تاریخ : یکشنبه, ۱۱ آذر , ۱۴۰۳ Sunday, 1 December , 2024
5

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش بیست و چهارم

  • کد خبر : 55921
  • 27 تیر 1403 - 11:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش بیست و چهارم
با صدای مادرم از خواب بیدار می‌شوم. کورمال کورمال، سینک آشپزخانه را پیدا می‌کنم و وضو می‌گیرم. آب یخ که به صورتم پاشیده می‌شود، نفسم بند می‌آید. جانمازم را پیدا می‌کنم و نمازم را می‌خوانم.

صبح چهارشنبه، ۲۷ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: با صدای مادرم از خواب بیدار می‌شوم. کورمال کورمال، سینک آشپزخانه را پیدا می‌کنم و وضو می‌گیرم. آب یخ که به صورتم پاشیده می‌شود، نفسم بند می‌آید. جانمازم را پیدا می‌کنم و نمازم را می‌خوانم.

نمازم که تمام می‌شود، می‌روم تا با خیال راحت، دوباره در رخت‌خوابم دراز بکشم و به ادامه‌ی خوابم برسم که می‌بینم در مدتی که نماز می‌خواندم، امیرعباس غلت زده و در جای من خوابیده. غرغر می‌کنم و روی کاناپه دراز می‌کشم و کوسن روی مبل را زیر سرم می‌گذارم. به خواب دیروزم فکر می‌کنم.

این خواب واقعاً روی قلبم سنگینی می‌کند. از آنجایی که نمی‌توانم برای کسی این خواب را تعریف کنم، تصمیم می‌گیرم ماجرای این خوابم را بنویسم تا بخشی از قلبم آرام بگیرد. اما یادم می‌افتد که حتی نمی‌توانم آن را بنویسم. به امیرعباس اعتماد ندارم. گاهی اوقات پیش آمده که امیرعباس به هوای اینکه دفتر من کتاب داستان است، آن را برداشته و به زینب داده تا مطالب داخل آن را برایش بخواند. به شدت احساس بدبختی می‌کنم.

خوابم خاطره‌ی دوری به نظر می‌رسد. انگار که سال‌ها پیش اتفاق افتاده باشد. دوست ندارم خوابم را فراموش کنم. آن قدر تصویر چهره‌ی کسانی را که دیده‌ام، پشت پلک‌هایم نگه می‌دارم تا خوابم می‌برد.

بوی دود به مشامم می‌رسد. نمی‌دانم خواب آتش را می‌بینم یا واقعاً بوی آتش از خانه‌ی ما می‌آید. چشم‌هایم را باز می‎کنم. با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویم، خشکم می‌زند. آتش، همه جا را گرفته. خیمه‌ها دارند می‌سوزند. صداهای زیادی به گوشم می‌رسد؛ صدای شیون و زاری، صدای فریاد، صدای جیغ، صدای آتش، صدای تازیانه، صدای سم اسب، صدای کتک زدن کسی و صداهایی که نمی‌دانم صدای چه چیزهایی هستند. وحشت می‌کنم.

سربازان سرخ‌پوش را می‌بینم که چادر را از سر زنان اهل حرم می‌کشند. می‌بینم که آنها، هر چیزی را که دم دستشان است، برای خودشان برمی‌دارند. به آسمان نگاه می‌کنم که به رنگ خون شده. خورشید را نمی‌بینم. حس می‌کنم خورشید، ناپدید شده. اما تازه می‌فهمم که خورشید واقعی، همین چند وقت پیش، به وحشیانه‌ترین شکل ممکن، شهید شده.

وقتی تصویر آن صورت مهربان جلوی چشم‌هایم ظاهر می‌شود، بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر می‌شود. چشم سربازی به من می‌افتد. سرباز نعره می‌کشد و با شمشیرش به من حمله می‌کند. از ترس خشکم زده. وقتی شمشیرش را بالا می‌برد، از خواب بیدار می‌شوم.

رنگم پریده. هنوز گرمای آتش را روی دست‌ها و صورتم حس می‌کنم. بدجور نفس‌نفس می‌زنم. خواب از سرم پریده. ساعت تازه هشت صبح است. دیگر نمی‌توانم بخوابم.

به اتاقم می‌روم و طوری که زینب و مادرم از خواب بیدار نشوند، انگشتر را از روی میز تحریرم برمی‌دارم. به هال برمی‌گردم. روی مبل می‌نشینم و به انگشتر خیره می‌شوم. انگشتر قمر بنی هاشم(ع)، به من آرامش خاصی می‌دهد. چشم‌هایم را می‌بینم و یاد خنده‌اش وقتی که دید انگشتر برایم بزرگ است، می‌افتم. یاد زمانی می‌افتم که وقتی دید قاسم(ع) آهسته لب‌های خشکش را تر می‌کند، ردی از خجالت را در چشمان شجاع و مهربانش دیدم. آه می‌کشم. دلم برایش تنگ شده.

صحنه‌ی سربازهایی که به اردوگاه امام حسین(ع) یورش می‌برند، دوباره پشت پلک‌هایم زنده می‌شود. در دلم شجاعت اهل بیت امام حسین(ع) را تحسین می‌کنم. آن سربازهایی که من دیدم، هیچ بویی از انسانیت نبرده بودند. آن سربازها، از دایناسور هم وحشی‌تر و خون‌خوارتر بودند. یعنی به نظرم، دایناسور پیش آن سربازها، مثل خرگوش بی‌آزار است!

بلند می‌شوم تا کمی آب بنوشم. گونه‌هایم هنوز داغند. ناراحتم که کاری از دستم برنیامده. کاش می‌توانستم کمکشان کنم.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55921

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.