تاریخ : چهارشنبه, ۱۴ آذر , ۱۴۰۳ Wednesday, 4 December , 2024
0

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و ششم

  • کد خبر : 66886
  • 13 آذر 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیست و ششم
بالاخره روز تصمیم‌گیری فرا رسید. دیگر مردد نبودم و آن‌ها را به عنوان خانواده پذیرفتم. الکس خیلی نگران بود اما من آرام بودم...

مجله‌ی خبری «صبح من»: کسی در اتاقم را زد و گفت: «مدیر باهات کار داره.»
به اتاق مدیر رفتم و ایشان از من خواستند تا فردا دوباره با خانواده‌ام دیدار داشته باشم. دلیلش را نپرسیدم و تنها پذیرفتم.

تصمیم گرفتم فردا عکس را به خانم جانسون نشان دهم تا واکنشش را ببینم.

سر قرار که رفتم این بار دیگر کلیسا نبود مرا به پارک «ریچموند» بردند.
بعد از کلی قدم زدن و سکوت عکس را از جیبم بیرون آوردم و خودم نگاهی به آن انداختم.

خانم جانسون با بغضی همراه با شعف پرسید: «این عکس رو از کجا آوردی؟ سارا چرا این جوری شد؟»
ـ «سارا کیه؟»
ـ «اسم مادرته.»

ـ «مادرم؟»
ـ «آره عزیزم. همین که تو عکسه. اینا خانواده تو هستن.»

آقای جانسون جلوی من ایستاد و دست راستش را زیر چانه من گرفت و سرم را بالا آورد. با یک مکث کمی طولانی در چشمانم نگاه کرد و گفت: «پیتر عزیزم به کمک هم پیداشون می‌کنیم. ما سال‌ها تلاش کردیم بازم تلاش می‌کنیم. خدا بزرگه. همه چی از همون روز مصاحبه تلویزیونی شروع شد.»

او به من پشت کرد و به محوطه پارک خیره شد و گفت: «همون اختراعی که کردی؟ یادته؟ ما تو رو تو تلویزیون دیدیم. ماه گرفتگی روی صورتت، سنت و همه چیز به ما می‌گفت که تو خود مَک هستی. کلی تست و آزمایش. فهمیدیم تو خودشی.»

ـ «چی می‌گید مَک دیگه کیه؟»
خانم جانسون کتف چپ مرا فشرد و گفت: «تو بیا پیش ما همه چی رو بهت می‌گیم. خیلی اتفاقا افتاده که باید در جریان باشی.»

ـ «باید فکرامو بکنم. چند ماهی فعلا بیاید آشنایی. در ضمن من پیترم پیییییییتر.»

خیلی دیگر حرف خاصی زده نشد. این دیدار هم به پایان رسید.

دیدارها بیشتر و بیشتر می‌شد و من اعتمادم نسبت به آنان بیشتر. به مکان‌های مختلفی رفتیم. سینما، کافه، شهربازی، گیم نت و…

بالاخره روز تصمیم‌گیری فرا رسید. دیگر مردد نبودم و آن‌ها را به عنوان خانواده پذیرفتم. الکس خیلی نگران بود اما من آرام بودم.

هفته اول که به خانه آن‌ها رفتم فقط گشت و گذار بود. نه کسی از خانواده می‌گفت نه خبری از پیدا کردن بود. با شروع هفته دوم خودم به سراغ خانم جانسون رفتم.

ـ «امروز که از مدرسه برگشتم می‌ریم پارک بالای میدون. می‌خوام آلبوم خانوادگی هم بیارین.»
خانم جانسون کلی ذوق کرد و با روی باز از پیشنهادم استقبال کرد.

بعد از مدرسه در پارک آلبوم را ورق زدیم.کلی عکس از من و مادر پدرم بود. از خصوصیات آن‌ها پرسیدم که خانم جانسون فقط تعریف کرد. او بهشتی را در نظرم مجسم ساخت که از آن محروم بودم.

ـ «اونا چه جوری مردن؟ خواهر برادر نداشتم؟ اگه داشتم عکسشون کو؟»
ـ «عزیزم یه واقعیت اینه که ما حدس می‌زنیم مرده باشن نمی‌دونیم.»

ـ «اگه نمردن پس چرا منو ول کردن؟»
ـ «ول نکردن همه چی از یه طوفان شروع شد. یه طوفان خیلی شدید که کلی خونه نابود شد. یکی از اون خونه‌ها، خونه شما بود.»

ـ «خونه شما چی؟»
ـ «خونه ما هم نابود شد. چون نزدیک شما بود ولی ما اون روز سفر بودیم و اصلا تو لندن نبودیم.»
ـ «پس چه جوری من زنده موندم؟»

ـ «برای فهمیدن اینا وقت هست. چون یادآور خاطرات دردناکه اجازه بده تو خونه با همسرم برات تعریف کنم. من خیلی حالم خوب نیست و قلبم مشکل داره. همین الانم قلبم درد گرفته. فقط اینو بگم که جدای حسم که همیشه بهم می‌گفت سارا زنده‌ست یه رد و پایی ازشون پیدا کردیم. نمی‌دونم درسته یا نه ولی داریم تحقیق می‌کنیم. فقط ازت یه خواهشی دارم بعد از اینکه ماجرا رو بهت گفتیم خواهشا با یه سایتی قرار مصاحبه بذاریم تا به این واسطه اونا رو پیدا کنیم.»

ـ «من کاملا گیجم. هنوز خودمو پیدا نکردم. نمی‌دونم پیترم یا مَک؟ نمی‌دونم خانواده دارم یا نه؟ نمی‌دونم اصلا همه این حرفای شما درسته یا نه؟»
ـ «می‌خوای دوباره آزمایش دی ان ای بدیم خیالت راحت بشه؟»

ـ «آرمایش دوباره؟مگه یه بار دادیم؟ چرا من نفهمیدم؟»
ـ «آره عزیزم به واسطه پرستار فاطمه این کارو کردیم. بدون اینکه پرورشگاهت بفهمه.»
ـ «چرا باید مخفی بازی باشه؟اصلا شماها کی هستین؟ فاطمه کیه؟ جاسوس؟»
ـ «می‌دونم حالت بده. ولی رفتیم خونه بیشتر با هم حرف می‌زنیم. من اصلا حالم خوب نیست.»

صدای نفس‌های تند خانم جانسون تا رسیدن به خانه عذابم می‌داد. به محض رسیدن به اتاقم رفتم و تا رفتن به مدرسه بیرون نیامدم.

سرکلاس نشسته بودم که دیدم کسی از جلوی در کلاسمان عبور کرد. اشتباه نمی‌کردم، خودش بود، مطمئن بودم. به سرعت به طرفش دویدم و گفتم…

ادامه دارد…

قسمت پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=66886

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.