صبح خیلی خیلی خیلی زود پنجشنبه، ۲۱ تیر ۱۴۰۳
مجلهی خبری «صبح من»: با صدای جیغ بنفشی از خواب میپرم. نفسنفسزنان و درحالی که قلبم تندتند میزند، گوشیام را برمیدارم. هنوز ساعت دو هم نشده! تازه خوابم برده بود.
میروم که لیوان آبی بردارم تا حالم جا بیاید. صدای جیغ هنوز میآید. میترسم از شدت صدا، لیوان در دستم بشکند! درحالی که چهرهام را در هم میکشم، به اتاق برمیگردم.
میخواهم روی تختم بنشینم که صدای جیغ دوباره به گوش میرسد. ناگهان میترسم و سرم محکم به لبهی تخت میخورد. فریادم را خفه میکنم و سرم را میمالم. به طرف پنجره میروم و سرک میکشم. خانوادهی همسایه را میبینم که در حیاط با درماندگی نشستهاند و بچهشان مدام جیغ میکشد.
دوباره جیغ بنفش. بالش را روی سرم میگذارم و تلاش میکنم بخوابم. همسایهی طبقهی بالاییمان که کمی بیادب است، سرش را از پنجره بیرون میکند و فریاد میزند: «بچهتونو خفه کنید! نمیذارید ما… » در اینجاست که باقی حرفهای مرد همسایه را سانسور میکنم و به جایش بوق میگذارم.
نالهی پدرم را از اتاق بغلی میشنوم: «آخه تو هم نمیذاری ما بخوابیم مردک!»
چند دقیقه جیغ پیاپی میشنویم. از شانس بدمان، برقهایمان هم از دو ساعت پیش رفته و نمیتوانیم پنجرهها را ببندیم و کولر را روشن کنیم.
بچه ساکت میشود. با خیال راحت سرم را روی بالش میگذارم و چشمهایم گرم میشود. تا خوابم عمیق میشود، بچه فریاد میکشد و ضجه میزند. از شدت عصبانیت، دستم را مشت میکنم و به خوشخواب میکوبم. دستم چند بار بالا و پایین میرود. خوشم میآید و لبخند میزنم. دوباره مشت میکوبم. حس میکنم دیوانه شدهام.
صدای نالهای را از طبقهی بالا میشنوم. امیرعباس میگوید: «چقدر جیغ میزنی!»
عذرخواهی سراسیمهی پدر بچهها را میشنوم. پدرم را میبینم که غرغرکنان از اتاق بیرون میآید و روی مبل مینشیند. انگار روی چیزی نشسته چون صدای ناسزایش را میشنوم. مادرم به دنبال پدرم از اتاق بیرون میآید و دنبال شمع و کبریت میگردد. چراغقوهی موبایلم را روشن میکنم و با امیرعباس از اتاق بیرون میرویم. زینب هم از اتاقش بیرون میآید. همه با موهای ژولیده دور شمع مینشینیم.
زینب که به خاطر استرسش بداخلاق شده میگوید: «اینم از شانس من! قراره فردا خیر سرم کنکور بدم!»
صدای جیغ هنوز میآید. پدرم نفسش را محکم بیرون میدهد. دستم را روی دستهی مبل میگذارم و سرم را به آن میکوبم. امیرعباس ـ که به نظر میرسد تنها فرد خوشحال تا چند خیابان آن طرفتر است ـ از کنار مادرم بلند میشود و برای خودش میچرخد. بچهی همسایه طوری گریه میکند که انگار دچار مصیبتی بزرگ شده. همه با هم آه میکشیم.
صدای جیغ لحظهای قطع میشود. تا با خوشحالی بلند میشویم که برویم و بخوابیم، دوباره شروع میشود.
سرم را روی پای مادرم میگذارم و چشمهایم را میبندم. مادرم با موهایم بازیبازی میکند و همین باعث میشود که کم کم چشمهایم گرم شوند و خوابم ببرد.
دوباره خواب میبینم. باز هم گروه گروه سرباز را میبینم که میروند و میآیند و خیمههایشان را بر پا میکنند. صدای جیغ وارد خوابم میشود و مرا از خواب میپراند. نفسنفس میزنم. موهایم خیس عرق است. چشمهایم گشاد شده. مادرم با نگرانی صدایم میزند: «امیرحسین! خوبی مامان؟»
مینشینم و سرم را به علامت تأیید تکان میدهم. مادرم آغوشش را باز میکند و با دلسوزی میگوید: «طفلک بچهم، خواب بود. بیا دوباره بخواب.»
سرم را به علامت منفی تکان میدهم. لحظهای برق میآید. تا پدرم صلوات میفرستد و مادرم بلند میشود که کولر را روشن کند، دوباره میرود. همه غر میزنیم.
بچه تا یک ساعت جیغ میکشد. وقتی اذان میگوید، بلند میشویم و نماز میخوانیم. یک ساعت بعد، بچه کم کم آرام میگیرد و ما، به طرف تختهایمان میدویم. مطمئنم تا سرمان به بالش برسد، خوابمان میبرد. این شب، یا شاید هم این صبح، باید در تاریخ ثبت شود!
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman