تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
3

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش نوزدهم

  • کد خبر : 55737
  • 25 تیر 1403 - 12:30
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش نوزدهم
با صدای تلویزیون، از خواب بیدار می‌شوم. می‌نشینم و خمیازه می‌کشم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و وقتی می‌بینم که آخرین نفری هستم که از خواب بیدار شده، خجالت می‌کشم.

روز دوشنبه، ۲۴ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: با صدای تلویزیون، از خواب بیدار می‌شوم. می‌نشینم و خمیازه می‌کشم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و وقتی می‌بینم که آخرین نفری هستم که از خواب بیدار شده، خجالت می‌کشم.

بی سر و صدا، رخت خوابم را جمع کرده و در کمد می‌گذارم. تازه آن موقع است که باقی افراد حاضر در خانه، متوجه می‌شوند که بیدار شده‌ام.

با همهمه، دعوتم می‌کنند که بروم و صبحانه بخورم. دست و صورتم را که می‌شویم، به آنها ملحق می‌شوم. تلویزیون، انیمیشنی را درباره‌ی روز عاشورا و اتفاقات پیش از آن، نشان می‌دهد. شگفت‌زده می‌شوم وقتی می‌بینم تمام اتفاقات درون فیلم، درست مثل خواب‌هایی است که دیده‌ام. با دقت، فیلم را نگاه می‌کنم تا همه چیز را بهتر متوجه شوم. تازه آن موقع است که متوجه دو چیز می‌شوم؛ امروز خواب ندیدم و امروز نماز صبح را خواب ماندم!

فیلم که تمام می‌شود، نزدیک اذان است. نمازم را می‌خوانم و راه می‌افتم و به طرف تکیه می‌روم. به تکیه که می‌رسم، همه‌ی بچه‌ها را آنجا می‌بینم. سلام می‌کنم و مشغول درست کردن شربت می‌شویم.

مردم می‌آیند و از ما شربت می‌گیرند. هوا خیلی گرم است و موقع کار کردن، مدام عرق صورتمان را پاک می‌کنیم. حوالی ساعت ۳ به خانه برمی‌گردیم تا کمی استراحت کنم.

ناهار را می‌خورم و کمی می‌خوابم. نمی‌دانم چرا این قدر حس و حال عجیبی دارم؛ حس مبهم یک کار نکرده، حس مبهم غمی که روی سینه‌ام سنگینی می‌کند و نمی‌گذارد درست نفس بکشم.

شاید این حس به خاطر فیلمی بود که صبح دیدم. همه با صحنه‌های فیلم اشک می‌ریختند اما قلب من، فقط می‌لرزید و چشم‌هایم خشک خشک بود. غمگین بودم ولی نمی‌دانستم چرا اشکم درنمی‌آید.

مدام غلت می‌زنم. صدای خروپف دایی‌ها و پدرم به آسمان رسیده! هر کاری می‌کنم خوابم نمی‌برد و آرام نمی‌شوم. با خودم فکر می‌کنم اگر کمی آب بنوشم، شاید حالم بهتر شود. با این فکر، بلند می‌شوم و از پارچ آب داخل یخچال، لیوانی آب برای خود می‌ریزم.

آب داخل لیوان آنقدر سرد است که دیواره‌ی لیوان بخار می‌کند. لیوان را به لب‌هایم نزدیک می‌کنم. عقلم به من می‌گوید، آب را بنوش اما قلبم مرا سرزنش می‌کند. هر کاری می‌کنم، نمی‌توانم آب را بنوشم. آب را در گلدان کنار پنجره خالی می‌کنم و دوباره دراز می‌کشم.

به درخشش نور آفتاب در بلورهای لوستر، خیره می‌شوم. می‌دانم اگر اشک بریزم، بهتر می‌شوم ولی انگار چشمه‌ی اشک‌هایم خشک شده است. دوباره بلند می‌شوم و کاغذ سفید و مدادی برمی‌دارم. تخته شاسی‌ام را زیر کاغذ می‌گذارم و شروع می‌کنم به کشیدن. نقاشی همیشه حالم را بهتر می‌کند. اولین تصویری که به ذهنم می‌آید، سریع روی کاغذ نقش می‌بندد. به نقاشی‌ام نگاه می‌کنم. ضربان قلبم بالا می‌رود. حس عجیبم، بدتر می‌شود.

نگاهم را از نقاشی می‌گیرم. به نظرم، از آن آدم‌هایی هستم که لالایی بلدند اما خوابشان نمی‌برد! دیروز به سامیار کلی توصیه کرده بودم و الان خودم هیچ کدام را انجام نمی‌دهم تا حالم بهتر شود!

دوباره بلند می‌شوم. بی سر و صدا وضو می‌گیرم. سجاده‌ام را پهن می‌کنم و دو رکعت نماز زیارت امام حسین(ع) می‌خوانم. نمازم را که شروع می‌کنم، چشم‌هایم را می‌بندم و تصور می‌کنم روبروی حرمش نماز می‌خوانم. این بار، کمی چشم‌هایم، تَر می‌شوند. دست‌هایم موقع تا کردن سجاده، می‌لرزند. نفس عمیقی می‌کشم و به فکر فرو می‌روم. کاش الان کربلا بودم.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55737

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.