صبح چهارشنبه، ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
محمد:
طبق عادت هر روزهام، ساعت ۷ از خواب بیدار میشوم. پدر و مادرم هنوز خانهاند و بیبی هم تازه مثل من از خواب بیدار شده است. به هال میروم و با جنب و جوش همیشگی خانهمان روبرو میشوم. مادرم را میبینم که جلوی بالشی، زانو زده و مقنعهاش را روی آن پهن کرده. بالش به عنوان میز اتو، وظیفهاش را به خوبی انجام میدهد و مادرم سریع، مقنعه را اتو میزند. پدرم هم در حالی که نیمی از دکمههای پیراهنش باز است، این طرف و آن طرف میرود.
سلام میکنم و کنار بیبی مینشینم. بیبی با لبخندش به من خوشامد میگوید. مادرم که جلوی آینه ایستاده تا مقنعهاش را مرتب کند، وقتی برمیگردد، با من روبرو میشود. یکه میخورد و میگوید: «یه چایی برای خودت و بیبی بریز که با هم صبحونه بخورید.» و سریع به طرف یخچال میرود.
دل توی دلم نیست که سریعتر قضیهی اربعین و سفر کربلا را به خانوادهام بگویم. میگویم: «باشه. ولی یه پنج دقیقه به من وقت میدین؟»
مادرم اهمیت نمیدهد و به طرف اتاق میرود. بیبی عصایش را جلو میآورد و راه مادرم را سد میکند. مادرم با عصبانیت میگوید: «بیبی! بذارید برم! دیرم شده!»
بیبی با خونسردی میگوید: «خوب میدونی که دیرت نشده. بچهت کارت داره. مگه نشنیدی؟ بگیر بشین یه دقه!»
مادرم سکوت میکند و به من خیره میشود. بیبی عصایش را پایین میآورد و مادرم روی مبلی روبروی من مینشیند. پدرم را صدا میزنم. از او هم میخواهم که به حرفهایم گوش دهد. پدرم با گیجی کنار مادرم مینشیند. چهرهاش شبیه کسانی که دنبال چیزی میگردند که نمیدانند کجاست!
نفس عمیقی میکشم و برایشان تعریف میکنم که دیشب، علیرام از ما چه خواسته بود. حرفهایم که تمام میشود، پدر و مادرم به هم خیره میشوند. مادرم با نگرانی میپرسد: «آخه تنهایی؟»
میخواهم چیزی بگویم که بیبی زودتر از من میگوید: «پس چی که تنهایی! پسرت مردی شده واسه خودش! مگه نه محمد؟!»
تا بخواهم واکنشی نشان بدهم، بیبی دستش را بالا میآورد و محکم، به پشتم میکوبد. نفسم بند میآید. باورم نمیشود این پیرزن نحیف که به زور تا سرشانهی من میرسد، این قدر قدرت داشته باشد!
مادرم بدجور به فکر فرو رفته. پدرم هم همین طور. بیبی میگوید: «تازه بهتون نگفته بودم که من یه نذری داشتم که محمد رو بفرستم کربلا.»
پدرم با حیرت سرش را بالا میآورد: «مامان!»
بیبی نگاهش میکند: «مامان و … !»
در اینجا کلمهای به زبان روستایمان میگوید که نمیفهمم چیست اما مطمئنم که ناسزاست!
ـ «وقتی میگم بذار بره، یعنی بذار بره! امام حسین(ع) دعوتش کرده، اون وقت تو کی باشی که جلوی امام دربیای؟ محمد الان یازده سالشه. خیلی خوب میتونه … »
آهسته میگویم: «بیبی، پونزده سالمه!»
حرفش را قطع میکند: «چی؟!»
میگویم: «پونزده سالمه، بیبی!»
با تعجب نگاهم میکند و میگوید: «پونزده سالته؟! چه زود بزرگ شدی! الان که بهتر شد. چون پونزده سالشه خیلی خوب میتونه مراقب خودش باشه. مگه نه محمد؟»
چشمهایم را میبندم. هر وقت بیبی میگوید «مگه نه» باید خودم را برای یک ضربه آماده کنم. وقتی چند ثانیه میگذرد و خبری نیست، با احتیاط چشمهایم را باز میکنم. بیبی حواسش به من نیست و نفس راحتی میکشم.
بیبی ادامه میدهد: «پولش رو خودم میدم!»
پدر و مادرم، شانه بالا میاندازند و پدرم میگوید: «باشه، برو.»
بلند میشوم و به هوا میپرم. همان طور که در حال شادی کردن هستم، صدای قفل شدن در را میشنوم و با حیرت و ناامیدی، میفهمم که پدر و مادرم رفتهاند. کنار بیبی مینشینم میپرسم: «بیبی، حالا واقعا نذر داشتید؟!»
چشمکی میزند و مرا متعجب میکند: «حالا فرض کن داشتم. چه فرقی به حال تو داره؟»
میخندم. بیبی را در آغوش میگیرم و میبوسم.
کسری:
روی مبل نشستهام و به پدرم نگاه میکنم که روی تخت خوابش، به خواب عمیقی فرو رفته. نمیدانم چرا بیدار نمیشود؟ بیصبرانه منتظرم تا به او بگویم که میخواهم بروم کربلا.
پیش مادرم میروم که در حال آماده کردن صبحانه است. میپرسم: «بابا نمیخواد بیدار بشه؟»
مادرم با آن ته لهجهی اصفهانی بامزهاش میگوید: «خو تو نمیدونی که آقات شیفت شب بودهس؟ یه خورده دندون سر جیگر بذار تا اون بنده خدا هم بخوابِد.»
ناامید، به هال برمیگردم و سر جایم مینشینم. خواهرهایم، در حال تماشای تلویزیون هستند و برنامهای که حاضر نیستم صد سال سیاه یک دقیقهاش را ببینم، تماشا میکنند.
میگویم: «زهرا، حورا، صداش رو کم کنید.»
خواهرهای کلاس سومیام بدن آنکه چشم از تلویزیون بردارند، یکصدا میگویند: «چشم داداش!» حورا، کنترل را برمیدارد و صدا را کم میکند.
مادرم نانهایی را که صبح خریدهام، داخل مایکروفر میگذارد تا برشته شوند. بوی نان داغ، در خانه میپیچد. لبخند میزنم چون میدانم که این تنها چیزی است که میتواند پدرم را از رخت خواب، بیرون بکشد.
چند دقیقهی بعد، پدرم خمیازهکشان در جایش مینشیند. الان، حال و هوای لیونل مسی را دارم که جام جهانی را بالای سرش برد! قشنگ میتوانم شادیاش را درک کنم. پدرم خوابآلود از اتاق بیرون میآید. سلام میکنم. به من نگاه میکند و سری به نشانهی سلام، تکان میدهد.
سریع، یک لیوان چای برایش میریزم تا زودتر اخلاقش سر جا بیاید. پدرم، چای را داغ داغ سر میکشد و ناگهان چشمهایش باز و سرحال میشود. مادرم از آشپزخانه بیرون میآید و روی مبل، کنار پدرم مینشیند. موبایلش را برمیدارد و مشغول میشود.
روبروی آنها چهارزانو روی زمین مینشینم. میگویم: «مامان! بابا! میشه یه دقیقه به من گوش بدید؟»
مادرم موبایل را کنار میگذارد و به من نگاه میکند. ماجرای جلسهمان در مسجد را برایشان تعریف میکنم. مادرم با دهان باز و پدرم با اخم، به من نگاه میکند. دروغ چرا، از واکنش آنها میترسم.
مادرم روی دستش میکوبد و میگوید: «عه عه عه… نیگا تو رو خدا … چِش سفید… صاف، صاف تو چِش آدِم نیگا میکنِد و میگِد میخوام برم تو مملکت غریب! اصلا هم فکر مادِرش رو نمیکند ها.»
پدرم کمی فکر میکند و میگوید: «راستیتش، با این حرفت فکریم کردی. خان عمو خدابیامرز که اولادی نداشت واسش خیرات کونن. حالا بد نی تو یه خیراتی کنی و به نیابت از اون بری کربلا. باشِد. من خرج سفرتو میدم.»
سرم را با تعجب بالا میآورم. باورم نمیشود!
میپرسم: «واقعا؟!»
میدانستم پدرم، عموی مرحومش را خیلی دوست داشت اما هرگز فکر نمیکردم باقیماندهی ارثیهی خان عمو که هرگز ندیدمش، باعث و بانی رفتن من به کربلا شود!
مادرم اعتراض میکند: «حَج آقا! آخه … »
پدرم میگوید: «هیچ نگو حَج خانوم! وقتی آقا طلبیدهس، ما چی کارهایم؟!»
مادرم کمی فکر میکند و میگوید: «باشِد! اما یه شرط دارِد.»
آنقدر خوشحالم که هر شرطی را برایم بگذراند، بی چون و چرا، قبول میکنم. میپرسم: «چی؟»
میگوید: «شرطِش اینهس که چشمت آ به گنبد طلای آقا افتاد، بخوای ما رو هم بطلبه.»
چه شرط آسانی! میگویم: «روی چشمم!»
پدرم که به فکر فرو رفته، میگوید: «شاید هم طلبیده باشِد … »
مادرم میپرسد: «چِطور حَج آقا؟»
پدرم میگوید: «نیت کرده بودم با باقی ارثیهی خان عمو، یه باغی، باغچهای چیزی بگیرم اما خب حالا که پسرمون راهی کربلا شدهس چرا ما باهاش نریم؟»
خواهرهایم به هم نگاه میکنند و از خوشحالی، جیغ میکشند.
مادرم در حالی که اشک در چشمانش جمع شده، لبخندی میزند و میگوید: «راست میگوی؟ چرا اون وقت به فکر خودم نرسید؟»
همه میخندیم و مادر در ادامه میپرسد: «حالا کی میخواید برید؟»
میگویم: «نمیدونم. باید ببینم شرایط بقیهی بچهها چه طوری میشه.»
همان طور که برق شادی را در چشمان خانوادهام تماشا میکنم، خیلی ناگهانی به یاد امیرحسین میافتم. دیشب، برخلاف همهی ما که خوشحال بودیم، گرفته به نظر میرسید. فکر کنم فقط من بودم که دیدم وقتی داشت سوار دوچرخهش میشد، اشکهایش را پاک کرد و از ته دل، آهی حسرتوار کشید. فقط من بودم که دیدم امیرحسین سرش را به سمت آسمان گرفت و به ماه خیره شد و زمزمه کرد: «چرا؟»
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman