تاریخ : سه شنبه, ۲۷ شهریور , ۱۴۰۳ Tuesday, 17 September , 2024
0

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش شانزدهم

  • کد خبر : 55616
  • 24 تیر 1403 - 11:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش شانزدهم
با زمزمه‌ی مادربزرگم از خواب بیدار می‌شوم. در گوشم زمزمه می‌کند: «بلند شو، اذانه.» می‌نشینم. صدای خر و پف دایی‌ها و پدرم از اتاق پدر و مادرم، سرسام‌آور است. دیشب مادربزرگم در اتاق زینب، مادرم و زینب در اتاق ما، پسرها و من و امیرعباس، توی هال خوابیدیم.

صبح یکشنبه، ۲۴ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: با زمزمه‌ی مادربزرگم از خواب بیدار می‌شوم. در گوشم زمزمه می‌کند: «بلند شو، اذانه.» می‌نشینم. صدای خر و پف دایی‌ها و پدرم از اتاق پدر و مادرم، سرسام‌آور است. دیشب مادربزرگم در اتاق زینب، مادرم و زینب در اتاق ما، پسرها و من و امیرعباس، توی هال خوابیدیم. تمام مدت، امیرعباس روی من خوابیده بود و من تا صبح عذاب کشیده بودم. بلند می‌شوم و می‌روم وضو بگیرم. وضویم را که می‌گیرم، تازه صدای اذان بلند می‌شود. مادربزرگم همه را بیدار می‌کند و به امامت دایی رضایم، نماز جماعت می‌خوانیم.

وقتی همه می‌روند، نرسیده به بالش، صدای خر و پف دایی مهدی‌ام بلند می‌شود. داخل رخت خوابم می‌خزم و امیرعباس را روی تشکش، هل می‌دهم. کمی که جابجا می‌شوم، خوابم می‌برد.

دوباره خواب می‌بینم. نزدیکی سحر است. پشت خیمه‌ها ایستاده‌ام. نور کم، درست و حسابی نمی‌گذارد ببینم. کسی ایستاده و چند نفر دیگر مشغول کندن زمین هستند. کمی که می‌کنند، آب از زمین می‌جوشد. سریع مشک‌هایشان را پر می‌کنند و کمی بعد، چشمه ناپدید می‌شود. فقط خاک خیس نشان می‌دهد که آنجا، چشمه‌ای وجود داشته است.

نمی‌دانم چرا بیدار می‌شوم. پای امیرعباس توی کمرم فرو رفته و نمی‌گذارد بخوابم. بلند می‌شوم و روی کاناپه سه نفره‌مان دراز می‌کشم. باریک است اما بهتر از کنار امیرعباس خوابیدن است. دوباره خوابم می‌برد.

لشکری را می‌بینم که می‌روند تا به لشکر مقابل بپیوندند. تعدادشان خیلی زیاد است. فقط صدها خیمه در اردوگاهشان است!

از خواب بیدار می‌شوم. ضربان قلبم بالا رفته. مادربزرگم را می‌بینم که روی مبل کنارم نشسته، عینک زده و قرآن می‌خواند. صدای سوت کتری را می‌شنوم. بلند می‌شود تا کتری را خاموش کند. با لبخند، موهایم را به هم می‌ریزد. رخت خوابم را جمع می‌کنم و گوشه‌ای می‌گذارم.

کم کم بقیه هم بیدار می‌شوند و دور هم صبحانه می‌خوریم. کمی که از صبحانه خوردن ما می‌گذرد، صدای زنگ در خانه به گوش می‌رسد.

مادرم گوشی آیفون را برمی‌دارد و می‌پرسد: «بله؟» کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «الان میاد پایین.»

گوشی را می‌گذارد و رو به من می‌گوید: «دوستته. کارت داره.»

همان طور که سعی می‌کنم حدس بزنم کیست، دمپایی‌هایم را به پا می‌زنم و پایین می‌روم. در را باز می‌کنم و می‌گویم: «عه! سامیار! بیا بالا. چرا دم در وایسادی؟»

می‌گوید: «نه. همین جا خوبه.» معذب است و این پا و آن پا می‌کند. می‌خواهم دوباره تعارف کنم که می‌گوید: «امیرحسین؟ یه سوالی داشتم ازت.»

وارد کوچه می‌شوم و در را پیش می‌گذارم. می‌پرسم: «چی شده؟»

گونه‌هایش سرخ شده و موهایش برخلاف همیشه، آشفته است.

زیر لب می‌پرسد: «چطوری می‌تونم با … با امام حسین، دوست بشم؟» چهره‌اش ناگهان دوست‌داشتنی‌تر از قبل می‌شود.

لبخند می‌زنم. این سامیار، با آن سامیار مغرور هفته‌ی پیش که به من پوزخند می‌زد، زمین تا آسمان فرق دارد و من، این سامیار جدید را بیشتر دوست دارم. می‌گویم: «می‌تونی با یه سلام شروع کنی.»

قبله پشت سرم است. دستش را می‌گیرم و می‌چرخیم و جایی بین غرب و جنوب غربی می‌ایستیم. با دست اشاره می‌کنم و می‌گویم: «این خط رو امتداد بدی، می‌رسی کربلا. حالا هر کاری که من می‌کنم، تو هم بکن.»

دست راستم را روی قلبم می‌گذارم. تعظیم کوتاهی می‌کنم و می‌گویم: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع).»

کارهایی را که کرده‌ام، تکرار می‌کند. موقع سلام دادن، صدایش می‌لرزد. می‌گویم: «هرجای ایران که باشی، باید به طرف غرب بچرخی که روبه‌روی کربلا وایسی.»

به تأیید سر تکان می‌دهد و می‌پرسد: «بعدش چی؟»

می‌گویم: «حرف بزن. هر چیزی رو که دوست داری بهش بگو. چهار تا مداحی با گوشیت پخش کن و باهاش گریه کن. دو تا زیارت عاشورا بخون. یه نماز زیارت بخون.»

می‌گوید: «نمی‌تونم.»

می‌پرسم: «چرا؟»

سامیار به زمین چشم دوخته. می‌گوید: «موبایلمو گم کردم. بلد نیستم عربی بخونم. نماز هم بلد نیستم.»

می‌گویم: «موبایلت دست کسری‌ست. می‌تونی معنی زیارت رو بخونی. نماز هم یادت می‌دیم. دیگه؟»

وقتی می‌فهمد موبایلش گم نشده، چشم‌هایش برق می‌زنند. با تردید و آهسته می‌پرسد: «اگه باهاش حرف بزنم، می‌شنوه صدامو؟»

به تأیید سر تکان می‌دهم. لبخند می‌زند. می‌بینم که در چشم‌هایش اشک حلقه زده. ناگهان جلو می‌آید و بغلم می‌کند. این حرکتش آن قدر شوکه‌کننده است که خشکم می‌زند.

سریع از من فاصله می‌گیرد؛ طوری که انگار از خودش خجالت کشیده. دور می‌شود و می‌گوید: «بعدازظهر می‌بینمت.» و می‌رود.

برایش دست تکان می‌دهم و برمی‌گردم. به گمانم همین الان یک معجزه را با چشم‌های خودم دیدم!

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55616

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.