تاریخ : سه شنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۳ Tuesday, 10 September , 2024
0

تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش پانزدهم

  • کد خبر : 55543
  • 23 تیر 1403 - 17:20
تکیه دهه هشتادی‌های حسینی – بخش پانزدهم
تازه اذان ظهر را گفته‌اند که کسی زنگ در خانه‌مان را می‌زند. هر یک از اعضای خانواده، به نحوی سرش گرم است. مادرم مشغول شستن لباس‌هایمان با دست است. زینب هم حمام رفته و امیرعباس کارتون می‌بیند. مجبورم خودم بروم و در خانه را باز کنم.

بعدازظهر شنبه، ۲۳ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: تازه اذان ظهر را گفته‌اند که کسی زنگ در خانه‌مان را می‌زند. هر یک از اعضای خانواده، به نحوی سرش گرم است. لباسشویی‌مان همین دیروز خراب شده و مادرم مشغول شستن لباس‌هایمان با دست است و دستانش، تا آرنج توی کف است. زینب هم حمام رفته و امیرعباس کارتون می‌بیند. مجبورم خودم بروم و در خانه را باز کنم.

جلوی آیفون می‌ایستم و خشکم می‌زند. مادرم داد می‌زند: «امیرحسین! کیه؟ همین جوری در رو وا نکنی!»

به زور توانم را جمع می‌کنم و داد می‌زنم: «باورتون نمی‌شه کی پشت دره!»

شیر آب را می‌بندد و همان طور که دست‌هایش را با پیش بندش پاک می‌کند، می‌آید و کنارم می‌ایستد. خودش، در را باز می‌کند و نگاهی مصیبت‌زده به خانه‌مان که انگار بمب هسته‌ای در آن ترکیده، می‌اندازد. ناگهان دستور می‌دهد: «بدو جمع کنیم!»

اسباب‌بازی‌های امیرعباس همه جا هستند. تندتند اسباب‌بازی‌ها را توی کمد می‌ریزیم و میزها را دستمال می‌کشیم. وقتی به پاگرد روبه‌روی واحدمان می‌رسند، من و مادرم نفس‌نفس‌زنان، در را باز می‌کنیم. نیش هردویمان تا بناگوش باز است و وانمود می‌کنیم که خانه‌مان از اول مرتب بوده. نگاهی به موهای ژولیده‌ی دیگری می‌اندازیم و موهای یکدیگر را مرتب می‌کنیم.

وقتی مهمان‌ها کفش‌هایشان را داخل جاکفشی می‌گذارند و وارد می‌شوند، فریاد می‌کشم: «مامانی!» و خودم را توی بغل مادربزرگم می‌اندازم که تازه از راه رسیده.

مادربزرگم موهایم را می‌بوسد و سفت، در آغوشم می‌کشد. آخر سر، مادربزرگم را رها می‌کنم و با دایی رضایم که تازه بار و بندیل مادربزرگم را زمین گذاشته، دست می‌دهم. می‌خواهم در را ببندم که مادربزرگم که روی مبل نشسته، می‌گوید: «نبند. برو کمک داییت. پایین وایساده.»

دمپایی‌هایم را می‌پوشم و پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌روم. در اصلی ساختمان را باز می‌کنم و تارای دایی‌ام را می‌بینم که آن طرف کوچه، پارک است و دایی‌ام در حالی که سرش را می‌خاراند، کنارش ایستاده. من را که می‌بیند، برایم دست تکان می‌دهد. وقتی کنارش می‌رسم، می‌گوید: «خدا تو رو برام فرستاد. بیا کمک کن اینا رو ببریم بالا.»

می‌خندم و می‌گویم: «بازم مامانی نذر عجیب و غریب کرده؟»

می‌خندد و می‌گوید: «در حد لالیگا!» و در صندوق ماشین را باز می‌کند. چهار ـ پنج تا استوانه‌ی پهن و یک کارتن پر از خرت و پرت، به زور در صندوق چپانده شده‌اند. می‌پرسم: «اینا دیگه چیه؟»

آه می‌کشد: «سنج و دمام. مال بابای خدا بیامرزمه.»

با هم وسایل را از صندوق بیرون می‌کشیم و تا در اصلی ساختمان می‌آوریم. با ناله می‌گویم: «چجوری ببریمشون بالا؟ نمی‌شه بذاریمشون تو پارکینگ؟»

می‌گوید: «عمراً! اینا به جون مادربزرگت بستن!» نفری دو ـ سه تا دمام را کول می‌کنیم و با هم، جعبه را بلند می‌کنیم. دایی‌ام عقب عقبکی پله‌ها را بالا می‌رود تا اینکه به طبقه‌ی دوم می‌رسیم. زنگ واحدمان را می‌زنم.

امیرعباس می‌آید و در را باز می‌کند و همین جوری، می‌گذارد و می‌رود. نچ‌نچی می‌کنم و یک پایم را داخل می‌گذارم تا در بسته نشود. منتظر می‌مانم تا دایی مهدی، کفش‌های شیکش را دربیاورد و با هم داخل می‌رویم.

وقتی وسایل را گوشه‌ای می‌گذاریم و می‌نشینیم، می‌پرسم: «مامانی! چه نذری کردین؟»

چادر و روسری عربی‌اش را تا می‌کند و روی ساکش می‌گذارد و می‌گوید: «کلاغه بهم خبر داد یه بنده خدایی با رفیقاش تکیه زده.» مکث می‌کند تا کمی آب بنوشد. وقتی با آن لهجه‌ی جنوبی‌اش سعی می‌کند امروزی حرف بزند، خیلی بامزه می‌شود. ادامه می‌دهد: «منم گفتم تو چند وقته خیلی دلت هوای کربلا کرده. به نیت اینکه امسال بری کربلا، اینا رو بیارم که شب، با رفیقات بری و یه دسته راه بندازی و کیف کنی.»

چشم‌هایم از اشک پر می‌شود. نمی‌دانم از خوشحالی چه کار کنم. اما ناگهان، شادی‌ام فروکش می‌کند: «اما… ما که بلد نیستیم دمام بزنیم!»

جرعه‌ای دیگر آب می‌نوشد و با آسودگی می‌گوید: «دایی مهدیت بلده. بهتون یاد می‌ده.»

شانه‌های دایی‌ام را می‌بینم که فرو می‌افتند. بنده‌ی خدا خیلی خسته است اما بعد از ناهار، با من وسایل را برمی‌دارد و داخل ماشینش می‌گذارد تا به تکیه برویم. راهنمایی‌اش می‌کنم و بالاخره می‌رسیم. تارایش را جایی نزدیکی تکیه پارک می‌کند. جلوتر از او از ماشین پیاده می‌شوم و به تکیه می‌روم. سرم را داخل می‌کنم و بچه‌ها را می‌بینم که مشغول کارند. می‌گویم: «یه لحظه بیاید کمک!»

همه می‌آیند. با هم وسایل را به داخل تکیه می‌بریم. برایشان ماجرای مادربزرگم را تعریف می‌کنم و باقی جلسه را به دایی‌ام می‌سپارم. دایی مهدی به ما یاد می‌دهد که چطور باید دمام بزنیم و کجاها با سنج و شیپوری که دایی گفت اسمش «بوق» و از جنس شاخ نوعی گوزن است، همراهی‌اش کنیم. تا حوالی ساعت شش، دیگر همه راه افتاده‌ایم.

دایی مهدی، روی چهارپایه می‌نشیند و با خستگی می‌گوید: «حالا که یاد گرفتین، نمی‌خواین به این بیچاره که از خرمشهر تا تهران رو بی‌وقفه رانندگی کرده و بعدشم براتون کلاس دمام‌زنی گذاشته، یه لیوان از اون شربت‌های مشهورتون بدین؟»

علیرام لیوانی شربت دستش می‌دهد و بابت زیاد خنک نبودن آن، عذرخواهی می‌کند. دایی مهدی شربتش را که می‌نوشد، بلند می‌شود. خداجافظی می‌کند و به خانه‌ی ما برمی‌گردد. تنها که می‌شویم، امیرعلی می‌پرسد: «واقعاً سامیار نیومد؟»

به دور و برم نگاه می‌کنم. تازه متوجه می‌شوم که سامیار نیست. علیرام همان طور که وسایل را جمع می‌کند، می‌گوید: «چه توقعی داری؟ اطلاعاتی که ما توی پونزده ـ شونزده سال و آروم آروم یاد گرفتیم، به این بدبخت تو چهار ـ پنج ساعت گفتیم. هر کس دیگه‌ای هم بود، هنگ می‌کرد.»

به شدت با علیرام موافقم. محمد می‌گوید: «بچه‌ها! بیاید وسایل رو بدیم به آقا مجتبی. از فردا شب کارو شروع کنیم. امیرحسین که نمی‌تونه تنهایی وسایل رو ببره خونشون. من همه‌ی کت و کولم درد می‌کنه. اصلاً نا ندارم شب دوباره بیام.»

موافقتمان را با ناله اعلام می‌کنیم. بلند می‌شویم و وسایل دمام‌زنی را به آقا مجتبی می‌سپاریم. او هم قول می‌دهد که مثل کلید مسجد مواظبشان باشد. اذان که می‌گوید، با خستگی نماز می‌خوانیم و راهی خانه‌هایمان می‌شویم. وقتی زنگ در را می‌زنم، تازه متوجه می‌شوم اینکه به مادربزرگم بگویم وسایل را به آقا مجتبی سپرده‌ایم، سخت‌تر از یاد گرفتن دمام‌زنی است!

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55543

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.