صبح شنبه، ۳۰ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: مادرم مرا صدا میزند. سر جایم مینشینم و با چشمانی خوابآلود، به او زُل میزنم. مادرم زمزمه میکند: «نماز! بلند شو نمازه.»
با گیجی بلند میشوم و نمازم را میخوانم. دوباره سر جایم برمیگردم و سعی میکنم بخوابم. تازه چشمهایم گرم شده که دوباره مادرم، صدایم میزند. چشمهایم را باز میکنم. نجوا میکند: دوست داری بریم حرم شاهعبدالعظیم(ع)؟»
به تأیید سر تکان میدهم. میگوید: «پس نخواب. فقط یه چرت کوتاه بزن تا من کارها رو انجام بدم.»
سرم را روی بالش میگذارم و سعی میکنم بخوابم. ناگهان یادم میافتد که دو، سه هفته پیش بود که زینب به مادرم گفت: «ما که کربلا نمیریم. تاسوعا، عاشورا هم که همه جا شلوغه. نمیشه بعد از این روزها بریم حرم شاهعبدالعظیم(ع)؟» و به خوبی یادم هست که مادرم پاسخ داد: «اووووه! کو تا تاسوعا، عاشورا! حالا تا اون موقع…»
به شکل مسخرهای، خواب از سرم پریده. سر جایم مینشینم. مادرم به من اشاره میکند که بروم و لباسهایم را عوض کنم. بلند میشوم و میروم تا لباسهایم را بردارم. به اطراف نگاه میکنم. حالا کجا لباس عوض کنم؟ در همه جای خانهمان حداقل یک نفر هست. به ناچار، چادر زینب را روی شانهام میاندازم و با بدبختی، گوشهی اتاقمان لباس عوض میکنم. در آینهی اتاق، به تصویر خودم و موهای پریشانم نگاه میکنم و با شانهی کوچکی که دارم، آنها را مرتب میکنم.
وقتی پیش مادرم برمیگردم، او یقهی پیراهنم را مرتبتر میکند و میگوید: «میری از سر کوچه چهار تا بربری بخری؟»
دسته کلیدم را در جیبم میگذارم و میروم و نان میخرم. بربریها خیلی خیلی داغ هستند. آقا مسلم، نانها را تازه از تنور درآورده بود و یک راست، روی دستهایم گذاشت. ساعد دستهایم سرخ شدهاند. به سختی کلیدم را درمیآورم و در سوراخ کلید در اصلی ساختمان فرو میکنم. وقتی به در واحدمان میرسم، زنگ را میفشارم. زینب در را باز میکند. نانها را به او میدهم. میگوید: «یا خدا! اینا رو چجوری آوردی؟» و سریع نانها را لای سفره میگذارد. دستهایم را نشانش میدهم و میگویم: «این جوری!» به طرف آشپزخانه میدوم و آب سرد را روی دستانم باز میکنم. کم کم خنک میشوم.
کمی بعد، بقیهی اعضای خانواده هم حاضر میشوند. وسایل را برمیداریم و داخل ماشین میگذاریم. مادربزرگم و داییهایم با ماشین دایی مهدی و ما هم با ماشین خودمان میرویم. طبق عادت همیشگیمان، من پشت صندلی شاگرد، زینب پشت صندلی راننده و امیرعباس هم وسط ما مینشیند. شیشههای ماشین را پایین میکشیم. در کمال تعجب، نسیم خنکی میوزد و به صورتم برخورد میکند. زیر لب، یکی از مداحیهایی را که خیلی دوست دارم، زمزمه میکنم. تا حسابی در فاز مداحی فرو میروم، امیرعباس میپرسد: «داری چی میگی؟»
سریع میگویم: «هیچی!»
به سختی جلوی خودم را میگیرم تا زمانی که امیرعباس نگاهش را از من میگیرد و آن وقت است که دوباره خوانندگی را از سر میگیرم. کمی بعد، به پارکینگ نزدیک حرم میرسیم و ماشینهایمان را نزدیک هم متوقف میکنیم. پیاده میشویم تا صبحانه بخوریم و بعد به زیارت برویم.
من و پدرم، زیرانداز بزرگی را پهن میکنیم. وسایل صبحانه چیده میشود و مشغول خوردن میشویم. بعد از مدتها، این صبحانه به من خیلی چسبید. بزرگترها سفره را جمع میکنند و میروند تا وسایل را داخل ماشینها بگذارند. من و زینب میمانیم و زیرانداز را جمع میکنیم.
زیرانداز را تا کرده و آهسته به سمت ماشین دایی میرویم. زینب، ساک زیرانداز را به من میدهد تا چادرش را مرتب کند. میگوید: «امیرحسین، تو خیلی خوشبختی!»
با تعجب به او نگاه میکنم. اشاره میکند تا زیرانداز را بدهم. زیرانداز را از دسترسش دور میکنم و میپرسم: «چرا؟»
کیفش را روی شانهاش مرتب کرده و میگوید: «تو پسری. میدونی من چقدر دلم میخواد دمام بزنم؟ مثل مردا برم وسط دسته و سینه بزنم و یه گوشه نایستم به تماشا؟ میدونی چقدر دوست دارم تکیه بزنم؟»
آه میکشد و منتظر واکنش من میماند. ناگهان، زینب را با چادر تصور میکنم که ایستاده و دمام میزند و عرق از سر و رویش میچکد. به زور جلوی خندهام را میگیرم. لبخندم از چشمش پنهان نمیماند. ضربهای به بازویم میزند و میگوید: «نخند! دارم از حسرتهام میگم و تو میخندی؟ خیلی … »
خندهام از لبخند تبدیل قهقهه میشود. اشکهایم را پاک میکنم و میگویم: «آخه تو نمیدونی من چه تصوری کردم!» و دوباره میخندم.
در حالی که جلوی لبخندش را میگیرد، یک ضربهی دیگر به من میزند.
زیرانداز را به دایی تحویل میدهیم و به طرف حرم به راه میافتیم. برای بازرسی، از هم جدا میشویم و دوباره در ورودی حرم به هم میپیوندیم. میگویم: «موهات بیرونه.»
کیفش را دستم میدهد و روسریاش را صاف میکند و حلقههای تیرهی مویش را به زیر روسری میفرستد. به طرف خانوادهمان میرویم. از هم خداحافظی میکنیم و با پدر و داییهایم و امیرعباس، به طرف بخش مردانهی حرم میرویم.
اذن دخول را میخوانیم و وارد میشویم. جایی متوقف میشویم و زیارتنامه میخوانیم. حس عجیبی به من دست داده. نمیدانم اسمش چیست. از آنجایی که ثواب زیارت حضرت عبدالعظیم معادل ثواب زیارت امام حسین(ع) است، تصمیم میگیرم تا پدرم و داییهایم را که غرق خواندن قرآن هستند، یک نماز زیارت امام حسین(ع) بخوانم. نیت نماز را که میکنم، بغض گلویم را میفشارد. چشمانم را میبندم و تصور میکنم در حرم خودش ایستادهام و برایش نماز میخوانم. یک قطره اشک از چشمم میچکد. یادم نرفته که گفته بود که به زودی کربلا میآیم. اما صبر کردن برای این مدت کم هم خیلی سخت است.
زیارت عاشورا میخوانیم و به طرف ضریح امامزادهها میرویم و زیارت میکنیم. داخل ضریحها چراغ قرمز روشن کردهاند. به ضریح امامزاده طاهر(ع) که پسر امام سجاد(ع) است، میرسیم. ضریحش، مربع یا مستطیل نیست و شکل خاصی دارد. به نظرم این نشان میدهد که خود ایشان هم شخص خاصی بوده است.
زیاد دعا کردن بلد نیستم. معمولا خیلی کلی دعا میکنم. این بار هم کلی دعا میکنم. بعد از یک ساعت، بیرون میرویم و در صحن، منتظر بقیه میمانیم. زیارت، خیلی به من میچسبد. کم کم بقیه هم میآیند. سوار ماشینها میشویم.
مادرم میگوید: «به نظرم، زینب برامون این زیارت رو جور کرد. وگرنه اصلا تصمیم نداشتم بریم.»
پدرم در حالی که تلاش میکند میانبر بزند که قبل از آنکه مرخصیاش تمام شود، ما را به خانه برساند، میگوید: «خیلی هم خوش گذشت!»
زینب لبخند میزند و به بیرون خیره میشد. چشمانش سرخند. مطمئنم آرزوی کربلا دارد. من هم لبخند میزنم. خانوادهام نمیدانند که اگر زینب برای ما زیارت شاهعبدالعظیم(ع) را جور کرده، من برای آنها زیارت کربلا را جور کردهام!
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman