌دادند. شاهزاده کاری به کار «نگهبانان برجک» نداشت. در دو طرفش، دو در بود؛ اگر از سمت راست می‌رفت، وارد طبقه‌ی سوم می‌شد و اگر از سمت چپ می‌رفت، وارد کتابخانه و کلاس درسش می‌شد. اهورا در سمت راستش را باز کرد وارد یک راهرو شد و در را بست.

سقف راهرو، پر از پیچک‌های رز رونده بود. اهورا از راهرو گذشت و وارد محوطه‌ی گنبد شد.

مثل هر دفعه، از دیدن گنبد بلندی که انگار، نوکش آسمان را خراش می‌داد و رنگ آبی دلنشین و خاصی که تزیینش کرده بود، نفسش بند آمد. دور گنبد چرخی زد و آخر سر، در مخفی را پیدا کرد. چشم‌هایش را بست، در را باز کرد و آهسته، به دل گنبد قدم گذاشت.

چشم‌هایش را باز کرد و به دور و اطرافش نگاه کرد. هیچ کس حتی نمی‌توانست تصورش را کند که در گنبد بزرگ «کاخ آریا»، باغی سرسبز و شگفت پنهان شده باشد. دور تا دورش پر بود از انواع درخت‌ها، بوته‌ها، گل‌ها و سبزه‌ها. راهی سنگ‌فرش‌شده پیش پای اهورا بود که می‌پیچید و به دل باغ می‌رفت. شروع کرد به قدم زدن در میان درختان. کمی که رفت، به محوطه‌ای کوچک رسید که چند نیمکت چوبی دورش جا خوش کرده بودند. مسیرش را ادامه داد تا به طرف دیگ گنبد رسید. از پلکان چوبی‌ای که کم و بیش پنهان بود و متروکه و دور گنبد می‌پیچید و بالا می‌رفت، بالا رفت تا به نوک نوک گنبد رسید. دریچه‌ی کوچکی را که بالای سرش بود، باز کرد. دست‌هایش را دو طرف لبه‌ی دریچه گذاشت و خودش را بیرون کشید.

پاهایش را روی مسیر آهنی باریک و نرده‌داری گذاشت که دور همان بخش گنبد می‌پیچید و ایستاد. کل شهر زیر پاهایش بود. اهورا نفس عمیقی کشید و نسیم خنکی را که می‌وزید، به درونش کشید. به خیابان‌های ساکت و خالی شهر خیره شد. خودش را تصور کرد که داخل این خیابان‌ها، قدم می‌زند و می‌رود و می‌آید. دیگر کسی با ترس نگاهش نمی‌کند و مثل یکی از مردم عادی این شهر، زندگی می‌کند. «پاسارگاد» بزرگ با آن همه شکوه و زیبایی، برای تنهایی و حسرت‌های اهورا، خیلی کوچک بود.

«پاسارگاد»، پایتخت سرزمینشان بود. جایی که اهورا و خانواده‌اش، از زمان «آریا» در آن زندگی می‌کردند. اهورا درباره‌ی زیبایی‌های شهرش، زیاد شنیده و خوانده بود. اما تنها بخشی از شکوه پایتخت که تا به حال آن را دیده بود، نوک برج ناقوس بزرگ میدان مرکزی و «کاخ آریا» بود.

اهورا به خیابان خالی روبه‌رویش خیره شد. از روی ظاهر خانه‌های کوچک و قدیمی، حدس می‌زد که رو به منطقه‌ی فقیرنشین شهر ایستاده. شاهزاده، هر روز بچه‌هایی را می‌دید که با لباس‌هایی خیلی خیلی سر و ساده‌تر از لباس‌های معمولی خودش، آنجا بازی می‌کنند.

اهورا حس می‌کرد آنها هر بار که به قصر نگاه می‌کنند، آه عمیقی از ته دل می‌کشند. حس می‌کرد از نظر آنها، شاهزاده بودن یعنی اینکه در آن کاخ سنگی که چهار برج سر به فلک کشیده در چهار طرفش و یک گنبد بزرگ روی سقفش دارد، زندگی کنی. یعنی همه چیز داشته باشی و هیچ وقت غصه‌ی چیزی را نخوری. یعنی هر وقت هر چیزی بخواهی، برایت آماده شود. یعنی خوشبخت باشی.

اما اهورا ابداً احساس خوشبختی نمی‌کرد. چطور می‌توانست خوشبخت باشد وقتی تمام مردم سرزمینش از او متنفر بودند؟ اهورا با تلخی فکر کرد: «شاهزاده بودن، همیشه به معنای خوشبختی نیست.»

به درخت‌های سروی که گوشه‌ی خیابان و در یک صف منظم ایستاده بودند، خیره شد. چیزی توجهش را جلب کرد. درخت‌ها مثل همیشه نبودند. انگار … کمی تیره‌تر شده بودند. حدس زد: «شاید یه چیزی روی سروها سایه انداخته.»

اما نه. خیابان که مثل همیشه بود و هیچ تغییری نکرده بود؛ آسمان هم همین طور. اهورا چشم‌هایش را مالید و با دقت بیشتری نگاه کرد. انگار رنگ سبز قشنگ سروها، یکی ـ دو درجه تیره‌تر شده بود. چنین چیزی امکان نداشت!

اهورا به باغچه‌های کنار خیابان پهن نگاه کرد. رنگ سبز شمشادهای منظم درون آنها هم تیره‌تر شده بود. شروع کرد به راه رفتن روی همان طوقه‌ی باریک آهنی. هرازگاهی، مخروط روی نوک یکی از برج‌ها ، زاویه‌ی دیدش را بر هم می‌زد. اما واقعاً همین طور بود. واقعاً گیاهان تیره‌تر شده بودند!

هنوز داشت این سعی می‌کرد چنین داستان مسخره‌ای را باور کند که متوجه شد روبه‌روی برج ساعت ایستاده. برج بلندی که آن قدری از اینجا دور بود که اهورا نمی‌توانست درست ظاهرش را تشخیص دهد. اما تصویرش را در کتاب‌ها دیده بود. به شکل یک مکعب مستطیل بود که رویش یک هرم مثلثی گذاشته باشند. دورتادورش را شیشه‌های باریک و بلند و رنگی پر کرده بود. چهار ساعت بزرگ دایره‌ای در چهار وجهش داشت و یک فضای خالی در وسطش که ناقوس بزرگ را به رخ بینندگان می‌کشید.

نگاهش را از برج ساعت گرفت و چرخید تا دوباره به درون گنبد برگردد که صدای ناقوس را شنید. آوای ناقوس در گوشش طنین انداخت و «بیداری» را اعلام کرد. اهورا ایستاد و وجودش را از نوای ناقوس پر کرد. ضربه‌ی ششم را که شنید، به طرف دریچه دوید. وقتش بود به اتاقش برگردد.

ادامه دارد…

کپی‌برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=66970

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.