صبح سهشنبه ـ ۲۶ تیر ماه (صبح عاشورا)
مجلهی خبری «صبح من»: فقط فرصت میکنم قبل از خواب، ملافهام را روی سرم بکشم. بلافاصله خوابم میبرد. دوباره، خواب میبینم. دوباره در کربلا و در اردوگاه امام حسین(ع) هستم. خورشید تازه طلوع کرده و آسمان رنگ صورتی قشنگی دارد. نگاهی به اطراف میاندازم. بیشتر خیمهها پشت سرم هستند و چند خیمه هم دور و برم هستند. از چند تا از خیمهها، صدای خر و پف، از چند تای دیگر صدای صحبت و از چند تای دیگر، سکوت به گوشم میرسد.
میچرخم و به پشت سرم نگاه میکنم. چند مرد با نیزه و سپر، به نگهبانی ایستادهاند. حدودا پنج متر دورتر از من، دو نفر ایستادهاند. پشتشان به من است. یکی از آنها، قد بلند است و لباس نظامی بر تن دارد. روی کلاه خودش دو پر سبز بزرگ است که نسیم، تاب میخورند. از روی کلاهخودش او را میشناسم. باورم نمیشود. علمدار کربلا چند متر جلوتر از من ایستاده!
مرد دیگر کنارش، لباسی شبیه لباس حاج آقا موسوی پوشیده و هر نسیمی که میوزد، روی عمامهی سبزش، موجهای کوچکی میاندازد. شک ندارم که او، امام حسین(ع) است. دو برادر، مشغول صحبت هستند. آهسته یک قدم به طرفشان برمیدارم. بعد یکی دیگر و یکی دیگر تا اینکه به جایی میرسیم که فقط یک متر با آنها فاصله دارم.
گفت و گویشان را قطع میکنند. حس میکنم مزاحمشان شدهام. میچرخم و چند قدم برمیگردم که صدایی مرا در جا میخکوب میکند. صدا، همان صدای امام است؛ همان صدای گرم و مهربان که دیشب شنیدم. با این تفاومت که به فارسی روان و سلیس امروزی صحبت میکند. از تعجب، سر جایم خشک میشوم. امام میگوید: «منتظر بودم ببینم کی میخوای با من روبرو بشی.»
دستهایم میلرزد. ضربان قلبم بالا رفته. با اینکه میدانستم که ائمه میتوانند به تمام زبانها حرف بزنند، باز هم حیرت کردهام. آهسته میچرخم و او هم رو به من میچرخد. با دیدن چهرهاش، نفسم در سینه حبس میشود.
نمیتوانم نگاهم را از او بگیرم. چهرهاش، خیلی خیلی زیباتر از نقاشیهایی است که از ایشان رسم شده است و در اینترنت دیدهام. چشمهایش مهربانند و لبخند قشنگی روی لبهایش نشسته. تنها اعضای چهرهاش که دیدن آنها باعث میشود حس کنم قلبم فشرده میشود، لبهای خشکش هستند.
نگاهم را به پاهایم میدوزم و تازه آن لحظه است که متوجه سر و وضعم میشوم. سر زانوی شلوارم، کمی سوراخ شده و درز کنار پاچهاش، باز شده. عکس چاپ شده روی پیراهن مشکیام، پوسته پوسته شده و انگار ترک خورده. موهایم هم که بدجور آشفتهاند. سریع با دست، موهای سرکشم را رام میکنم و میگویم: «واقعا ببخشید. اگه میدونستم قراره شما رو ببینم، لباس بهتری میپوشیدم.» آب دهانم را قورت میدهم.
میگوید: «اشکالی نداره.» خیالم راحت میشود. نمیدانم باید چه بگویم و چطور با او صحبت کنم. نگاهم را بالا میآورم و به او میدوزم. لبخند میزند و انگار که ذهنم را خوانده باشد، میگوید: «هیچ آداب و ترتیبی مجوی، هرچه میخواهد دل تنگت بگوی.»
به نظرم این یعنی «هر جور دوست داری حرف بزن.» به نظرم حالا وقتش است که موضوعی را که چند سال است مرا آزار میدهد به او بگویم. وقتی حرف میزنم، صدایم میلرزد: «ببخشید نمیتونم براتون… براتون گریه کنم. واقعا …. واقعا دست خودم نیست. ولی… ولی باور کنید وقتی میشنوم، قلبم میلرزه.»
سر تکان میدهد که یعنی میدانم. آرامش به وجودم سرازیر میشوم. چند لحظه سکوت پیش میآید و بعد، امام میگوید: «تکیه و دمامزنیتون رو خیلی دوست داشتم.»
چشمهایم از شادی برق میزنند: «واقعا؟ باعث افتخاره!»
دوباره لبخند میزند. نمیدانم چه بگویم. ناگهان سوالی در ذهنم به وجود میآید و بیدرنگ، آن را بر زبان میآورم: «این همه آدم هستن که دوست دارن الان پیش شما باشم. شما چرا من رو انتخاب کردین؟»
میگوید: «تو دوست داشتی بدونی من الان چه حالی دارم. مگر نه؟»
به تأیید سر تکان میدهم. ادامه میدهد: «آوردمت که کنارم باشی و به آرزوت برسی.»
اول کلی ذوق میکنم اما بعد، فکری، تمام ذوق و شوقم را از بین میبرد. این حرف امام یعنی کنارش باشم و با او، شهادت تک تک یارانش را تماشا کنم. یعنی بمانم و با چشمهایم ببینم که … نه! طاقتش را ندارم. ضربان قلبم دوباره بالا میرود. میگویم: «درسته. من … من همچین چیزی رو میخواستم ولی … ولی طاقت ندارم که … که بمونم و ببینم که … » به حضرت عباس(ع) نگاه میکنم که مشغول تماشای اردوگاه دشمن است و باقی حرفم را میخورم. بغضم میگیرد.
سکوت میشود. میگوید: «هیچ اشکالی نداره. تو حق داری همین الان از خواب بیدار بشی و همه چیز رو توی خواب رها کنی.»
وقتی میگوید همه چیز، متوجه میشوم که منظورش خودش است. ناگهان صدایی در سرم میپیچد: «مگه قول ندادی که به امام کمک کنی؟» این فکر باعث میشود خونم به جوش بیاید: «من شما رو تنها نمیذارم. اگه همین جوری بیدار بشم، لیاقت اسم شما رو ندارم. من حاضرم هر کاری برای شما انجام بدم.»
میپرسد: «پس میخوای بری میدون جنگ؟»
بلافاصله جواب نمیدهم. کمی فکر میکنم و صادقانه میگویم: «هیچ وقت نتونستم با شهادت کنار بیام. جنگیدن هم بلد نیستم. ولی … ولی بلدم رجز بخونم! هر کاری از دستم بربیاد، میکنم.»
لبخند میزند. در دلم به یزید لعنت میفرستم که لبخند را از این چهرهی مهربان گرفت. میگوید: «پس بفرما!»
میخواهم به طرف میدان بروم که چیزی یادم میآید. نگاهی به خودم میاندازم و دوباره به طرف امام برمیگردم. میگویم: «آقا، شرمندم به خدا. ولی لباسم واقعا مناسب نیست. یه دست لباس اندازهی من ندارید؟»
کمی فکر میکند و میگوید: «فکر نمیکنم لباسهای برادرزادهم، قاسم، اندازهت باشه. درسته؟» و به طرف یکی از خیمهها میرود.
دنبالش راه میافتم و میگویم: «نمیدونم. من از الان ایشون، چند سال بزرگترم.»
پردهی خیمهای را کنار میزند و داخل میرود. میپرسم: «میتونم بیام تو؟»
میگوید: «بفرما!»
پرده را کنار میزنم و وارد میشوم. خیمه پر از وسیله است. امام را میبینم که تعدادی بقچه را کنار میزند. میپرسم: «کمک نمیخواید آقا؟»
میگوید: «نه! پیداش کردم.» و یک بستهی پارچهای را به طرفم میگیرد. بسته را باز میکنم. یک پیراهن بلند به رنگ کرم، با دو تا ساقبند چرمی. یک شلوا، یک جفت چکمه و یک شال است.
میگویم: «دستتون درد نکنه!»
دستی بر سرم میکشد. گرمای دستش را دوست دارم. میگوید: «کاری نکردم.» و از خیمه بیرون میرود تا لباسهایم را عوض کنم. سریع لباسهای ضایعم را با لباسهای خوشبویی که امام به من داده، عوض میکنم. لباسهایم را تا میکنم و گوشهی خیمه میگذارم و بیرون میروم. در تعجبم که چطور لباسها کاملا اندازهام بودند.
امام، بیرون منتظرم ایستاده. مرا که میبیند، لبخند میزند. میگوید: «چقدر بهت میاد!»
لبخند میزنم و با خجالت میگویم: «لطف دارید!»
در همین لحظه، برادرش، حضرت عباس(ع) به طرفمان میآید. چهرهاش را که میبینم، نفسم بند میآید. از ماهی که دیشب در آسمان بود و زیباییاش را ستایش میکردم، صد برابر زیباتر است. به من لبخند میزند. لبخند، او را زیباتر از قبل میکند. رو به امام میکند و میگوید: «آقا جان! سپاه یزید صفآرایی کرده.»
امام به طرف اردوگاه دشمن میچرخد. با دیدن هزاران هزار سرباز سرخپوش، ترس تمام وجودم را میگیرد. نگاهی به حضرت عباس(ع) میاندازم. از سر و رویش اقتدار میبارد. حس میکنم تا او هست، آسیبی به من نخواهد رسید. خیالم راحت میشود. امام رو به یکی از نگهبانان میکند و شترش را میخواهد.
نگهبان فوری میدود و چند دقیقه بعد، با شتر سفیدی برمیگردد. شتر، جلوی امام زانو میزند. امام سوار شتر میشود. افسار شتر را میگیرد و به طرف سپاه کفر میرود. صدایش را میشنوم که تلاش میکند یزیدیان را به راه راست هدایت کند. از طرف سپاه یزید، صدایی میشنوم و بعد، صدای خندهی صدها نفر بلند میشود. امام، صدایش را بلندتر میکند و دوباره و دوباره تلاش میکند. وقتی میبیند که یزیدیان سخنان او را به سخره گرفتهاند، با آنها اتمام حجت میکند و به طرف ما بازمیگردد. از شترش پایین میآید. یک تیر کنار پای نگهبان اردوگاه امام حسین(ع) فرود میآید. نگاهم را به طرف کسی که تیر را انداخته بود، میچرخانم. با شادی میخندد. خیلی خوشحالم که آنقدر دور است که نمیتوانم چهرهاش را ببینم. اصلا دوست ندارم قیافهی نحس «ابن سعد» در ذهنم بماند.
امام به طرفم میآید و میپرسد: «میخوای بری؟»
به تأیید سر تکان میدهد. میگوید: «برو. خدا به همراهت!»
سر تکان میدهم. آب دهانم را فرو میبرم. این مهمترین لحظهی زندگیام است. به طرف میدان نبرد میروم. سر تا پایم میلرزد. خوب میدانم با چه وحشیهایی طرف هستم. میایستم. امام دقیقا پشت سرم ایستاده. زیاد از اردوگاهشان دور نشدهام. تمام شهامتم را جمع میکنم و فریاد میزنم: «آی لشکر کفر! من، امیرحسین شاهحسینی، یه دهه هشتادیام! از آینده اومدم. از آیندهای که عادت یه بچه شیعهست که هر وقت آب بخوره، به امام حسین(ع) درود بفرسته و یزید رو لعنت کنه. از آیندهای اومدم که توش، هیچ اثری از قصر یزید نیست و به جاش، هر روز هزاران زائر روی همین زمین کربلا راه میرن و به امام حسین(ع) درود میفرستن. شما خبر دارید که هر بار که یکی زیارت عاشورا میخونه، چند بار تک تک شماها رو لعنت میکنه؟»
اصلا برایم مهم نیست که فارسی بلدند یا نه. مکث میکنم تا نفس تازه کنم که صدای ابن سعد را میشنوم که فریاد میزند: «چی میگی بچه؟ آیندهی ما سرشار از شکوهه. وقتی که حاکم ری بشم…»
حرفش را میبرم و فریاد میزنم: «آره جون خودت! من خودم از اهالی ری هستم! نمیخوام شهروند شهری باشم که توی ملعون، یه زمانی حاکمش بودی! در ضمن، یادت نره که هرگز حکومت ری به تو نمیرسه!» اصلا برایم مهم نیست که بزرگتر از خودم را «تو» خطاب کردهام یا بیادبانه صحبت کردهام. دلم حسابی خنک میشود.
ابن سعد جوش میآورد. خیلی بد هم جوش میآورد. نعره میزند: «هرکی یه تیر به این بچه بزنه و برای همیشه صداش رو خفه کنه، بهش سه کیسه زر میدم!»
شجاعت عجیبی وجودم را گرفته. فریاد میزنم: «هر کاری دوست داری بکن! حداقل امام من، از من راضیه!»
عمر سعد که به نظرم کبود شده، نعره میزند: «یالا بیعرضهها!»
پوزخند میزنم. بیچاره خبر ندارد که امروز قرار است بارها و بارها از عصبانیت کبود شود.
صدای زه کمان که به گوشم میرسد، تمام شجاعتم ناگهان دود میشود. میبینم که خود ابن سعد به طرفم نشانه گرفته. حس میکنم برای تیراندازان ماهر سپاه یزید، من ارزش سه کیسه زر را نداشتهام که خود ابن سعد حاضر شده به من تیر بزند. از دستشان ناراحت میشوم که مرا آدم حساب نکردهاند. تیر را رها میکند. تیر در هوا میچرخد و میچرخد و به طرف میآید. یعنی ابن سعد میخواهد به خودش سه کیسه زر، جایزه بدهد؟ لبخند میزنم. این دم آخری، افکار مسخره به سراغم آمدهاند. خشکم زده. قلبم جوری میتپد که تا به حال هرگز نتپیده بود. لبخندم محو میشود. همیشه از شهادت میترسیدم اما به خودم اطمینان میدهم که هنوز خوابم.
نوک تیر که خیلی تیز به نظر میرسد، یک راست به طرف قلبم میآید. تمام عضلات بدنم از من میخواهند که جا خالی بدهم اما این یعنی باید اجازه بدهم تیر، به امام بخورد و اگر چنین کاری کنم، هرگز خودم را نخواهم بخشید. پاهایم میلرزند. خیلی سخت است که مقابل غریزهام، مقاومت کنم. همه چیز انگار صحنه آهسته شده است. تیر به من نزدیک و نزدیکتر میشود. پرههای پشتش را میبینم. دستهایم به شدت میلرزند. تیر باز هم نزدیکتر میآید. نوکش به قلبم نزدیکتر میشود. قلبم درون سینهام بالا و پایین میپرد و بیتابی میکند.
صدای قدمهای سریع کسی را از پشت سرم میشنوم. تیر فقط ده سانتیمتر با من فاصله دارد. پاهایم انگار در زمین میخ شدهاند. تیر جلوتر میآید. نوکش خیلی تیز است. حالا پنج سانتیمتر بیشتر نمانده با به من برسد. صدای قدمها بلندتر و نزدیکتر میشود. آنقدر یخ کردهام که پاهایم بیحس شدهاند. تمام زندگیام و تصاویر افرادی که دوستشان دارم و آرزوهایی که داشتم، از جلوی چشمهایم میگذرند. تا جایی که یادم میآید، تا حالا این قدر نترسیده بودم.
صدای قدمها کنارم متوقف میشود. صدای کشیدن شمشیری را از غلاف میشنوم. برق شمشیر را جلویم میبینم که بالا میآید. نوک تیز تیر به شمشیر میخورد و تیر بدون هیچ فایدهای، روی زمین میافتد. نعرهی ناامید ابن سعد را میشنوم. نفس راحتی میکشم. واقعا از آن تیر، ترسیده بودم. نگاه میکنم تا ببینم ناجی زندگیام کیست. با دیدن چشمان نگران قمر بنیهاشم(ع) جا میخورم. میپرسد: «خوبی؟»
حالا که خیالم از زنده بودنم راحت شده، به تأیید، سر تکان میدهم. میخواهم از او تشکر کنم که چشمانم سیاهی میروند و دیگر هیچ چیز نمیفهمم.
حس میکنم کسی دارد مرا باد میزند. نمیدانم کجا هستم. کمی طول میکشد تا همه چیز را به یاد آورم. چشمهایم را کمی باز میکنم. به سقف خیمه چشم میدوزم. حتما خیلی بدجور شوکه شده بودم که غش کردم. نمیدانستم میشود در خواب هم غش کرد. یا واقعا غش کرده بودم یا خواب غش کردن دیده بودم!
از بالای سرم و دور و اطرافم، صدای حرف زدن میآید. چشمانم را کامل باز میکنم و دنبالهی پارچهی سبزی را میبینم که مرا باد میزده. به روبرویم نگاه میکنم تا مطمئن شوم کسی نیست. بلند میشوم و مینشینم. سرم هنوز گیج میرود و دستهایم هنوز میلرزند.
طوری مینشینم که پشتم به دیوار خیمه است. افراد در خیمه به من نگاه میکنند. کسی که روی پایش خوابیده بودم و مرا باد میزد، امام بود. غیر از امام و برادرش که زندگیام را نجات داد، دو نفر دیگر در خیمه نشستهاند. هر دویشان مثل امام زیبا هستند و مشخص است که از یک خانوادهاند. یکی از آنها، مرد جوانی است که ساکت نشسته و به ما نگاه میکند. دیگری، نوجوانی هم سن و سال خودم است. چشمهای او، پر از شور زندگی هستند و خیلی صمیمی به نظر میرسد.
امام از من میپرسد: «بهتری؟»
سر تکان میدهم. سعی میکنم لرزش دستهایم را مخفی کنم اما امام متوجه میشود. رو به نوجوان میگوید: «قاسم جانم، عمو، اون ظرف خرما رو بده.»
قاسم(ع) بلند میشود و یک پیالهی گِلی به امام میدهد. کنار عمویش مینشیند. امام پیاله را به من تعارف میکند و میگوید: «بخور پسرم. بخور حالت جا بیاد.»
تشکر میکنم و یک دانه خرما برمیدارم. خرما را در دهانم میگذارم. عطر عجیبی در دهانم میپیچد. طعمی به یادماندنی دارد. میگویم: «خیلی خوشمزه است! خوشمزهترین خرماییه که تا حالا خوردهام.»
قاسم(ع) میخندد و میگوید: «خرماهای عموحسین من، خوشمزهترین خرماهای دنیان».
یک خرمای دیگر برمیدارم. حالم خیلی بهتر میشود. نگاهم به حضرت عباس(ع) میافتد. میگویم: «خیلی ممنونم که جونم رو نجات دادید.» لبخندی بزرگ روی چهرهاش نقش میبندد. سوالی در ذهنم پدید آمده که اعصابم را خرد میکند. میپرسم: «دسـ…. دستتون واقعا درد نکنه. ولی چرا جونم رو نجات دادید؟ من میتونستم خیلی راحت کشته بشم.»
به امام نگاهی میاندازد و میگوید: «حقیقتش، آقا میخواستن بدونن میتونی جلوی تیر بایستی یا نه. قرار بود که اگر جلوی تیر جا خالی نکنی، کمکت کنم.»
شگفتزده شدهام. میگویم: «ولی… ولی من که کاری نکردم.» از ترس خشکم زده بود. فداکاریهای شما سه نفر برای امام، خیلی بیشتر از کاری بود که من کردم.»
مرد جوان که تا الان ساکت مانده، میگوید: «اینکه یکی از هزار سال آینده بیاد و با اینکه هرگز اسلحه ندیده، حاضر باشه جلوی تیر بایسته، خیلی برای ما و مخصوصا پدرم ارزشمنده.»
دیگر از هویت ایشان هم باخبر میشوم. مطمئن شدهام که من، طرف صحبت فرزند بزرگ امام، علی اکبر(ع) هستم. حس بچهای را دارم که تمام قهرمانهای زندگیاش را یکجا میبیند که البتکه کاملا درست است. وقتی میبینند چقدر از دیدنشان ذوق کردهام، میخندند. خوشحالم که توانستهام آنها را در این لحظات سخت، بخندانم.
وقتی حالم کامل جا میآید، از خیمه بیرون میرویم. به نظرم حالا وقتش است که مهمترین درخواستم را از آنها مطرح کنم. زیر سایهی نخلی میایستیم. امام به اطراف نگاه میکند و به نظرم منتظر کسی است.
نمیدانم چطوری بگویم. واقعا برایم سخت است. از ذهنم میگذرد: «یا امام حسین(ع)! حالا من…» امام نگاهش را به من برمیگرداند. انگار احساس کرده که من صدایش زدهام. شگفتزده میشوم.
از فکرم میگذرد: «خب امام که اینجاست. پس یا حضرت عباس(ع)! حالا من … » او هم نگاهش را به من برمیگرداند. او هم انگار احساس کرده که من صدایش زدهام. اشک در چشمهایم جمع میشود. وقتی این شخصیتهای بزرگ، این طور هوای ما را دارند، پس دیگر چه چیز این دنیا ترسناک و غیرممکن است؟!
با بغض صدایش میزنم: «آقا؟!»
سرش را به طرفم برمیگرداند: «جانم؟»
بغضم را قورت میدهم و میگویم: «فداتون بشم، حالا که ده روزه با داستان شما همراه شدم، دعوتم نمیکنید بیام کربلا؟»
فکر میکردم کمی طول میکشد تا پاسخم را بدهد. اما فقط چند ثانیه سکوت میکند و بعد میگوید: «بیا. منتظرتم.»
ناگهان میگویم: «اگه قرار باشه خودم تنها بیام، نمیام. زینب خیلی دلش کربلا میخواد. امیرعباس هم همین طور. مامانی هم خیلی وقته کربلا نیومده.»
لبخند میزند و میگوید: «میدونستی همین الان مادربزرگت سر دیگ شله زرد ایستاده و داره دعا میکنه که بیای کربلا؟»
بغضم میگیرد. میگوید: «پس با هر کسی دوست داری بیا. منتظر همهتون هستم. فقط یه خورده صبر کن.»
اشکهایم روان میشود. میگویم: «ممنونم. واقعا ممنونم.»
اشکهایم را با پشت دستم پاک میکنم و میگویم: «آقا؟ من واقعا متأسفم. شرمندهم، ولی نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.»
نگاهم میکند و منتظر درخواستم میماند. فاصلهمان کم است. چند قدم فاصلهی بینمان را میدوم و خودم را در آغوشش میاندازم. دستهایش چند لحظه در هوا میمانند و بعد، به پشتم کشیده میشوند. اشکهایم، عبایش را خیس میکنند. مرا از خودش نمیراند. موهایم را نوازش میکند. دوست ندارم هرگز از آغوش امنش بیرون بیایم.
نفس عمیقی میکشم و او را رها میکنم. میبینم که چشمهای امام هم کمی خیس شدهاند. به هم لبخند میزنیم.
به طرف برادرش میروم. یادم میآید که فکر کردم تا او هست، هیچ آسیبی به من نمیرسد. حالا میفهمم چقدر حسم درست بوده. یک قدم با هم فاصله داریم. میپرسم: «اجازه هست؟»
دستهایش را باز میکند. خودم را در آغوشش پرت میکنم. مرا به خودش میچسباند. اشکهایم از روی زرهاش سُر میخورند و روی زمین خشک میچکند. دستهایش را میبوسم. وقتی از هم فاصله میگیریم، دست راستش را بالا میآورد. همان طور که انگشتر زیبایی را که در انگشت کوچکش است درمیآورد، میگوید: «آقا به تو هدیهی کربلا دادن من هم این انگشتر رو بهت میدم.»
انگشتر را به سمت من میگیرد. انگشتر را میگیرم و توی تک تک انگشتانم امتحان میکنم. حتی در انگشت شستم هم لق میزند. با دیدن انگشتر در دستم، میخندد و میگوید: «اشکال نداره. بزرگ بشی، اندازهت میشه.»
به طرف دو نفر دیگر میرم و آنها را هم در آغوش میگیرم. برعکس قاسم(ع) که کمی از من کوتاهتر است و مرا به شدت به یاد محمد میاندازد، قد من به زور به سرشانهی سه نفر دیگر میرسد. نگاهی به لبهای خشک آنها میاندازم و میگویم: «اکبر آقا، میوهفروش محلهمون، هندونههای خوبی داره. کاش میتونستم با پول تو جیبی خودم چهار ـ پنج تا هندونهی آبدار بخرم و با خودم بیارم. البته… نمیدونم چه جوری قرار بود این کار رو بکنم.»
سه بزرگتر، به من لبخند میزنند. اما از چشمم دور نمیماند که قاسم(ع) آهسته و بی سر و صدا، لبهای خشکش را تر میکند. حس میکنم این موضوع از چشم قمر بنی هاشم(ع) هم دور نمیماند. چون میبینم که لبخندش کمرنگ میشود و دندانهایش را به هم میفشارد و دستهایش را مشت میکند. نگاهش را به جای دیگر میدوزد.
با قهرمانهای زندگیام خداحافظی میکنم و تصمیم میگیرم کم کم بیدار شوم. میپرسم: «دوباره میبینمتون؟»
علی اکبر(ع) میگوید: «اگه خودت بخوای.»
کم کم صدای صحرای کربلا و صحنهها جلوی چشمانم مات میشود. پیش از آنکه کاملا ناپدید شود، دختربچهی کوچکی را میبینم که به طرف حضرت عباس(ع) میدود. او، دخترک را از زمین بلند میکند، در هوا میچرخاند و در آغوش میگیرد. صدای دخترک را میشنوم که میگوید: «عمو! عمو…»
صدایش کم کم محو میشود و سر و صدای خانهمان، جایگزین سکوت صحرا میشود. بوی شلهزرد در دماغم میپیچد.
چشمهایم را باز میکنم. زینب میگوید: «صبح به خیر تنبل درختی! میدونی ساعت چنده؟»
به ساعت نگاه میکنم و میبینم دارد یازده میشود. پدرم که کنارم نشسته میپرسد: «حالا یزیدی یا امیرحسین؟»
ملافه را کنار میزنم و میگویم: «امیرحسین.» میایستم و کش قوس میآیم. مادرم که از آشپزخانه بیرون آمده، به من نگاه میکند و جیغ کوتاهی میکشد. وحشت میکنم. ماندهام چه شکلی شدهام که میبینم همه، حتی امیرعباس، با تعجب به من چشم دوختهاند. دایی مهدیام میپرسد: «این … این چیه پوشیدی؟»
به سر تا پایم نگاه میکنم. همان لباسهایی را به تن دارم که از امام گرفته بودم. هنوز انگشتر حضرت علمدار(ع) دور انگشت شستم، میچرخد. فریاد میزنم: «یا امام حسین(ع)! مگه اینها خواب نبود؟»
«یا امام حسین(ع)» را که فریاد میزنم، چهرهی امام در ذهنم مجسم میشود که به طرفم برمیگردد. دیگر طاقت نمیآورم. هق هق بلندی سر میدهم و تمام اشکهایی که چند سال است پشت پلکهایم جمع شدهاند، یک جا میبارند.
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman