پنجشنبه و جمعه، ۲۵ و ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: مادرم سفارشهای آخر را به من میکند و مرا با هزار سلام و صلوات و دعا، بدرقه میکند. به او قول میدهم که بیخبرش نگذارم و هر وقت توانستم، تماس بگیرم. کولهام را به روی دوشم میاندازم و راه میافتم. قدمزنان تا حرم میروم. حتی این وقت شب هم بازار شلوغ و پر از سر و صداست. کنار در ورودی حرم میایستم و منتظر دوستانم میمانم. نفس عمیقی میکشم و به آسمان خیره میشوم. ستارهها در آسمان بدون ابر نجف، چشمک میزنند. چقدر هوا گرم است!
علیرام و محمد و امیرعلی را از دور تشخیص میدهم و برایشان دست تکان میدهم. کنارم میرسند و چند دقیقهی بعد، سر و کلهی کسری و سامیار با چرخ دستی پر از خرت و پرت، پیدا میشود. روبروی حرم میایستیم. ضریح جلوی چشمانمان است. با امیرالمومنین(ع) خداحافظی میکنیم و راه میافتیم. علیرام مدام برمیگردد و به عقب نگاه میکند تا اینکه میبیچیم و دیگر نمیتوانیم حرم را ببینیم.
وارد همان خیابانی میشویم که موکبمان را در آن برپا کرده بودیم. از کنار موکبهای کوچک و بزرگ و شلوغ رد میشویم. کمی که راه میرویم، سری اول عمودها که از داخل شهر نجف شروع میشوند، تمام میشوند و عمودهای اصلی آغاز میشوند.
علیرام میگوید: «خب رفقا! طبق برنامه، امروز باید تا عمود …. ۲۳۵ بریم!»
امیرعلی میپرسد: «چی؟ ۲۳۵؟ شوخیت گرفته؟»
سامیار میگوید: «ببخشید اون وقت طبق کدوم برنامه؟»
علیرام میایستد و ما هم میایستیم. علیرام رو به ما میکند و ابرویش را بالا میاندازد. میگوید: «اگه دوست دارین شب جمعه کربلا باشین، روزی ۲۳۵ تا عمود باید راه برین. اگر هم که نه، میتونیم چند تا لاکپشت کرایه کنیم که ما رو تا کربلا ببرن! انشالله اربعین سال بعد، کربلاییم!»
میپرسم: «جدی جدی با این برنامه، شب جمعه کربلاییم؟»
علیرام به تأیید سر تکان میدهد. محمد میگوید: «من که حاضرم!»
میگویم: «من هم همین طور!»
کسری میگوید: «آقا من هم هستم!»
علیرام میگوید: «چهار به دو! شما دو تا باختید. زود راه بیفتید.»
و خودش راه میافتد. من و کسری و محمد به دنبالش میرویم. امیرعلی و سامیار با غر غر دنبال ما راه میافتند. وقتی به ما میرسند، امیرعلی زیر لب به کسری میگوید: «خائن!»
کسری اهمیتی نمیدهد و چرخ دستی را هل میدهد اما میبینم که از شدت عصبانیت، انگشتانش را آنقدر محکم دور دستهی چرخ دستی حلقه کرده که سفید شدهاند. میدانم که بدجور به هم ریخته و تحسینش میکنم که ساکت مانده. جلوتر میرود و کنار علیرام قدم برمیدارد.
مسیر تقریبا شلوغ است. حتی با اینکه شب است و هنوز تا اربعین خیلی مانده. چرخ دستی، فضای زیادی را اشغال کرده و کسری، معذب است. مدام از مردم عذرخواهی میکند و چرخ دستی را به جلو هل میدهد.
محمد کنار من راه میرود. کمی به من نزدیکتر میشود و طوری که فقط من بشنوم، میگوید: «دو، سه تا سوال دارم ازت.»
آب دهانم را قورت میدهم. تقریبا میتوانم حدس بزنم دربارهی چه چیزی میخواد بپرسد. طوری که باور کند با سوال پرسیدنش، مشکلی ندارم، میگویم: «هرچی دلت میخواد بپرس!»
از نگاهش معلوم است که هنوز به من شک دارد. میگوید: «خیلی خب؛ باشه. خودت خواستی!»
