بعدازظهر سهشنبه (بعدازظهر عاشورا)، ۲۶ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: نمیتوانم خوابم را برای هیچ کس تعریف کنم. هیچ کس باور نمیکند که من امام حسین را دیدهام و او به من لباسی داده. وقتی اشکهایم بند میآیند، در پاسخ به نگاههای کنجکاو خانوادهام، مجبورم که حقیقت را نگویم. مادرم میپرسد: «چرا با این لباسا خوابیده بودی؟»
در دلم از مادرم عذرخواهی میکنم که مجبورم برای اولین بار حقیقت را از او مخفی کنم. مِنمِنکنان میگویم: «این لباسا رو از… از علیرام گرفته بودم. تصمیم گرفته بودیم یه نمایش اجرا کنیم… چیزایی که بعد نماز گفتم هم دیالوگهای نقش من بود… بعد نماز بیدار شدم. خواب از سرم پریده بود. بهم گفته بود این لباسا رو امتحان کنم ببینم اندازهم هست یا نه. گفتم چه وقتی بهتر از شیش صبح و… پوشیدم و خواستم ببینم توی تنم چه شکلیه. بعدش خوابم گرفت و… همین دیگه.»
مادرم سر تکان میدهد. به نظرم قانع شده. هر چند فکر میکنم هنوز نسبت به من شک دارد. حس میکنم که به او دروغ گفتهام. ساکت میروم و لباسها را از تنم درمیآورم.
حوالی ساعت دو، شله زردها را میکشیم و تزیین میکنیم و همراه با داییهایم، پخش میکنیم. کارمان که تمام میشود، انگشتر را در جیبم میگذارم و به طرف تکیه میروم.
وقتی میرسم، محمد و کسری را میبینم که با هم در تکیه نشستهاند. نیم ساعت زودتر رسیدهام. سلام میکنم و مینشینم و انگشتر را از جیبم بیرون میآورم. انگشتر در نور خورشید، زیباتر از همیشه به نظر میآید. نگین آن، رنگ سبز خاصی دارد که تا به حال ندیدهام. وقتی که بیشتر دقت میکنم، رگههای نازک سرخی به رنگ خون را روی نگین، تشخیص میدهم. به نظرم حلقهی انگشتر از نقره است. روی حلقهی آن، سروهای خمیدهی ظریفی حکاکی شدهاند.
کسری انگشتر را از من میگیرد و میگوید: «عه! این چه خوشگله! از کی گرفتیش؟»
میگویم: «از یه رفیق خوب.»
همان طور که انگشتر را به محمد میدهد تا او هم ببیند، میگوید: «رفیق بهتر از من پیدا کردی؟»
چیزی نمیگویم. در دلم جواب میدهم: «خیلی بهتر از تو.»
محمد با دقت انگشتر را بررسی میکند. میگوید: «یه چیز این انگشتره برام آشناست.»
وقتی کسری حواسش پرت است، محمد لب میزند: «راستش رو بگو. از کجا آوردیش؟»
من هم در پاسخ لب میزنم: «بعداً میگم بهت. الان نمیشه.»
آه میکشم. ماجرای خوابم روی دلم سنگینی میکند. کاش انگشتر را با خودم نمیآوردم. کاش میتوانستم خوابم را برای کسی تعریف کنم. جای انگشتر در خانه بهتر بود. اما برای این آرزوها، دیگر خیلی دیر شده. با صدای کسری به خودم میآیم: «امروز حالم یه جوریه.»
به تأیید سر تکان میدهم. دوستانم نمیدانند که حال من از حال همهی آنها، «یه جوریتر» است. محمد میگوید: «حال من از حال شماها بدتره.»
کسری میپرسد: «چرا؟»
میگوید: «ناسلامتی عموهای من و عموزادههام و …»
کسری با تعجب میپرسد: «عموهات؟!»
محمد آه میکشد: «چرا همه یادشون میره که من سیدم؟ آقا جان، اسم من سیدمحمد حسنی هست. با افتخار، از نوادگان امام حسن مجتبی(ع) هستم!»
کسری میگوید: «خب از اون شال سبزا بنداز روی گردنت که یادمون نره سیدی.»
محمد میخندد و میگوید: «میخوام ریا نشه!» بعد با گیجی رو به من میکند و میپرسد: «داشتم چی میگفتم؟»
شانه بالا میاندازم. اصلاً یادم نمیآید. محمد، نگین انگشتر را میبوسد و آن را به من پس میدهد. به نظرم چیز آشنایی را در این انگشتر حس کرده که چنین رفتاری میکند. کسری با تعجب نگاهش میکند.
رفتار محمد را که میبینم، اشک در چشمهایم جمع میشود. نه به دیروز که به زور اشکم درمیآمد نه به امروز که مدام گریه میکنم! انگشتر را با لبخند در جیبم میگذارم. چند دقیقه بعد، بقیهی بچهها هم از راه میرسند و با هم برای عزاداران تشنهی امام حسین(ع)، شربت آبلیموی خنک درست میکنیم.
تا اذان مغرب کار میکنیم. هر کاری هم کنم، باز هم دستم ناخودآگاه به جیبم کشیده میشود تا انگشتانم بتوانند انگشتر را حس کنند. صدای اذان را که میشنویم، وسایلمان را جمع میکنیم و به مسجد میرویم. وقتی وضو میگیریم، یک لحظه یاد صدای علی اکبر(ع) میافتم. قشنگ میتوانم صدایش را موقع اذان گفتن تصور کنم. وقتی یادم میافتد که الان او دیگر نیست تا صدای اذانش در صحرای کربلا بپیچد، بیاختیار اشکهایم جاری میشوند.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman