تاریخ : سه شنبه, ۶ آذر , ۱۴۰۳ Tuesday, 26 November , 2024
3

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت پانزدهم

  • کد خبر : 60873
  • 20 شهریور 1403 - 15:40
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت پانزدهم
دیگر مهم نبود چه می‌گفت. تنها به آینده تاریک و مبهمم فکر می‌کردم. آینده‌ای که هنوز نساخته بودم، نابود شد. همه چیز تمام شد. فقط می‌خواستم چشمانم را ببندم و باز کنم ببینم همه چیز تمام شده است.

مجله‌ی خبری «صبح من»: ـ «آره شما یک قاتل هستید. عمد یا غیر عمد بودنش تحقیق میشه اما شما دست داشتی.»

ـ «می‌فهمید دارید چی می‌گید؟ من آزارم به یه مورچه هم نمی‌رسه. خیلی خندیدم. دوربین مخفیه قشنگیه.»

ـ «مثل اینکه هنوز متوجه نشدی چه غلطی کردی؟ فکر کردی چون تو پرورشگاهی هر غلطی دوست داری می‌تونی بکنی…»

بحث کردن فایده نداشت. تا جایی که جا داشت خودم را تبرئه کردم اما فایده نداشت. الان بیست روزی هست که در بازداشتگاه به سر می‌برم. خیلی خستم. از افکارم فاصله گرفتم. نتوانستم بفهمم چرا پرستار دیگر نیامد. چرا از خانوادم خبری نیست؟ چرا اولین دعوای ساده از من یک قاتل ساخته بود. اصلا قدرت فکر کردن نداشتم. هر چه می‌خواست بشود برایم مهم نبود. در یک دنیای بی تفاوتی خودم را غرق کردم.

چند باری از طرف پرورشگاه به دیدنم آمدند اما من نرفتم. نمی‌خواهم کسی را ببینم.

بعد از بیست روز دوباره افسر آمد. افسر تحقیقات. کتابی که فاطمه به من هدیه داده بود و دفتر خواب‌های دنباله دارم در دستش بود. از من پرسید. پاسخ ندادم.

ـ «اینا ماله تو هست یا نه؟… با تو هستم ماله خودته؟… از کی اینا رو داری؟… نوشته‌های تو این دفتر ماله خودته؟… جواب نمیدی؟… تروریست؟»

ـ «چی می‌گی احمق؟! تروریست تویی که این همه روزه بچه‌ی ۱۳ ساله رو انداختی این خراب شده. تروریست تویی بی شرف.»

خیلی عصبی بودم. نمی‌دانستم چه می‌گویم. سیلی محکم افسر زنگ گوشم را به صدا درآورد. گوشم بد سوت می‌کشید نمی‌توانستم صدای نحسش را بشنوم. بعد از چند دقیقه گوشم آرام گرفت.

ـ «از کِی مسلمون شدی؟ چه جوری فهمیدی اون پسر یهودیه؟… چرا مسلمونا نمی‌تونن یهودیا رو تحمل کنن.»

ـ «چی می‌گی؟ مسلمون کیه؟ من مسیحی هستم. هر یکشنبه دارم می‌رم کلیسا.»

ـ «آره گفتن می‌ری ولی اصلا رغبت نداری. میری ولی دعاها رو تکرار نمی‌کنی.»

ـ «ای خدا چرا اینا اینقدر احمقن. این کتاب ماله من نیست.»

ـ «پس ماله کیه؟ دست تو چی کار می‌کنه؟»

ـ «ماله من هست ولی … آخه چه جوری بگم.»

ـ «دروغ نگو. معلومه که ماله خودته حقیقت رو بگو تا اوضاعت بدتر نشده.»

ـ «برو بابا … هر غلطی دوست دارید بکنید. این کتاب رو کسی به من هدیه داده. همین. من کسی رو نکشتم. فقط هولش دادم. بعد هم چند وقت بعد مرده چه ربطی به ضربه من داره؟»

ـ «خفه شو. تو ضربه‌ای زدی که اون خونریزی مغزی کرده. پزشکی قانونی گفته مقصر تویی.»

دیگر مهم نبود چه می‌گفت. تنها به آینده تاریک و مبهمم فکر می‌کردم. آینده‌ای که هنوز نساخته بودم، نابود شد. همه چیز تمام شد. فقط می‌خواستم چشمانم را ببندم و باز کنم ببینم همه چیز تمام شده است.

افسر داد و فریاد زد. با مشت و لگد مرا به در و دیوار زد تا حرفی بزنم اما من فقط دهان بسته به او خیره شدم. مرا به انفرادی انداختند.

دیگر بدتر از این نمی‌شد. تمام سوراخ‌ها، ترک‌ها، درزها و همه چیز انفرادی را حفظ شده بودم. دیگر از دستم در رفته بود چند روز است که آنجا بودم.

سرباز دریچه را باز کرد و با صدای آمرانه‌ای گفت: «بیا بیرون افسر کارت داره.»

وقتی به پیش افسر رفتم چشمم به تقویم روی میز افتاد شش ماه گذشته بود. چقدر سخت.

ـ «خب حالا می‌گی چه غلطی کردی یا نه؟»

ـ «من هیچ کاری نکردم.»

سیگارش را روی دستم خاموش کرد و گفت: «یادت باشه دیگه با بزرگترت درست حرف بزنی جاسوس.»

دوباره تصمیم گرفتم سکوت کنم.

ـ «نمی‌خوای حرف بزنی؟ اشکال نداره. وقتی پرستار فاطمه هم اومد کنارت دیگه قضیه کامل روشن میشه. دنبالشم به زودی سوراخ موشش رو پیدا می‌کنم‌.»
ـ «به اون چی کار دارید؟ اصلا این پسر کی بوده که اینجوری پیگیر پروندش شدی؟»

ـ «به تو ربطی نداره تروریست. هر کی باشه از تو هزار مرتبه درجه‌ش بهتر بود… از دفترت بگو. این چرت و پرتا چیه توش.»

ـ «به شما ربطی نداره.»

به انفرادی رفتم این بار بدون غذا. خیلی به من فشار آمد. باز هم نمی‌دانستم چند وقت است که گرفتارم. اما آنقدر حالم بد شد که مرا به بیمارستان منتقل کردند.

در بیمارستان یک پرستار مرد آمد تا تزریق دارو برای من داشته باشد. دم گوشم گفت: «نگران نباش پیگیر کاراتم. عکس العملی نداشته باش. فقط بدون بد کسی رو زدی.»

تزریق را انجام داد و رفت. مانده بودم چه کسی است. بعد از اینکه بهتر شدم دوباره رفتم انفرادی ولی جیره غذاییم را گذاشتند.

من اعتصاب کردم. حتی آب هم نمی‌خوردم. می‌خواستم دوباره آن پرستار مرد را ببینم.

یک روز افسر آمد و گفت…

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=60873

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.