نفس میگیرد و مرا با مسلسل سوالهایش تیرباران میکند: «چرا اون روز که تو مسجد قرار گذاشتیم، اون طوری راجع به امام حسین(ع) حرف زدی؟ چطوری بهت اجازه داده بیای کربلا؟ دیشب دنبال کی میگشتی؟»
میگویم: «امان بده برادر من! جواب هیچ کدوم از سوالهای تو رو الان نمیتونم بدم. باید با هم تنها باشیم.»
اخم میکند و بعد، لبخندی میزند: «اووووه! پس از اوناست!»
میدانم منظورش خوابهایم است. به تأیید سر تکان میدهم. لبخندش پررنگتر میشود و چشمکی به من میزند. ناگهان سامیار میگوید: «آخیش! چه باد خنکی!»
راست میگوید. من هم نسیمی که موهایم را به هم ریزد، حس میکنم. اما حضور «همان یک نفر» را هم حس میکنم. تنم یخ میکند. سعی میکنم حواس خودم را پرت کنم تا دوستانم متوجه نشوند و به من شک نکنند. به عمودی که از کنارش رد میشویم، نگاه میکنم، عمود ۱۲٫
محمد روی شانهام میزند و مرا متوجه خودش میکند. برایم ماجرای اتفاقی را که در یک جلسه از کلاس کشتیاش افتاده، تعریف میکند. وقتی به محمد نگاه میکنی، باورت نمیشود که این پسرک لاغر، چه کشتیگیر ماهری است! حرفهایش که تمام میشود، برای اینکه موضوع گفت و گویمان را از مسئلهای که اصلاً از آن سردرنمیآورم، منحرف کنم، میپرسم: «اون روز که من قهر کردم و رفتم، بعدش چی شد؟»
ناگهان نیش محمد تا بناگوش باز میشود و برایم همه چیز را تعریف میکند. متوجه نمیشود که کمی صدایش بالا رفته و بقیه هم حرفهایش را میشنوند: «آره، خلاصه سامیار، علیرام بدبخت رو گرفته بود به باد کتک و هی میزد. قیافهی علیرام شبیه این فیلما شده بود. گوشهی لبش خونی بود. شقیقهش کبود شده بود؛ اصلا یه وضعی! بعدش … »
علیرام سرش را به عقب برمیگرداند و میپرسد: «واقعا شبیه بازیگرا شده بودم؟»
محمد میگوید: «هی همچین!» و میخندد.
علیرام میگوید: «نامرد!» و به شوخی، مشتی به بازوی محمد میزند. ادامه میدهد: «من اون موقع مونده بودم چی شده که سامیار داره منو میزنه.»
سامیار دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید که امیرعلی میان حرفش میپرد: «ولله از جایی که ما دو تا وایساده بودیم، تو داشتی عمهی سامیار رو نگاه میکردی. من که حالت رو دیدم گفتم عاشق شدی رفت! داشتم برنامه میریختم اومدم عروسیت چی بپوشم و … »
سامیار چشمغرهای به امیرعلی میرود. کسری میان حرف امیرعلی میپرد: «بعد یهو دیدیم عروس، یه مرد قدبلند و هیکلی و … ناراحت نشی علیرام ها، ولی هیولا بود! خلاصه حالمون رو گرفت!»
علیرام میگوید: «نه بابا! راحت باش!» و همه میخندیم.
علیرام میایستد تا از پسربچهای، چای بگیرد. میپرسد: «کی چای میخواد؟»
سریع میگویم: «من!» دلم واقعا یک لیوان چای میخواست. نمیدانم چرا سردرد گرفتهام و بهترین درمانی که برای آن میشناسم، فقط چای است! علیرام با لبخند لیوان چای را دستم میدهد و دوباره راه میافتیم.
همان طور که میرویم، کسری و محمد جایشان را با هم عوض میکنند. هر پنجاه عمود، جایی مینشینیم و کمی خستگی در میکنیم و دوباره به راه میافتیم. آخر سر، کمی مانده به طلوع، به عمود ۲۳۵ میرسیم.
علیرام میرود تا جایی برای خواب گیر بیاورد و ما منتظرش میمانیم. برمیگردد و ما را با خودش به خانهای میبرد که غیر از ما، چند کاروان دیگر هم آنجا اقامت میکنند.
دیگر نایی برایمان نمانده به سختی نماز میخوانیم و تا سرمان را روی بالش میگذاریم، خوابمان میبرد.
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman