تاریخ : دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳ Monday, 16 September , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش پنجاه و دوم

  • کد خبر : 60494
  • 14 شهریور 1403 - 12:30
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش پنجاه و دوم
خواب می‌بینم که می‌خواهم از زیر آبشار بزرگی رد بشوم. چرا این قدر خوابم واقعی شده؟! واقعاً از سرمای آب، تند تند نفس می‌کشم و تی‌شرت خیسم را احساس می‌کنم که به کمرم چسبیده. موهایم خیسند و آب از آنها روی دستم می‌چکد و … نکند واقعاً واقعی است؟!

جهارشنبه، ۳۱ مرداد ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: آفتاب تند و تیز بعدازظهر، کمرم را می‌سوزاند و باعث می‌شود مدام عرق کنم. با این حال، دست‌هایم که تا آرنج در آب خنک و کف فرو رفته، گرمای بدنم را جبران می‌کند.

شش تایی دور حوض مربعی زانو زده‌ایم و لباس‌هایمان را می‌شوییم. صاحب خانه به ما اجازه داده تا لباس‌هایمان را در حوضِ خانه‌اش بشوییم. اول که کارمان را شروع کردیم، مدام به هم آب می‌پاشیدیم و شیطنت می‌کردیم. اما الان دیگر دل و دماغ شیطنت کردن نداریم. بوی لباس‌های نم‌دارمان، کلافه‌مان کرده و انگشت‌هایمان درد گرفته‌اند. تنها آرزویمان این است که هر چه زودتر، لباس‌هایمان تمام شوند.

باورم نمی‌شود آن قدر با خودم لباس آورده‌ام! تنها لباس‌هایی که برایم باقی مانده، همین لباس‌هایی است که تنم کرده‌ام و پیراهن عربی‌ام که به عنوان بالش از آن استفاده می‌کردم. امیدوارم آفتاب داغ عراق، زودتر لباس‌های خیسم را خشک کند و هیچ بلایی سر این لباس‌هایم نیاید؛ وگرنه مجبورم آن پیراهنِ … را جلوی دوستانم بپوشم!

کسری می‌نالد و من را از افکار نه چندان خوشایندم بیرون می‌کشد: «انگشتام بی‌حس شدن! کی تموم می‌شه؟»

محمد که هنوز هم با قدرت، شلوار جینش را چنگ می‌زند، می‌گوید: «بیچاره مامانامون!»

امیرعلی می‌گوید: «الان که هیچ مامانی با دست لباس نمی‌شوره!»

محمد هنوز هم روی حرفش پافشاری می‌کند: «وقتی برقا می‌ره چی؟ وقتی لباسشویی خرابه چی؟ وقتی جایی هستی که لباسشویی نداره چی؟»

امیرعلی شانه بالا می‌اندازد و همان طور که زیر لب غر می‌زند، به کارش ادامه می‌دهد. علیرام که با آرامش، پیراهنش را در آب فرو می‌برد، می‌گوید: «من که همیشه خودم لباس‌هامو با دست می‌شورم.» وقتی نگاه‌های متعجب و پرسشگر ما را روی خودش حس می‌کند، می‌گوید: «بابام از کار با لباسشویی سر در نمیاره. یه بار با لباسشویی‌مون ور رفت و کلاً لباسشویی از دور خارج شد! بنابراین، به شیوه‌ی سنتی عمل می‌کنیم!»

سامیار می‌گوید: «من تو عمرم لباس نَشُستم! چه مصیبتی!»

همه با هم آه می‌کشیم. ناگهان امیرعلی می‌پرسد: «سامیار؟ تو چه جوری اومدی اینجا؟ مگه نباید برای خروج از کشور، رضایت پدر رو داشته باشی؟ تو و بابات با هم قهر بودین، نه؟»

سامیار، تیشرت کف‌آلودش را در آب پرت می‌کند و می‌گوید: «عمه‌م مجبورم کرد بابام رو راضی کنم تا توی اردوی دانشگاهش، ثبت نامم کنه. منم واسه بابام، یه وویس فرستادم که با اینکه از دعوامون ناراحتم، اما پشیمون نیستم و خوشحالم که با امام حسین(ع) آشنا شدم و از این حرفا. بعدم گفتم می‌خوام برم کربلا. اولش یه وویس برام فرستاد و کلی بهم بد و بیراه گفت. بعدِ چند روز هم، با پیک، برام رضایتنامه رو فرستاد و بهم پیام داد که نمی‌تونه رو حرف امام حسین(ع) حرف بزنه. این شد که الان اینجام.»

امیرعلی، سوت آهسته و کش‌داری می‌زند و دوباره، مشغول کارمان می‌شویم. نمی‌دانم از دست ذهنم چه کار کنم! مدام برایم دیالوگ‌هایی را می‌فرستد که می‌توانستم در مکالمه با یزید، به کار بگیرمشان. جالب اینجاست که در آن موقعیت، مغزم قفل کرده بود و عمراً به طرف این دیالوگ‌های ناب می‌رفت! حیف! ولی حق با امام سجاد(ع) بود؛ این موقعیت، بی‌نظیر بود! دیدن چهره‌های رنگ‌پریده‌شان چه حس خوبی داشت! با یادآوری این خاطره، نیشم تا بناگوش باز می‌شود.

آخر سر، علیرام با ضربه‌ای، مرا به خودم می‌آورد و یک مشت، گیره‌ی لباس به رنگ صورتی جیغ دستم می‌دهد. توضیح می‌دهد که به هر کداممان گیره‌ای با رنگ خاص داده تا لباس‌هایمان را قاطی نکنیم. همراه لباس‌های خیس و تقریباً تمیزم، به طرف یکی از طناب‌های نارنجی رنگی می‌روم که از این سر حیاط، تا آن سرش بسته شده. لباس‌ها را روی طناب پهن می‌کنم و به هر کدام، گیره‌ای می‌زنم. آخر صورتی هم شد رنگ؟!

کارم که تمام می‌شود، روی لبه‌ی ایوان خانه‌ی قدیمی می‌نشینم و نشسته، چرت می‌زنم. با اینکه امروز به خودمان استراحت داده بودیم و دیگر پیاده نرفته بودیم، ولی خستگی روزهای قبل، هنوز در تنمان مانده. میان خواب و بیداری، متوجه می‌شوم که محمد هم آمده و کمی آن طرف‌تر از من، روی قالیچه‌ی کوچکی دراز کشیده و خوابش برده. اصلاً برایم مهم نیست که سنگ‌های ایوان هنوز از آفتاب سر صبح داغند و یا مورچه‌ها روی آنها رژه می‌روند. دوباره به دنیای خواب فرو می‌روم.

خواب می‌بینم که می‌خواهم از زیر آبشار بزرگی رد بشوم. چرا این قدر خوابم واقعی شده؟! واقعاً از سرمای آب، تند تند نفس می‌کشم و تی‌شرت خیسم را احساس می‌کنم که به کمرم چسبیده. موهایم خیسند و آب از آنها روی دستم می‌چکد و … نکند واقعاً واقعی است؟! چشم‌هایم را باز می‌کنم و صدای خنده‌های امیرعلی و سامیار را از پشت سرم می‌شنوم. علیرام، سرش را از لای لباس‌های پهن شده روی طناب بیرون می‌آورد و می‌گوید: «کار اونا بود!» و به پشت سرم اشاره می‌کند.

می‌چرخم. امیرعلی و سامیار، با تشت پلاستیکی قرمزی که دستشان است، پشت سر من شکلک درمی‌آورند و می‌خندند. می‌گویم: «می‌کشمتون!!!»

قبل از آن که بتوانند به خودشان بجنبند، بلند می‌شوم و با مشت‌های گره کرده‌ام، به طرفشان می‌روم. امیرعلی، پشت سامیار پنهان می‌شود و سامیار، تشت را مثل سپر، جلوی خودش می‌گیرد. نگاهم به محمد می‌افتد و آن وقت است که درست سر بزنگاه، یاد چیزی می‌افتم. لبخندی شرورانه، یک گوشه‌ی لبم را بالا می‌برد و می‌گویم: «جرأت دارید این کارو با محمد بکنید!»

تجربه‌ی تلخ من از نشستن کنار محمدی که خواب است، تنبیه خوبی برای آنها می‌شود تا دیگر، مردم‌آزاری نکنند! سامیار و امیرعلی که انگار این بازی ظالمانه بدجور بهشان می‌چسبد، آهسته لب حوض می‌روند و دوباره تشت را پر می‌کنند. با احتیاط، از ایوان فاصله می‌گیرم؛ اما نه آن قدری که نتوانم لذت ببرم!

امیرعلی، روی ایوان، کنار محمد می‌نشیند و سامیار، پایین ایوان می‌ایستد و دوتایی، تشت سنگین را بالای سر رفیقم نگه می‌دارند. محمد، در خواب غلتی می‌زند و دست‌هایش، به امیرعلی می‌خورند. امیرعلی، تشت را کمی کج می‌کند تا از زیر آن، به محمد نگاه کند. آب داخل تشت، کج می‌شود و کمی از آن، روی سامیار می‌ریزد. محمد، سعی می‌کند با کمک دست‌هایش، موقعیت امیرعلی را شناسایی کند و ناگهان، دست‌هایش دور کمر امیرعلی حلقه می‌شوند!

امیرعلی که شوکه شده، تشت را کج‌تر می‌کند تا بهتر ببیند و با این کارش، تشت تقریباً عمودی می‌شود و تمام آبش، روی سر سامیار خالی می‌شود! سامیار که غافلگیر شده، تشت را از دست امیرعلی می‌کشد و آن را بالا می‌برد تا روی سر امیرعلی بکوبد. اما فرصتی برای این کار پیدا نمی‌کند. چون محمد که کمر امیرعلی را چسبیده بود، امیرعلی را به عنوان حریف کشتی شناسایی می‌کند و با یک حرکت تمیز، امیرعلی را نقش بر زمین می‌کند.

نفس امیرعلی بند می‌آید. اما محمد دست‌بردار نیست! چند دور با امیرعلی روی ایوان می‌غلتند و محمد، تمام فنون کشتی ممکن از جمله بارانداز و نمی‌دانم چه و چه و چه را روی امیرعلی نفس‌بریده اجرا می‌کند. مشکل امیرعلی اینجاست که نمی‌دانست از بین دوستانمان، فقط من هستم که می‌دانم محمد همیشه خواب می‌بیند با کسی کشتی می‌گیرد!

بعد از چند دقیقه‌ی طاقت‌فرسا ـ البته برای امیرعلی، نه من ـ به نظرم، داور درون خواب محمد، سوت پایان مسابقه را می‌زند. چون او از روی امیرعلی بلند می‌شود؛ رو به جمعیت که من و سامیار و علیرام باشیم، بوسه‌ای می‌فرستد و دست تکان می‌دهد. یک دستش را بالا می‌برد. می‌چرخد و دوباره دستش را بالا می‌برد. با دستش روی زمین، دنبال قالیچه می‌گردد و وقتی پیدایش می‌کند، روی آن دراز می‌کشد و خر و پفش می‌رود هوا!

علیرام به محمد اشاره می‌کند و با تردید می‌پرسد: «این الان … خواب بود؟!»

به تأیید سر تکان می‌دهم. علیرام، متفکرانه، چانه‌اش را می‌خاراند: «عجب …!»

امیرعلی له و لورده، با صدای بلند می‌گوید: «یکی منو جمع کنه! … آی … مادر جان! کجایی که پسرتو له کردن … آخ … لعنت بهت امیرحسین … »

محمد مثل برق‌گرفته‌ها سر جایش می‌نشیند: «کی امیرحسینو … » نگاهی به چهر‌های ما و مخصوصاً امیرعلی می‌اندازد: «عه! شماها چرا این جوری شدین؟!»

امیرعلی با دلخوری می‌گوید: «از امیرحسین جان بپرس!»

محمد، اول نگاهی به من می‌اندازد و بعد به امیرعلی. ناگهان می‌فهمد قضیه از چه قرار است و می‌گوید: «می‌گم چرا حریفم سنگین‌وزن بود ها…» و می‌زند زیر خنده.

امیرعلی که کمی تُپُل است، با عصبانیت می‌گوید: «اصلاً هم خنده‌دار نیست!»

محمد، نفس نفس‌زنان می‌گوید: «یک هشدار دوستانه! وقتی می‌بینید من و امیر و امین خوابیم، نزدیکمون نشید!»

سامیار که شبیه موش آب کشیده شده، می‌گوید: «تو و کی و کی؟!»

محمد می‌گوید: «امیر و امین؛ برادرای بزرگترم! هر سه تامون، نوجوونی رو به کشتی گذروندیم و همیشه، خواب کشتی گرفتن می‌بینیم. بچه که بودم، با هم تمرین می‌کردیم … یادش بخیر! الان امین نامزد کرده و امیر هم آخرای سربازیشه … دیگه مثل قبل نمی‌شه … بیچاره زن امین!» و دوباره می‌زند زیر خنده.

سامیار و امیرعلی به او چشم‌غره می‌روند. محمد به من اشاره می‌کند و می‌گوید: «حتی امیرحسین هم بی‌نصیب نمونده!»

می‌گویم: «بعله! یه شب اومدم خونه‌تون بمونم، تا صبح منو کوبیدی به در و دیوار! بدترین شب زندگیم بود! دیگه عمراً بیام خونه‌تون!» محمد، این را که می‌شنود، دوباره می‌خندد.

لباس‌های خیسم، به تنم چسبیده‌اند و کلافه‌ام کرده‌اند. یاد تنها لباسم و آرزویم برای اینکه بلایی سر این لباس‌ها نیاید، می‌افتم و چهره‌ام را در هم می‌کشم. می‌گویم: «من می‌رم لباسمو عوض کنم. یادتون باشه، حق ندارید به من بخندید!»

نگاه خیره‌ی بچه‌ها را روی خودم حس می‌کنم و وارد اتاقی می‌شوم که صاحب‌خانه در اختیار ما گذاشته بود. در را قفل می‌کنم و با اکراه، پیراهن را از کیفم بیرون می‌کشم. تی‌شرت خیسم را گوشه‌ای می‌اندازم و پیراهن را روی سرم می‌کشم. چقدر عجیب است! هوا، از زیر پیراهن داخل می‌آید و از آستین‌هایم بیرون می‌رود. حالا می‌فهمم چرا زینب، ترجیح می‌دهد تمام تابستان را پیراهن بپوشد!

همان طور که به بخت و اقبالم درود می‌فرستم، تیشرت و شلوار خیسم را مچاله می‌کنم و بیرون می‌روم تا روی طناب پهنشان کنم. اگر شانس بیاورم، تا یک ساعت دیگر خشک می‌شوند … اگر شانس بیاورم، هیچ کس مرا نمی‌بیند … اگر … .

اما انگار امروز، مرغ آمین با من سر لج افتاده. پایم را که از در بیرون می‌گذارم، صدای خنده‌ی دوستانِ بی‌وفایم به آسمان می‌رسد. اخم می‌کنم. دمپایی‌هایم را می‌پوشم و دامن پیراهنم را بالا می‌گیرم تا از پله‌ها پایین بیایم. جلوی طناب می‌ایستم و لباس‌هایم را پهن می‌کنم.

سامیار، سرش را از لای دو تا از تی‌شرت‌هایم بیرون می‌آورد. هنوز موهایش خیس است و به پیشانی‌اش چسبیده. می‌گوید: «السلام علیک! الچقدر الشما الخوشتیپی!»

نمی‌دانم چطور با این سطح از عربی می‌خواهد برود رشته‌ی انسانی! می‌گویم: «التقصیر الشما البود، یا حبیبی! مگه قرار نبود به من نخندین؟!»

کسری از دستشویی داخل حیاط بیرون می‌آید و با دیدن من فریاد می‌زند: «این دیگه چیه پوشیدی؟!» و می‌زند زیر خنده.

به خودم زحمت نمی‌دهم جوابش را بدهم. امیدوارم تا شب، اوضاع شانس و اقبالم بهتر شود؛ وگرنه خودم تنهایی راه می‌افتم و می‌روم کربلا! قسم می‌خورم!

بخش پیشین:

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=60494

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.