بعدازظهر چهارشنبه، ۲۷ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: ناهارم را که میخورم، به طرف تکیه راه میافتم. پیاده میروم تا بتوانم در راه فکر کنم. اصلاً برایم مهم نیست که آفتاب داغ بر سرم میتابد و یا پیراهن مشکیام، خیس عرق شده.
ماجرایی که الکی سر هم کردهام، مرا به فکر فرو برده. نمیدانم باید چه کار کنم. اگر بخواهم روی چرت و پرتهایی که گفتهام پافشاری کنم، مجبورم دوستانم را وادار کنم نمایشی را اجرا کنم. اگر هم بخواهم حرفی از نمایش پیش رفقایم نزنم و به مادرم بگویم قضیه منتفی شده، مجبورم لباس یادگاری امام حسین را از دست بدهم. نمیتوانم هم آن را مخفی کنم. چه کسی تضمین میکند زمانی که برای عید خانهتکانی میکنیم، لباس پیدا نشود؟ اما هنوز خیلی تا عید مانده. واقعاً گیج شدهام.
از سر پیچ رد میشوم و به تکیه میرسم. هیچ کس نیست. به ساعت موبایلم نگاه میکنم. تازه ساعت دو و نیم است. روی فرش مینشینم و پاهایم را دراز میکنم. صدای ماشینهای رهگذر در گوشهایم میپیچد. خوابم میآید. دراز میکشم. با خودم میگویم: «یه کم میخوابم تا بقیه هم برسن.» سرم را روی بازویم میگذارم و خوابم میبرد.
آفتاب داغ به سرم میخورد. چشمهایم را باز میکنم. صحرا پیش رویم گسترده میشود. صدای تازیانه و زنجیر به گوشم میرسد. میچرخم. کاروانی را میبینم که نزدیک میشود. نیزههای بلندشان را میبینم. نگاهم را از نیزهها میگیرم. دوست ندارم نگاهم به چهرههایی بیفتد که دیروز در آغوششان گرفتم و حالا از بالای نیزه به من خیره شدهاند.
دهها هزار سرباز، اهل بیت امام را احاطه کردهاند. مردی را میبینم که روی شتری که لنگ میزند، نشسته و شانههایش فرو افتادهاند. حدس میزنم باید امام سجاد(ع) باشد. نمیتوانم از این فاصله چهرهاش را تشخیص بدهم.
اولین نفری که میتوانم قیافهی نحسش را ببینمش، کسی است که میخواست در ازای کشتن من، سه کیسه زر جایزه بدهد. کسی که حسابی حرصش را درآوردهام. او هم مرا میبیند. ابن سعد با دیدن من، نزدیک است از روی اسبش بیفتد. فریاد میزند: «تو اینجا چی کار میکنی؟»
پوزخند میزنم و برایش دست تکان میدهم. فریاد میزنم: «بعد از اینکه ضایع شدی، چه حسی داری؟»
اسبش را با خشم به طرفم میتازاند. به نظرم این بار واقعاً میخواهد کارم را تمام کند. شمشیرش را بیرون میکشد. وقتی فقط چند متر مانده تا به من برسد، بیدار میشوم.
وقتی بیدار میشوم و خوابآلود مینشینم، علیرام را میبینم که چهارزانو، جلویم نشسته، دستش را زیر چانهاش گذاشته و با کنجکاوی به من خیره شده. میپرسد: «خوب خوابیدی؟»
کش و قوسی میآیم و میگویم: «آره. جات خالی!»
میگوید: «داشتم فکر میکردم چی کار کردی که مامانت تو رو از خونه انداخته بیرون و تو تکیه خوابیدی.»
خلاصه میگویم: «زودتر رسیدم. گفتم یه کم بخوابم.»
علیرام شانه بالا میاندازد و دیگر چیزی نمیپرسد. کمی بعد، سامیار هم میرسد و کمی بعد از او، محمد و کسری و امیرعلی هم از راه میرسند. سعی میکنم حالم را خوب نشان بدهم. در حالی که از درون حسابی به هم ریختهام. نمیدانم تا کی میتوانم وانمود کنم که همه چیز روبهراه است.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman