جمعه و شنبه، ۲۶ و ۲۷ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: محمد، از خواب بیدارم میکند. خمیازهکشان مینشینم. تمام بدنم درد میکند. تا به حال در زندگیام این قدر کار نکرده بودم! امروز، از ده صبح تا سه بعدازظهر، از مردم پذیرایی کرده بودیم و بعد از چند ساعت استراحت، تا نُه شب دمام زده بودیم. کمی خوابیدیم ولی همچنان خستهام.
توی موکبمان خوابیده بودیم. بلند میشوم و به بچهها کمک میکنم تا موکب را جمع و روی چرخدستی بگذاریم. دوباره به راه میافتیم. علیرام میگوید: «پیش به سوی عمود ۴۷۰!»
از انرژی او، انرژی میگیرم. امیرعلی و سامیار مینالند. امروز نوبت من است که چرخدستی را هل بدهم. کمی سنگین است ولی چیزی نیست که از پسش برنیایم. فقط، کمی برایم مشکل است که چرخدستی را طوری کنترل کنم که مردم را زیر نگیرم!
به عمود ۲۷۰ که میرسیم، علیرام میگوید: «بچهها، قراره رسیدیم عمود ۳۱۳، یه کاری کنیم.»
کسری کنجکاوانه میپرسد: «چه کاری؟»
علیرام چشمک میزند و میگوید: «نمیگم! وقتی رسیدیم، میفهمید! حالا فعلاً یکی یه کاغذ و قلم بده به من.»
محمد سریع دفترچه و مداد را از جیبش درمیآورد و به علیرام میدهد. علیرام صبر میکند تا به عمود بعدی برسیم. کاغذ را روی ستون میگذارد و تند تند چیزی مینویسد. نوشتنش که تمام میشود، کاغذ را از دفترچه میکند. دفترچه و مداد را به محمد پس میدهد و دوباره راه میافتیم. آن قدر میرویم تا به عمود ۳۱۳ میرسیم. علیرام میایستد و ما هم به دنبالش میایستیم.
چرخدستی را گوشهای میگذارم تا مزاحم زائران نباشد. علیرام میگوید: «قبل هر چیزی، یه سلفی بگیریم بذاریم پروفایل گروهمون!»
محمد میگوید: «چه فایده؟ تو این تاریکی که شمارهی عمود تو عکس نمیافته! مثلاً ساعت یک نصفه شبه!»
سامیار میگوید: «کیفیت گوشی من خیلی بالاست. یه جوری عکس میگیره که تو، پشههای توی هوا رو هم تشخیص بدی! با گوشی من عکس بگیریم!» و موبایلش را از جیبش درمیآورد. کنار هم میایستیم و با نیش باز، به دوربین خیره میشویم. امیرعلی برای کسری شاخ میگذارد و سامیار عکس میگیرد. میگویم: «برای همهمون میفرستی ها! خب… حالا چی؟»
علیرام میپرسد: «احیاناً کسی از اون دسته بلندا که باهاش سلفی میگیرن، نداره؟»
سامیار زانو میزند و در کولهاش دنبال چیزی میگردد. جعبهای را بلند میکند و با لحن کمی بدی میگوید: «بیا! اینم از اون دسته بلندا که باهاش سلفی میگیرن! دیگه چی؟»
علیرام فقط نگاهش میکند. سامیار متوجه میشود که چه گفته و سریع، قضیه را ماستمالی میکند: «منظورم اینه که … یعنی … بفرما!»
ابروهای علیرام بالا میروند و سری به تأسف تکان میدهد. میگوید: «خب، حالا گوشیتو روش سوار کن. میخوایم یه فیلم بگیریم.»
در حینی که سامیار با گوشیاش کُشتی میگیرد؛ علیرام برای ما توضیح میدهد که قرار است چه کار کنیم. از پیشنهادش خوشم میآید و لبخند میزنم. ایدهی قشنگی است. وقتی کار سامیار تمام میشود، علیرام کاغذ را پشت گوشی میچسباند تا بتوانیم از روی آن بخوانیم. خوشبختانه، دستخط علیرام کمی درشت است و ما هیچ مشکلی نداریم.
سامیار میگوید: «خیلی خب! همه آمادهن؟ مهم نیست! سه … دو … یک!» و فیلم گرفتن را شروع میکند. همان طور که علیرام به ما گفته بود، دستهای راستمان را بالا میبریم و یکصدا، از روی کاغذ میخوانیم. زائرانی که از کنارمان رد میشوند، با تعجب نگاهمان میکنند. برخی هم میایستند. توجهم را از زائران برمیدارم و به نوشتهی بالای گوشی خیره میشوم. سعی میکنم تصویر چهرهی خودم و دوستانم را در گوشی ندید بگیرم. چون اگر به چهرههایمان خیره شوم، بدون شک، خندهام میگیرد.
حواسم را روی نوشته متمرکز میکنم و همراه با باقی رفقایم میگویم: «ما نوجوانان موکب دهه هشتادیهای حسینی، امروز، ۲۷ مرداد ماه، اینجا، زیر عمود ۳۱۳ جمع شدهایم تا با امام زمانمان(عج) بیعت کنیم. ما در زیر همین عمود، با او عهد میبندیم که هرگز تنهایش نگذاریم و تا پای جان سربازش باشیم. عهد میبندیم که از همین الان، هر کاری که انجام میدهیم و هر حرفهای که یاد میگیریم، به این نیت باشد که روزی بتوانیم با کارهایمان، به امام زمانمان(عج) کمک کنیم.»
دستهایمان را پایین میآوریم. علیرام میگوید: «من مهندس مکانیک میشم تا یه روزی ماشین امام زمان(عج) رو تعمیر کنم!»
پِقی میزنیم زیر خنده. سامیار به زور دوربین را صاف نگه میدارد. علیرام اعتراض میکند: «چرا میخندین؟ خب شاید ماشین داشته باشه!»
کسری میپرسد: «اگه نداشت چی؟ زین اسبش رو تعمیر میکنی؟»
علیرام میگوید: «حالا یه فکری میکنیم. خودت بگو کسری.»
کسری ناگهان هول میکند: «من؟! اِمممم …. من …. من …. من دکتر میشم تا …. تا مجروحای جنگ رو درمان کنم، یا یه چیزی تو این مایهها!»
علیرام میگوید: «سامیار! نوبت توئه!»
سامیار با اعتماد به نفس میگوید: «من خبرنگار میشم تا خبر ظهورش رو به تموم دنیا بدم! البته به همراه مصاحبه و گزارش زنده!»
همه کمی تعجب میکنیم. علیرام میگوید: «اِممم … خب … امیرعلی، تو چی؟»
امیرعلی میگوید: «من فوتبالیست میشم تا با یه قیچیبرگردون خوشگل، توپو بکوبم تو سر دشمنش!»
همه میخندیم. علیرام میپرسد: «محمد؟»
محمد میگوید: «میرم ارتش و چنان سربازی براش میشم که بهم افتخار کنه!»
علیرام میگوید: «و تو امیرحسین؟»
میگویم: «من … من معلم میشم تا براش سربازای بیشتری تربیت کنم!»
سامیار فیلم را قطع میکند. علیرام میگوید: «این فیلمه رو برامون بفرست که هر چند وقت یه بار نگاهش کنیم تا یادمون نره چی گفتیم.»
سامیار موبایلش را پایین میآورد و روبهروی ما میچرخد. شروع میکند به تعریف کردن اینکه هر کداممان چقدر ضایع بودهایم. دوست دارم به حرفهایش گوش بدهم. اما حواسم پرت است. حس میکنم نگاه کسی، روی من است. به دور و اطرافم نگاه میکنم. در میان آن شلوغ پلوغی، هیچ کس حواسش به ما نیست جز مرد جوانی که روبهروی ما ایستاده. پیراهن عربی مشکی پوشیده و چفیهی سبز رنگی را روی سرش گذاشته. سینی گرد بزرگی پر از لیوانهای آب خنک، دستش است و زائران، یکی یکی از سینیاش آب برمیدارند.
مرد جوان به من لبخند میزند. در تاریکی نمیتوانم دقیق چهرهاش را ببینم. البته، سایهای که چفیه روی صورتش انداخته هم بیتأثیر نیست. لبخندش، ضربان قلبم را بالا میبرد. برق دندانهای سفیدش را که میبینم، بیاختیار نفسنفس میزنم. سرم گیج میرود. چشمهایم سیاهی میرود و دیگر هیچ چیز نمیفهمم.
محمد
داریم به مسخرهبازیهای سامیار میخندیم. دست امیرحسین که روی شانهام بود، ناگهان میافتد. به طرف او برمیگردم. چهرهاش مات و مبهوت است. سعی میکنم بفهمم به چه چیزی نگاه میکند. هیچ چیز غیر عادیای وجود ندارد. فقط یک مرد است که ایستاده و به زائران، آبِ خنک تعارف میکند. نگاهم را به امیرحسین میدوزم که ناگهان میافتد زمین!
خداراشکر که کوله پشتی امیرعلی در لحظهی مناسب، در مکان مناسب بود و سر امیرحسین به زمین نخورد. چرا یهو بیهوش شد؟ کنارش مینشینم. تکانش میدهم و صدایش میزنم. واکنشی نشان نمیدهد. فقط نفس نفس میزند. دوستانمان متوجه ما میشوند و عجیب است که واکنششان دقیقاً مثل من است!
کسری نبض امیرحسین را میگیرد و میگوید: «ضربان قلبش خیلی بالاست. حالتش یه جوریه که انگار داره کابوس میبینه! چِش شده؟»
شانه بالا میاندازم. واقعاً نمیدانم. بدبختی، رفیقم تمام رازهایش را از من پنهان میکند. صدای زنگ خفهای میشنویم. با حیرت میگویم: «گوشی امیرحسینه!»
زیپ کیفش را باز میکنم و موبایلش را برمیدارم. با درماندگی به دوستانم خیره میشوم: «مامانشه! حالا چی کار کنم؟»
علیرام میگوید: «خب جواب بده!»
میگویم: «آخه بهش چی بگم؟ سلام خاله خوبید؟ ببخشید که امیرحسین نمیتونه جواب بده. آخه غش کرده! عاقلانهست این به نظرت آیا؟»
امیرعلی میگوید: «بگو مثلاً … رفته دستشویی!»
میگویم: «من دروغ نمیگم!»
سامیار گوشی را از من میگیرد و میگوید: «بده من بابا!» گوشی را روی گوشش میگذارد: «سلام خاله! … من سامیارم، دوست امیرحسین … آره، نگرانش نباشید … من برداشتم چون رفته بود دستشویی … آره، خواستیم نگران نشید … باشه، اومد میگم زنگ بزنه … ممنون … خداحافظ!» پیروزمندانه گوشی را خاموش میکند و در کیف امیرحسین میگذارد.
کسری با بیچارگی به امیرحسین خیره میشود: «حال چی کارش کنیم؟»
امیرعلی میگوید: «چه میدونم. تو میخوای دکتر بشی!»
کسری داد میزند: «من که دکتر به دنیا نیومدهم! باید ده سال درس بخونم!»
مرد جوان، که سینی آب را در دست گرفته بود، به طرف ما میدود. معلوم نیست چرا هیچ کس متوجه ما نشده. مرد جوان پشت سر کسری زانو میزند و میگوید: «بچهها! بچهها! یه لحظه به من اجازه بدین!»
کسری که اصلاً متوجه نشده بود که مرد کی آمده، از جا میپرد و بیاختیار میگوید: «یا امام زمان(عج)! شما کی اومدین؟»
مرد لبخندی میزند و بچهها، راه را برای او باز میکنند. جلوتر میآید. به امیرحسین نگاهی میاندازد و میگوید: «بیاید ببریمش توی موکب ما.»
با کمک هم امیرحسین را بلند میکنیم و داخل موکب کوچکی که کمی دورتر از عمود ۳۱۳ است، میبریم. مرد جوان مینشیند و سر امیرحسین را روی دامنش میگذارد. میگوید: «یکی لطفاً به من یه لیوان آب میده؟ اگر هم که اون سینی آب رو بیارید که ممنون میشم.»
سامیار از جا میپرد و میرود و سریع با سینی برمیگردد. سینی را روی زمین میگذارد و لیوانی آب را به دست مرد میدهد. مرد لیوان را میگیرد. کمی از آب داخل آن را داخل دستش خالی میکند و به صورت امیرحسین میپاشد.
سر امیرحسین را کمی بالاتر میبرد و باقیماندهی آب داخل لیوان را به او میخوراند. کم کم، نفسهای تند رفیقم، آرام میشوند. مرد جوان، دستش را روی سینهی امیرحسین میگذارد. کسری که همزمان نبض او را میگیرد، ناگهان چشمهایش گشاد میشوند. زیر لب میگوید: «جلالخالق! چه یهو ضربانش کند شد!»
مرد میگوید: «یه کمی دیگه رفیقتون بیدار میشه. حالش خوب خوبه!»
کسری میپرسد: «آقا، شما دکترین؟»
مرد لبخند میزند: «یه چیزایی بلدم.»
سامیار میگوید: «قیافهتون به عربا میخوره ولی فارسی رو مثل ما حرف میزنین. چه جوری آخه؟»
مرد، کوتاه میگوید: «یه مدت ایران بودم.»
کلافه شدهام. امیرحسین را یادشان رفته! با نگرانی میپرسم: «شما میدونین چهش شده بود آقا؟»
مرد، سر امیرحسین را در بغل من که کنارش نشستهام، میگذارد. همان طور که بلند میشود، میگوید: «یه کم شوکه شده؛ فقط همین.»
میپرسم: «آخه برای چی؟»
خم میشود تا سینی آب را بردارد. میگوید: «بهش بگو اشکالی نداره بهتون بگه.»
قامتش را راست میکند و میگوید: «کارتون خیلی قشنگ بود. مطمئنم امام زمان(عج) به شما افتخار میکنه.»
علیرام بلند میشود تا با او دست بدهد و تشکر کند. مرد از ما خداحافظی میکند اما وقتی از کنار من رد میشود، طوری که فقط من بشنوم، میگوید: «هوای رفیقت رو داشته باش سرباز! نذار همه چی رو توی دلش نگه داره.»
لبخند میزند و به من سلام نظامی میدهد. نیشم تا بناگوش باز میشود. میگوید: «موفق باشید!» و میرود. آنقدر سریع که نمیفهمیم کجا میرود.
امیرحسین
تمام دنیا سیاه است و تاریک. جز سیاهی هیچ چیز نمیبینم. هیچ صدایی جز نفس نفس زدنم و ضربان قلبم نمیشنوم. دست و پاهایم یخ کرده اما سر و صورتم داغ است. صورتم ناگهان خنک میشود. چه حس خوبی!
خنکای آب را احساس میکنم که در تمام وجودم پخش میشود. نفسهایم آرام میشوند. گرمای دستی را روی سینهام حس میکنم. صدایی را در دنیای تاریک میشنوم. صدا، صدای یک مرد است. صدای گرمی دارد. صدایش مرا یاد صدای امام حسین(ع) میاندازد اما مطمئنم که صدا، صدای امام حسین(ع) نیست.
پژواک صدا را در تمام بدنم احساس میکنم؛ صدایی که میگوید: «از من نترس امیرحسین! تو که دیگه باید بدونی من هم اینجا هستم! چرا از دیدنم تعجب کردی؟ مگه آدم از امام زمانش هم میترسه؟»
صدا، ضربان قلبم را پایین میبرد. گرمای دست، ناگهان محو میشود. حالا آرامتر شدهام. خیلی خیلی آرامتر. دست راستم، بیاختیار روی قلبم میرود. نمیخواهم اندک گرمای باقیمانده از حضور دست را از دست بدهم. نفس عمیقی میکشم و آرام، چشمهایم را باز میکنم.
اولین چیزی که میبینم، صورت وارونهی محمد است که روی من خم شده. میگوید: «هی بچهها! بیدار شد!»
بچهها همه با هم صلوات میفرستند. آرام مینشینم. امیرعلی میگوید: «صبح به خیر زیبای خفته! … البته الان شبه… شب به خیر زیبای خفته!»
کسری میگوید: «نمیگی زهره ترک میشیم یهو غش میکنی؟»
محمد میپرسد: «چرا یهو غش کردی؟»
جواب هیچ کدام از سوالهایشان را نمیدهم. به جایش میپرسم: «کی به من آب داد؟»
بچهها با تعجب من و یکدیگر را نگاه میکنند.
سامیار میپرسد: «مگه فهمیدی؟»
سرم را به تأیید، تکان میدهم. علیرام با سردرگمی میگوید: «همون آقاهه که آب میداد به زائرا. چطور مگه؟»
چشمهایم سیاهی میروند. جلوی خودم را میگیرم که غش نکنم. کسری میگوید: «به خدا امیرحسین، اگر دوباره غش کنی، میزنم تو سرت!»
تهدیدش جدی است. بنابراین بیهوش نمیشوم ولی به جایش دوباره در بغل محمد، ولو میشوم.
محمد میگوید: «جون به لبمون کردی! دِ بگو چی شده؟»
دوباره مینشینم. میگویم: «بدبختا! اون آقا… اون آقا … امام زمان بود!»
همه با تعجب به من نگاه میکنند. اول از همه سامیار میگوید: «برو بابا!»
میگویم: «به خدا قسم، خودش بود!»
محمد با تردید میگوید: «تو الکی قسم نمیخوری! مطمئنی خودش بود؟»
به تأیید، سر تکان میدهم. سامیار میگوید: «پس به خاطر همون بود که اینقدر خوب فارسی صحبت میکرد!»
کسری با حیرت میگوید: «و تا دستش رو گذاشت روی قلبت، نبضت پایین اومد!»
با حیرت میپرسم: «مگه دستش رو گذاشت رو قلبم؟» نفسم بند آمده.
بچهها به تأیید سر تکان میدهند.
محمد با هیجان میگوید: «به من سلام نظامی داد! بهم گفت سرباز!»
علیرام زیر لب میگوید: «با من دست داد! یا صاحب الزمان(عج)! فکر کنم الانه که من غش کنم!»
همهمان بدجور شوکهایم. نمیدانیم باید چه حسی داشته باشیم یا چه واکنشی نشان بدهیم.
کسری با عصبانیت میگوید: «به خدا تو هم اینجا ولو بشی علیرام، چنان میزنمت که … »
امیرعلی آهسته میگوید: «چه دکتری بشی تو!»
علیرام دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا میبرد: «باشه! باشه! من خوبم!»
کسری زیر لب میگوید: «نمیخوام هِی بعضیا به من طعنه بزنن. معذرت میخوام.»
امیرعلی میگوید: «هِی! من کی به تو طعنه زدم؟»
کسری دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید که علیرام سریع میگوید: «بچهها! بچهها! انسان باشید لطفا! اصلا حواستون هست که چه کسی اینجا بوده؟ حواستون هست چه لحظههایی رو از دست دادیم؟ حواستون هست وقتی دارید میرید پیش امام حسین(ع) نباید با قهر و کینه برید؟»
هر دو سکوت میکنند. علیرام میگوید: «یالله همو ببوسید قضیه بره پی کارش.»
با اکراه یکدیگر را در آغوش میگیرند. بلند میشویم، از موکب کوچک بیرون میرویم و دوباره به راه میافتیم. هر کدام در فکر ماجراهایی که گذشته فرو رفته و در سکوت کنار هم قدم میزنیم.
ناگهان سامیار که وظیفهی خطیر هل دادن چرخ دستی را به عهده گرفته، میگوید: «راستی، مامانت زنگ زد. من برداشتم. گفتم بعدا زنگ میزنی و رفتی دستشویی. اشکالی نداره که؟»
از سامیار تشکر کرده و گوشیام را از او میگیرم. همان طور که شمارهی مادرم را میگیرم، میگویم: «چه اشکالی؟ ممنونم.» گوشی، را کنار گوشم قرار میدهم و همان طور که به صدای بوقهای ممتد آن گوش میدهم، حس میکنم کسی از پشت نخلها، به من لبخند میزند. من هم به طرفش لبخند میزنم. دیگر از حضورش نمیترسم. حضورش سراسر آرامش است.
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman