در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
روزی یعقوب لیث، بیمار شد. طبیبان او هر کاری کردند، نتوانستند معالجهاش کنند. آنها گفتند: «هر کاری از دست ما برمیآمد، برای درمان تو کردیم اما فایدهای نداشت. حالا باید از بزرگان دین، کمک بگیری؛ شاید نجات پیدا کنی.»
بزرگان دربار، شیخ سهل عبدالله تستری را خبر کردند و از او خواستند تا دعایی در حق یعقوب کند.
شیخ، دعا کرد و گفت: «خدایا! سزای گناهان او را دادی، اینک پاداش عبادتهای مرا به او بده تا از بیماری، نجات پیدا کند.»
بعد از این دعا، یعقوب لیث، بلافاصله شفا یافت تا حدی که دیگر هیچ دردی احساس نمیکرد. او دستور داد که هزار دینار بیاورند و پیش شیخ بگذارند. شیخ نگاهی به او کرد و گفت: «ما با قناعت کردن و چیزی نگرفتن از دیگران به این درجه رسیدهایم نه با حرص زدن و گرفتن.»
یعقوب دستور داد ارابهی مخصوصی آوردند و شیخ را سوار آن کردند تا به خانهاش برگردد.
در بین راه، خدمتکار دربار به او گفت: «ای شیخ! اگر آن پول را میگرفتی و به مردم فقیر میدادی، بهتر نبود؟»
شیخ گفت: «بندگان خدا، روزی خود را از خدای خویش میگیرند. نباید در کار خدا فضولی کرد.
حکایتهای پیشین:
- اندر حکایت «سلیمان طرّار»
- اندر حکایت «گنج در خانه»
- اندر حکایت «سِرّ و سَر»
- اندر حکایت سگ خیانتکار
- در جستجوی زنی زیبا
- اندر حکایت «حمال ارزان»
- اندر حکایت «قفلسازی که دانشمند شد»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman