بعدازظهر دوشنبه، ۸ مرداد ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: حوصلهام خیلی خیلی سر رفته. از بیکاری متنفرم. اما متأسفانه هر کاری برای خودم میتراشم، باز هم وقتم را پر نمیکند. دلم برای مدرسه تنگ شده. حداقل کمتر بیکار میمانم. با این حال به قول زینب، مدرسه هم که داشته باشم، دلم تابستان را میخواهد!
صبح امروز، من و امیرعباس و مادرم، نشستیم و لوازم تحریر سال بعدمان را سفارش دادیم تا آخر هفته برایمان بیاورند. بیصبرانه منتظر نوشتن با اتود جدیدم هستم هرچند مطمئنم که مادرم اجازه نمیدهد تا اول مهر، دست به وسایلمان بزنیم!
هیجان لوازم جدید، زودگذر بود و الان واقعا نمیدانم چه کار کنم. طرح خاصی در ذهنم برای نقاشی کردن نیست؛ دوست ندارم زیاد با موبایلم بازی کنم. تلویزیون هم که ماشاءالله اینقدر تنوع برنامه دارد که نمیدانم کدام کانال را انتخاب کنم! امیرعباس با خودش بازی میکند و زینب، دوباره رمان نوشتن را از سر گرفته. فقط من بیکار ماندهام.
ناگهان فکری به ذهنم میرسد تا حال و هوایم را عوض کنم. از مادرم میپرسم: «مامان! خریدی، چیزی، ندارید برم انجام بدم؟»
مادرم که مشغول رفو کردن یکی از لباسهای امیرعباس است، با تعجب میپرسد: «خرید؟! آفتاب از کدوم طرف دراومده؟»
قسمت دوم حرفش را نشنیده میگیرم و با اشتیاق، به تأیید، سر تکان میدهم. با گیجی میگوید: «یه کم میوه میخوایم و … بذار بنویسم، یادت میره. برو یه کاغذ و قلم بیار.»
با خودکار آبی رنگی، برگه را تحویل مادرم میدهم. لیست خرید را برایم مینویسند و به دستم میدهد. نوشته: «نان، ماست، پنیر، میوه به انتخاب خودت تا سقف ۳۰۰ تومان!»
لبخند میزنم.
مادرم میگوید: «کارت منو بردار. رمزش رو که میدونی؟»
میگویم: «همون همیشگی!»
و به طرف اتاق میروم تا لباس عوض کنم. لیست و کارت را در جیبم میگذارم و از امیرعباس میپرسم: «تو نمیای با هم بریم خرید؟»
میگوید: «گرمه. خودت برو، بپز!» و دوباره مشغول بازی میشود.
نچ نچی میکنم. منظورش این است که «من نمیخوام مثل تو، توی این هوا بپزم!» اصلا نمیدانم چیزی به نام «احترام به برادری که ۹ سال از تو بزرگتر است» در این بچه وجود دارد یا نه؟
دَم در میایستم. دستم روی دستگیره است. داد میزنم: «زینب! چیزی نمیخوای؟ دارم میرم خرید!»
زینب از توی اتاقش داد میزند: «نه، نمیخوام! قربونت!»
در را باز میکنم و بیرون میزنم. چیزی نمیگذرد که خودم را در خیابان و روبروی میوهفروشی اکبرآقا میبینم. وقتی یادم میافتد که میخواستم از اکبرآقا برای امام حسین(ع) هندوانه بخرم، از خجالت سرخ میشوم. با اینکه میدانم ایدهای به شدت احمقانه است، باز هم آرزو میکنم که ای کاش میشد.
وارد مغازه میشوم. پنکههای سقفی، خیلی بیجان میچرخند و اصلا وظیفهی خود را به درستی انجام نمیدهند! به قیمت میوهها نگاه میکنم و در ذهنم قیمتها را جمع میزنم. آخر سر، کمی سیب گلاب، انگور، شلیل و یک عدد هندوانهی کوچک، برمیدارم و روی پیشخوان قرار میدهم تا اکبر آقا حساب کند.
جلوتر از من، کسی در حال کشیدن کارت است؛ پسر نوجوانی با موهای طلایی که پیراهن مشکی و شلوار جین پوشیده. سریع او را میشناسم و دست روی شانهاش میگذارم.
پسر با ترس برمیگردد و وقتی من را میبیند، میخندد. با هم دست میدهیم. میگویم: «تو کجا، اینجا کجا آقا سامیار؟»
با لبخند میگوید: «متأسفانه شدم مرد خونهی عمهم! همهش دارم خرید میکنم. تو خوبی؟ اوضاعت ردیفه؟»
میگویم: «هی، همچین! خوش میگذره زندگی با عمه؟»
میگوید: «آره. تفاوت سنیمون کمه. یه جورایی منو برادر کوچیکش حساب میکنه. هنوز ازدواج نکرده و دانشجوئه. کلا داره درس میخونه. بابام هم تمام وسایلم رو فرستاده. تازه، عمه، من رو مدرسهای ثبت نام کرده که شماها قراره برید!»
میگویم: «عه، چه باحال! حالا قراره چه رشتهای بری؟»
کمی فکر میکند و میگوید: «از اونجایی که سال اولیه که دارم میرم مدرسه، تصمیم گرفتم برم انسانی. تو چی؟»
میگویم: «ریاضی.» و کارتم را به اکبرآقا میدهم که منتظر است. رمز را میگویم و کارت و رسید را میگیرم. وقتی قیمت رسید را میبینم، خندهام میگیرد؛ دویست و نود هزار تومان! دقیقا زیر سقف تعیین شده توسط مادرم!»
کیسهها را برمیدارم و با سامیار بیرون میآییم. میگوید: «اکبر آقاتون خیلی منصفه. من یادمه خدمتکارمون همین قدر میوه میخرید، باید یه میلیون کارت میکشید.» و کیسههایش را بالا میگیرد.
لبخند میزنم. چیزی نمیگویم. او نمیداند که قیمتهای بالاشهر و پایین شهر، زمین تا آسمان فرق دارند.
سامیار میگوید: «خب، همکلاسی که نیستیم. همه یا میرن تجربی یا ریاضی. هیچ کدوم از رفقامون، انسانی نمیان. ای بخُشکی شانس!»
لبخند میزند و کیسههایش را به دست چپش میدهد تا با دست راستش، با من دست بدهد. از هم خداحافظی میکنیم. او به طرف خانهی عمهاش میرود و من به طرف نانوایی و بقالی.
بعد از خرید، به طرف خانه راه میافتم. زنگ واحدمان را فشار میدهم. کفشهایم را در جاکفشی پارک میکنم و کیسههای خرید را به زینب میدهم که در را باز کرده. میگوید: «آخیش! برم میوه بشورم تا خنک بشم!» و به طرف آشپزخانه میرود.
در را میبندم و میروم تا لباسهایم را عوض کنم. مادرم به حمام رفته، بنابراین، کارت مادر را روی چرخ خیاطیاش میگذارم و پیش زینب میروم. میپرسم: «داستانت به کجا رسید؟»
میگوید: «به جاهای خوب. دربارهی پسریه که دلش میخواد بره کربلا اما هر دفعه، براش یه مشکلی پیش میاد.» و میشنوم که زیر لب میگوید: «درست مثل من… »
میپرسم: «اسم پسره چیه؟»
میگوید: «هلال.» و شیر آب را میبندد. دستهایش را با پیشبند خشک میکند و خم میشود تا کیسهی انگورها را خالی کند.
میگویم: «بذار من خالی کنم.»
عقب میرود و من کیسه را در تشت، خالی میکنم.
میپرسم: «حالا آخر داستانت چی میشه؟»
میخندد و میگوید: «باورت میشه خودم هم نمیدونم؟!»
لبخند میزنم و زینب را تماشا میکنم که مشغول شستن میوههاست. میشنوم که در حین کار، میخواند: «من ایران و تو عراقی… چه فراقی، چه فراقی. بگیر از دلم یه سراغی… چه فراقی، چه فراقی …»
وجودم پر از غم و اندوه میشود و بغض، گلویم را فشار میدهد. نگاهم هنوز روی زینب مانده که انگورها را در سبد میوه میگذارد. اما ذهنم به طرف آن لحظه پر میکشد که از امام حسین(ع) برای همه، قول کربلا گرفتم. نمیدانم کِی و چطور امام به وعدهاش عمل خواهد کرد اما دیگر طاقت دیدن ناراحتی خواهرم را ندارم.
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman