تاریخ : یکشنبه, ۱۵ مهر , ۱۴۰۳ Sunday, 6 October , 2024
1

کلبه عمو تام ـ قسمت اول

  • کد خبر : 62077
  • 08 مهر 1403 - 13:00
کلبه عمو تام ـ قسمت اول
«کلبه عمو تام» کتابی با موضوع ضد برده‌داری به قلم «هریت بیچر استو»، نویسنده‌ی آمریکایی است. این کتاب پرفروش‌ترین کتاب داستان در قرن نوزدهم بود. از این پس، در بخش داستان یکشنبه‌های «صبح من»، این رمان قدیمی را برای شما قرار خواهیم داد.

عصر یک روز سرد ماه فوریه بود. در اتاق ناهارخوری خانه‌ی بسیار مجللی واقع در شهری از ایالت کنتاکی آمریکا، دو مرد متشخص در حالی که هر یک گیلاسی در دست داشتند، در کنار یکدیگر نشسته و به نظر می‌رسید که درباره‌ی موضوع مهمی بحث می‌کنند.

به کار بردن واژه‌ی «متشخص» در مورد یکی از این دو مرد، صرفا به خاطر رعایت ادب بوده و اگر با دید موشکافانه به او نگاه می‌کردیم، متوجه می‌شدیم که چقدر از این صفت به دور است. وی مردی بود فربه، قد کوتاه و با قیافه‌ای نسبتا خشن و معمول، خیلی بی‌شرم و از خودراضی که نشان می‌داد از آن دسته اشخاص پستی است که بی‌جهت خود را در جامعه‌ی بلندمرتبه جا زده است.

بی‌شخصیتی او حتی از چگونگی لباس پوشیدنش نیز کاملا مشخص بود. جلیقه‌ی رنگی و شال گردن آبی با خال‌های زرد که به صورت کاملا جلفی گرده خورده بود. دست‌های درشت و سنگین او با انگشترهای متعددی تزئین شده بود. او در حین صحبت کردن، با زنجیر طلایی ساعت جیبی خود که انتهای آن با دانه‌های رنگی قیمتی، تزئین شده بود، بازی می‌کرد و آن را تکان می‌داد؛ گویی که می‌خواهد آنها را به رخ طرف صحبتش بکشد.

اگرچه تا سر حد امکان سعی شده، در اینجا شرح دقیق تمام قسمت‌های این واقعه آورده شود ولی بعضی از کلمات این مرد به قدری رکیک بود که به خاطر رعایت عفت کلام، نمی‌توانیم در جمله به کار ببریم.

درست نقطه‌ی مقابل او، رفیقش آقای شلبی، واقعا یک مرد با شخصیت و نجیب بود. وقایع مورد بحث نیز در خانه‌ی آقای شلبی جریان داشت. خانه‌ی مزبور، کاملا نشان‌دهنده‌ی ثروت و مکنت صاحب آن بود. همان طوری که قبلا اشاره شد، آنها سرگرم یک گفتگوی کاملا جدی بودند.

آقای شلبی: «من از این راه مشکل را حل می‌کنم.»

مرد کوتاه قد مورد بحث که طرف صحبت آقای شلبی بود، گیلاسش را جلوی چراغ گرفته و گفت: «نه. این راهی نیست که من بتوانم قبول کنم.»

ـ «چرا هالی؟ تو که خوب می‌دانی تام به عنوان یک برده، چقدر باوفا، صدیق و باشرف است. او حقیقتا به این مبلغ می‌ارزد. حتی قادر است به تنهایی تمام امور ده را با دقت یک ساعت اداره کند.»

هالی در حالی که برای خود یک گیلاس دیگر می‌ریخت، گفت: «البته منظور شما از شرف، آنقدر هست که یک برده‌ی سیاه می‌تواند داشته باشد.»

ـ «نه منظور من این بود که او واقعا یک مرد باشرف است. تام چهار سال قبل به دین مسیحیت گروید و من مطمئنم که یک مسیحی با ایمان است. من به او اطمنیان کامل دارم و او را نسبت به تمام اموالم از قبیل خانه، پول، اسب و هر چیز دیگری، امین می‌دانم و اجازه می‌دهم که به هر کجا که دلش می‌خواهد، برود و او نیز شایستگی خود را به نحوی نشان داده که در تمام موارد، وی را قابل اطمینان و درست یافته‌ام.»

هالی گفت: «بعضی‌ها نمی‌توانند باور کنند که یک برده‌ی سیاه، بتواند درستکار باشد. ولی من باور می‌کنم. آخرین باری که امسال به نیراورلئان رفتم، برده‌ای داشتم که خیلی متدین بود. به راستی که چه آوازهای مذهبی و دعاهایی می‌خواند. همچنین خیلی مودب، باوقار و دوست‌داشتنی بود. فروش او استفاده‌ی زیادی برای من داشت چرا که او را خیلی ارزان خریده بودم و در حدود شش برابر استفاده بردم. بله به نظر من مذهب، عامل گرانبهایی بردگان است اما به شرط آنکه اصالت داشته و از نیرنگ به دور باشند.»

شلبی اضافه کرد: «تام واقعا یک مسیحی باایمان است. برای مثال، پائیز سال گذشته به او اجازه دادم که به سن سیناتی برود و به تنهایی کارهای مرا در آنجا انجام داده و پانصد دلار پول نقد برایم بیاورم. همواره به او می‌گویم، تام من به تو اطمنیان دارم چرا که تو یک مسیحی هستی و می‌دانم که هرگز تقلب نمی‌کنی و تام همیشه برمی‌گردد. مطمئن هستم که برمی‌گردد. بعضی اشخاص فرومایه به او گفته بودند، تام چرا به کانادا فرار نمی‌کنی؟ ولی او در جواب گفته بود، اربابم به من اطمینان کرده و من نمی‌توانم این کار را بکنم. باید بگویم که حقیقتا از اینکه می‌خواهم از تام جدا شوم، متأسفم. هالی! تو هم اگر شخص باوجدانی هستی، قبول کن که با دادن تام به تو، حساب‌های ما سرراست شده و دیگر طلبی از من نداری.»

هالی با تمسخر گفت: «خوب من درست به اندازه‌ی هر تاجر دیگری، وجدان دارم. فقط به همان اندازه که بتوانم به آن سوگند بخورم، نه بیشتر. ولی به هر حال من همواره برای انجام خواست‌های منطقی دوستانم، آمادگی دارم.»

سپس در حالی که آه بلندی می‌کشید، اضافه کرد: «امسال دوست عزیز، اوضاع کسب و کار خراب بود.»

بعد گیلاس خود را دوباره پر کرد.

آقای شلبی بعد از یک سکوت ناراحت‌کننده گفت: «خب هالی. بگو ببینم حرف آخرت چیست؟»

ادامه دارد…

تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=62077

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.