تاریخ : چهارشنبه, ۷ آذر , ۱۴۰۳ Wednesday, 27 November , 2024
0

رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت پنجم

  • کد خبر : 66381
  • 07 آذر 1403 - 13:00
رمان شاهزاده و ماه ـ قسمت پنجم
تمام حواسش به پدر و مادرش و راز مرموزی بود که باعث شده بود پدرش دیر بیاید. در ذهنش، داشت تمام موضوعات احتمالی را می‌سنجید و از هر راهی که می‌رفت، باز به یک موضوع می‌رسید...

مجله‌ی خبری «صبح من»: اهورا پشت میز غذاخوری نشسته بود و کتلت درون بشقابش را کوچک می‌کرد تا بتواند راحت لقمه بگیرد. یکی دیگر از حسرت‌های زندگی‌اش، مزه‌ی غذای مادرش بود.

هر روز، چند ساعت قبل از «ساعت بیداری»، ندیمه‌ای به اسم «سودابه‌خانم» می‌آمد و برایشان غذا درست می‌کرد. تنها کاری که ملکه‌ناهید در آشپزخانه انجام می‌داد، گرم کردن غذاهایی بود که سودابه‌خانم می‌پخت.

تمام حواسش به پدر و مادرش و راز مرموزی بود که باعث شده بود پدرش دیر بیاید. در ذهنش، داشت تمام موضوعات احتمالی را می‌سنجید و از هر راهی که می‌رفت، باز به یک موضوع می‌رسید؛ خودش.

چه چیزی جز «شاهزاده‌ی شوم» می‌‌توانست دلیل دیر آمدن کیان‌شاه باشد؟! اهورا، غمگین لقمه‌ی کتلتش را قورت داد. آب داخل لیوانش را نوشید و غذایش را تمام کرد. آن قدر غمگین شده بود که می‌خواست هر چه زودتر از سر میز بلند شود و خودش را در اتاقش، زندانی کند.

صندلی‌اش را به عقب هل داد و بلند شد. زیر لب تشکر کرد و چرخید تا صندلی را سر جایش برگرداند. لیوانش را درون بشقابش گذاشت تا با هم، به آشپزخانه ببرد. بشقاب را بلند کرد و آرام به طرف آشپزخانه راه افتاد. هنوز از در بیرون نرفته بود که پدرش صدایش کرد: «اهورا!»
اهورا برگشت و به پدرش نگاه کرد: «بله؟»

کیان‌شاه مستقیم به درون چشم‌های اهورا خیره شد. گفت: «این موضوع هر چی که هست، درباره‌ی تو نیست. مطمئن باش.»

اهورا حیرت‌زده به پدرش خیره شد. او از کجا فهمیده بود در ذهن اهورا چه می‌گذرد؟ اهورا می‌خواست این حرف را باور کند، اما نمی‌توانست. تصمیم گرفت تمام تلاشش را بکند و خود را وادار کند تا باور کند که تمام رازهای دنیا در نهایت به «شاهزاده‌س شوم» مربوط نمی‌شوند. بنابراین زیر لب گفت: «بله پدر.»

بشقاب به دست، از اتاق غذاخوری خارج شد. قاشقش روی بشقاب سفالی تِلِق تِلِق صدا می‌کرد و می‌لرزید. بشقابش را داخل ظرفشویی گذاشت و به طرف اتاقش در «برج غربی» رفت. در را پشت سرش بست. با نفرت به نور روز نگاه کرد که مثل همیشه، کف اتاق پهن شده بود. دوست داشت برای چند ساعت کوتاه هم که شده، چشمش به خورشید نیفتد. نگاهش به پرده‌ی دور تخت دایره‌شکلش افتاد و فکری به ذهنش رسید.

چند لحظه‌ی بعد، در حالی روی تختش دراز کشیده بود که پرده‌های مخمل کلفت سرمه‌ای رنگ دور تختش را طوری کشیده بود که هیچ نوری درز نکند. در واقع، پشت پرده‌ها، تاریکی دلنشینی برای خودش ساخته بود. با رضایت داخل تاریکی دراز کشید و تلاش کرد بخوابد. نمی‌خواست بیدار بماند تا همین طور پشت سر هم، فکر و خیال‌های منفی کند.

ناگهان حس ناامنی کرد. حس وحشتی از تاریکی، از درون قلبش سرازیر و مثل آبشاری وحشتناک، در تمام بدنش جاری شد. درست مثل همان ترسی که هر روز صبح و بعد از دیدن کابوس‌هایش به او دست می‌داد.
دنبال لبه‌ی پرده گشت تا کمی نور را مهمان تختش کند. اما انگار پرده، صدها فرسخ از او فاصله گرفته بود. اهورا خیلی ترسیده بود. ضربان قلبش نمی‌گذاشت هیچ صدای دیگری بشنود. آن قدر شدید نفس نفس می‌زد که قفسه‌ی سینه‌اش درد گرفته بود.

با ناامیدی غلت زد تا پرده را پیدا کند. انگشتانش، پارچه‌ای نرم را چنگ زدند و اهورا خود را وادار کرد تا کمی پرده را کنار بزند. پارچه‌ی مخمل کلفت، کمی کنار رفت و نور به داخل خیمه‌ی کوچکی که برای خودش ساخته بود، جاری شد. اهورا نفس راحتی کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. از تاریکی می‌ترسید. از نور بیش از حد روز بدش می‌آمد؛ اما از تاریکی بیشتر می‌ترسید.

اهورا با خوشحالی به نور خورشید خیره شد. نور از شیشه‌های رنگی بالای پنجره رد می‌شد و نورهای رنگی رنگی روی فرش کف اتاق می‌انداخت. پرده‌ها را کامل کنار زد و با خیال راحت، دوباره خوابید.

ادامه دارد…

کپی‌برداری از این رمان بدون اجازه‌ی نویسنده، پیگرد قانونی دارد.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=66381

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.