تاریخ : چهارشنبه, ۲ آبان , ۱۴۰۳ Wednesday, 23 October , 2024
0

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیستم

  • کد خبر : 63889
  • 02 آبان 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت بیستم
آقای مدیر واقعا دارید این حرفو می‌زنید؟ یعنی کسی که الکی و به دروغ منو انداخته زندان و انگ قتل و اینا انداخته گردنم میاد قشنگ می‌شینه با من حرف بزنه؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: مدیر گفت: «صبر کن … من یه راهی پیدا کردم.»
ـ «امیدوارم دوباره نخواید باور کنم شما در جریان نبودید یا ببخشید هر دروغ دیگه رو.»

ـ «نه … یه قرار با اون خانواده میزارم و به طور اتفاقی شما رو با هم رو به رو می‌کنم. خودت حقیقت رو از اونا بپرس.»

ـ «آقای مدیر واقعا دارید این حرفو می‌زنید؟ یعنی کسی که الکی و به دروغ منو انداخته زندان و انگ قتل و اینا انداخته گردنم میاد قشنگ می‌شینه با من حرف بزنه؟ نمی‌دونم چرا هم وقت خودتونو می‌گیرید هم وقت منو. باشه می‌دونم که نمی‌تونم از اینجا برم و برای شما مسئولیت داره. قبول نمی‌رم ولی دیگه خواهشا حرفای بچگانه تحویل من ندین.»

به اتاقم برگشتم. جکس بعد از این همه سکوت به سمت من اومد و دستش را بر روی دوشم گذاشت.

جکس با ناراحتی و نگرانی گفت: «پیتر همه ما خیلی نگرانتیم. داری چی کار می‌کنی با خودت؟ کلی از درس عقبی. یه سال از ما عقب افتادی حواست هست؟»

ـ «آره … باید جبران کنم. یه حسی بهم می‌گه اون خانواده لعنتی می‌خوان جلوی زندگی منو بگیرن اما من نمی‌ذارم.»
ـ «کدوم خانواده؟ چی می‌گی؟»

ـ «مگه خبر نداری چی شد من آزاد شدم؟»
ـ «چی می‌گی پیتر؟ خب بخشیده شدی دیگه.»

ـ «نه جکس نمی‌دونی. من برای بی عقلی یه پسر و نامردی یه خانواده رفتم زندان.»
ـ «کم کم دارم گیج می‌شم پیتر چی شده؟»

ـ «هیچی دوست گلم یه خانواده‌ای که آزار دارن بدون اینکه پسرشون بمیره الکی تهمت قاتل بودن، تروریست بودن و حتی مسلمون بودن به من زدن و کلی از عمرمو تلف کردن و منو بدبخت کردن.»
کل ماجرا را برای جکس تعریف کردم. جکس خیلی تعجب کرد و مرا به یافتن حقیقت تشویق کرد. هر دو هم‌زمان
یاد پسری افتادیم که شماره پرستار فاطمه را به من داد. قرار شد به سراغ او برویم و از پرستار خبر بگیریم. به این نتیجه رسیدیم که شاید از آن پرستار بتوانیم کمک بگیریم.

اول صبح هر دو به سراغ آن پسر رفتیم. اسمش را یادمان نیامد. همه اتاق‌ها را گشتیم اما نبود که نبود. به پیشنهاد جکس به محوطه رفتیم. محوطه یک تورفتگی داشت که با انبوهی از درخت پوشده شده بود. چشمم به آنجا خورد. دیدم همان پسر در حال ورزش است. با جکس به سمت او رفتیم. سلام کردیم اما جواب نداد.

ـ با ناراحتی گفتم: «می‌دونم بخاطر اینکه فکر می‌کنی من یه قاتلم با من حرف نمی‌زنی.»
ـ «الله اکبر …»

ـ «چی؟ جکس این چی گفت؟»
ـ «نمی‌دونم… نفهمیدم. این چه ورزشیه؟»

ـ «با توییم. باشه جواب نده. من از پرستار فاطمه خبر می‌خوام. کار واجب دارم باهاش.»
ـ «سلام بچه‌ها. داشتم نماز می‌خوندم. خواهشا به کسی نگید. شماره جدید دارم ازش بهت می‌دم.»

ـ «نماز… تو مسلونی؟ همه می‌دونن؟»
ـ «آره مسلمونم. کسی جز شماها نمی‌دونه. مگه مسلمونی چیه؟ بیا بهت شماره بدم.»

به اتاقش رفتیم و از دفترش شماره جدید را به ما داد.
در اولین فرصت به سراغ تلفن رفتم. وقتی زنگ زدم پرستار با ناراحتی گفت…

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=63889

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.