تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
1

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ و هفتم

  • کد خبر : 57613
  • 13 مرداد 1403 - 11:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش سی‌ و هفتم
وا می‌روم. این منصفانه نیست. معامله‌ی سختی است؛ خیلی سخت. عاشق پلی‌استیشنم هستم. نمی‌توانم چیزی را که آنقدر سخت به دست آورده‌ام، اینطور از دست بدهم. به گمانم مادرم هم با پدر، موافق است. چون منتظر نتیجه‌ی مذاکرات مانده.

صبح شنبه، ۱۳ مرداد ۱۴۰۳

امیرعلی:

مجله‌ی خبری «صبح من»: دیشب درست و حسابی نتوانستم بخوابم. آن قدر استرس داشتم که خوابم نمی‌برد. نگران بودم، چون مهلتی که علیرام به ما داده بود، تمام شده. چون هنوز نتوانستم با پدر و مادرم درباره‌ی کربلا صحبت کنم. نگران بودم؛ چون می‌ترسیدم قبول نکنند. هنوز هم نگرانم.

امروز صبح از ترسم، ساعت هفت بیدار شدم تا قبل از آنکه پدرم به سر کار برود، بتوانم با او صحبت کنم. صدای زنگ ساعت پدرم را که می‌شنوم، خوشحال می‌شوم. صدای حرف زدن پدر و مادرم را از اتاق بغلی می‌شنوم.

کمی بعد، مادرم بیرون می‌آید و کتری را روشن می‌کند. به نظرم الان، فرصت مناسبی برای بیدار شدن است. آهسته و بی سر و صدا از اتاق بیرون می‌روم و روی مبل می‌نشینم.

مادرم از آشپزخانه بیرون می‌آید و با دیدن من، یکه می‌خورد. می‌گوید: «چی شده بچه؟ اول صبح چرا این جوری آدم رو می‌ترسونی؟»»

زیر لب عذرخواهی می‌کنم. پدرم، در حالی که سر و صورتش را خشک می‌کند، از سرویس بهداشتی بیرون می‌آید و روی مبل، کنار من، می‌نشیند و موبایلش را برمی‌دارد.

مادرم، روی مبل دیگری می‌نشیند و منتظر می‌ماند تا کتری به جوش آید. به نظرم الان باید فرصت مناسبی باشد. می‌گویم: «مامان! بابا! می‌خوام یه چیزی بپرسم.»

پدر و مادرم به من نگاه می‌کنند و منتظر می‌مانند. ماجرای کربلا رفتن را برایش تعریف می‌کنم. پدرم دستی به ته‌ریشش می‌کشد. به من نگاه می‌کنند. احساس می‌کنم زیادی دارند طولش می‌دهند. بی‌اختیار می‌گویم: «مامان؟ میشه برم؟ تو رو خدا؟ مامان؟ میشه؟ مامان؟ …. مامان؟… الو؟ …. مامان؟ ماما…»

مادرم ناگهان کلافه می‌شود و داد می‌زند: «نمی‌دونم!» بعد آهسته‌تر می‌گوید: «از بابات بپرس.»

به طرف پدرم برمی‌گردم و می‌خواهم همین روند کلافه‌کننده را روی او هم اجرا کنم. همیشه با این ترفند، به خواسته‌هایم می‌رسم. تا دهانم را باز می‌کنم، پدرم می‌گوید: «می‌تونی بری به شرطی که خودت پولش رو جور کنی!»

دهانم با ناامیدی باز می‌ماند. اعتراض می‌کنم: «ولی چطوری پولش رو بدم؟ شما … اوومم … نزدیک دوازده ماهه که پول توجیبی منو ندادید! اگه داده بودید، الان پول داشتم که … »

پدرم میان حرف من می‌گوید: «منظور من اون شکلی نبود!»

ساکت می‌شوم: «پس چی بود؟»

پدرم به سیم‌های گره‌خورده‌ی کنار پلی‌استیشنم و خود آن اشاره می‌کند: «منظورم اون بود.»

هنوز متوجه نشده‌ام قضیه از چه قرار است. می‌پرسم: «منظورتون چیه؟»

می‌گوید: «خیلی اصرار کردی برات پلی‌استیشن بخریم. ما ناراضی بودیم ولی برات خریدیم. حالا، کاری که باید انجام بدی، خیلی ساده‌ست. پلی‌استیشن در مقابل سفر کربلا. اگر کربلا می‌خوای، باید پلی‌استیشن رو بفروشی و با پولش بری سفر. در غیر این صورت، کل تابستون بشین چشماتو داغون کن و کربلا هم نرو.»

وا می‌روم. این منصفانه نیست. معامله‌ی سختی است؛ خیلی سخت. عاشق پلی‌استیشنم هستم. نمی‌توانم چیزی را که آنقدر سخت به دست آورده‌ام، اینطور از دست بدهم. به گمانم مادرم هم با پدر، موافق است. چون منتظر نتیجه‌ی مذاکرات مانده.

آخر سر، تصمیم می‌گیرم که پلی‌استیشن‌ را از دست بدهم فقط به خاطر امام حسین(ع)! می‌پرسم: «حالا به کی بفروشمش؟»

پدرم لبخند می‌زند: «نمی‌دونم. خودت مشتری پیدا کن!»

یک بار در زندگی‌مان خواستیم برویم کربلا! نمی‌دانم چرا اینقدر سختش می‌کنند! ای بابا! عجب گرفتاری‌ای! حالا مشتری از کجا گیر بیاورم؟

سامیار:

جلوی آینه‌ی جاکفشی ایستاده‌ام و موهایم را با شانه، حالت می‌دهم. عمه عاطفه، در خانه‌ی کوچکش به این طرف و آن طرف می‌رود و بساط صبحانه را آماده می‌کند. این چند روز، عمه آنقدر سرش در کتاب بود و درس خواند که فرصت نکردم با او درباره‌ی کربلا حرف بزنم. امروز، خدا را شکر، به خودش استراحت داده و کتاب‌هایش را جمع کرده.

همان‌طور که موهای طلایی‌ام را به طرف بالا شانه می‌زنم، می‌گویم: «عمه! یه چیزی هست می‌خواستم بگم.»

عمه عاطفه به طرفم می‌آید و می‌گوید: «اتفاقا من هم می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. اینقدر موهاتو شونه نکن بچه. کچل می‌شی ها!»

می‌خندم و از زیر دستش که می‌خواهد موهایم را به هم بریزد، جا خالی می‌دهم. خودش، جلوی آینه می‌ایستد و موهای خرمایی بلندش را شانه می‌زند. وقتی بافتن موهایش را تمام می‌کند، با هم به طرف آشپزخانه می‌رویم و سفره‌ی صبحانه را پهن می‌کنیم.

عمه برایم چای می‌ریزد. لیوان چای را از دستش می‌گیرم و می‌پرسم: «بگم؟»

به لقمه‌ی نان و پنیر و سبزی‌اش گازی می‌زند و می‌گوید: «نه. بذار اول من بگم.» مکث می‌کند تا کمی چای بنوشد و ادامه می‌دهد: «دانشگاه برامون یه اردو گذاشته. می‌خواد همه‌ی دانشجوهای حقوق رو اربعین، کربلا ببره. منتها، شرطش اینه که دانشجوهای مجرد، باید همراه داشته باشن. من هم تصمیم گرفتم تو رو با خودم ببرم!»

دهانم باز می‌ماند. عجب شانسی! عمه در حالی که لقمه‌ی دیگری برای خودش می‌گیرد، می‌گوید: «خب، چی می‌خواستی بگی؟»

مِن‌مِن‌کنان داستان را تعریف می‌کنم. حالا نوبت اوست که با دهان باز به من خیره شود. حرف‌هایم که تمام می‌شود، با هیجان می‌گوید: «چه باحال! بزن قدش!» و کف دستش را جلو می‌آورد.

کف دستم را به کف دستش می‌کوبم. از وقتی با عمه عاطفه زندگی می‌کنم، تازه فهمیدم خانواده و کسی که دوستت داشته باشد، یعنی چه! هر چند دفعه‌ی اول با دیدن خانه‌ی ساده‌اش که کمی از اتاق خوابم در خانه‌ی پدرم، بزرگ‌تر است، جا خوردم ولی الان زندگی ساده با عمه را به زندگی قبلی‌ام ترجیح می‌دهم.

صدای عمه، مرا به خود می‌آورد: «فکر نکن الکی الکی با خودم می‌برمت‌ها! شرط داره!»

می‌پرسم: «چه شرطی؟»

با چشم‌های قهوه‌ای روشنش، به من خیره می‌شود: «توی دین اسلام، رضایت پدر و مادر خیلی مهمه. باید از بابات اجازه بگیری.»

وا می‌روم: «عمه؟ من حاضرم کل در و دیوار خونه رو بسابونم ولی دوباره با بابام حرف نزنم! هنوز شب‌ها جای چکی که خوابوند توی صورتم، درد می‌کنه! آخه این چه شرطیه؟»

عمه عاطفه، شانه بالا می‌اندازد: «این شرط منه. ولی بدون اگه این کار رو نکنی، من هم نمی‌تونم برم کربلا.»

نفس عمیقی می‌کشم. عمه زیر لب می‌گوید: «آخه می‌دونی، من هیچ کس جز امام حسین(ع) رو ندارم. طبیعیه که حس کنم… »

ناخودآگاه و هم‌زمان با هم می‌گوییم: «که آقا، بابای منه.»

نگاهمان را بالا می‌آوریم و با شگفتی، به هم خیره می‌شویم. عمه که اشک در چشمانش حلقه زده، می‌گوید: «چه باحالیم ما! بزن قدش داداش!» و دوباره کف دستش را بالا می‌برد.

کف دستم را به کف دست عمه عاطفه می‌کوبم. عمه، به تکه نانی که در دستم مانده، اشاره می‌کند و می‌گوید: «صبحونه‌ت رو بخور!»

روی نانم، پنیر می‌مالم و نگاهم را بالا می‌آورم. دسته‌ای از تار موهای عمه، جلوی صورتش آمده. متوجه نگاهم می‌شود و تلاش می‌کند موهایش را با فوت، به بالا بفرستد. آخر سر، تسلیم می‌شود و دستش را بالا می‌آورد تا موهایش را مرتب کند. همان لحظه دستش به لیوان چایی که برای خودش ریخته، می‌خورد و لیوان، روی سفره خالی می‌شود. عمه، جیغ می‌زند و سریع نان‌ها را از توی سفره برمی‌دارد.

ناخودآگاه به عمه عاطفه که دیوانه‌وار تلاش می‌کند سفره را با دستمال کاغذی خشک کند، می‌خندم. عمه به من نگاه می‌کند و می‌گوید: «نخند بی‌مزه. چایی عزیزم ریخت!»

خنده‌ام شدت می‌گیرد. عمه، دسته‌ای دستمال کاغذی خیس را بالا می‌گیرد. در حالی که انزجار از چهره‌اش می‌بارد، می‌گوید: «دوست داری ببینی اینا چقدر چندشن؟» و به طرفم خیز برمی‌دارد. جا خالی می‌دهم و فرار می‌کنم. دنبالم می‌دود و دور تا دور خانه‌ی کوچک عمه عاطفه، صدای خنده‌هایمان می‌پیچد.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=57613

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.