تاریخ : دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳ Monday, 16 September , 2024
3
داستان دنباله‌دار؛

هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هشتم

  • کد خبر : 55296
  • 19 تیر 1403 - 13:00
هر چه باشی، تو به ریشه‌ات وصلی ـ قسمت هشتم
یادم افتاد که این عدد بارها در خواب به من یادآوری می‌شد. ناخودآگاه گفتم: «بچه‌ها بدبخت شدیم.» دیوید با نگرانی گفت: «هنوز نیومدیم بدبخت شدیم!»

مجله‌ی خبری «صبح من»: یادم افتاد که این عدد بارها در خواب به من یادآوری می‌شد. ناخودآگاه گفتم: «بچه‌ها بدبخت شدیم.»

دیوید با نگرانی گفت: «هنوز نیومدیم بدبخت شدیم!»

گفتم: «بچه‌ها عجیب نیست من چرا یه شماره از اون پرستار نگرفتم. اصلا چرا نرفتم ازش خداحافظی کنم. کلی سوال داشتم ازش بپرسم. چقدر من حواس پرتم. نمیدونم چرا این آدمو کلا فراموش کرده بودم.»

الکس به نحوی که انگار جواب معمایی را پیدا کرده بود گفت: «فهمیدم بیا به مدیر بگو زنگ بزنن اونجا شماره پرستارو بهت بدن.»

جکس از خنده قرمز شد و گفت: «آخه بچه اونا هم میگن بفرما عالیجناب شما شماره خواستید بفرمایید.»

الکس: «خب میگیم وسیله جا گذشتیم.»

با ناراحتی گفتم: «نه بابا اتاق خالی خالی بود چه وسیله‌ای. بعد هم برای یه وسیله ماشین نمیگیرن من برم که فوقش میگن کجاست یه پیکی چیزی میاره تازه اگر اهمیت بدن.»

دیگر فکر دوری از این منبع اطلاعات از سرم نمی‌رفت. نه فهمیدم اتاقمان چه شکلی بود نه طبقه چندم و نه چیز دیگر. آن روز تعطیل بود و فقط در اتاق ماندم.

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم هیچ کدام از بچه‌ها داخل اتاق نیستند. تعجب کردم‌. از پنجره محوطه را نگاه کردم دیدم هر سه در بین برگ‌های افتاده پاییز غلط می‌زنند. از اتاق خارج شدم. همین که پله‌ها را به سمت محوطه پایین می‌رفتم مدیر صدایم کرد.

«پسرم یه لحظه صبر کن. من دیروز سرم شلوغ بود نشد موضوع رو مطرح کنم. شما باید از اون اتاق خارج بشی؟جای شما یه اتاق دیگست.»

«اشکال نداره آقا بگید کدوم اتاق که به بچه‌ها بگم.»

«نه نه بچه‌ها نه. فقط شما.»

«چی من؟ چرااا؟ سال‌هاست با این سه تا هستم چرا جدا؟چیزی شده؟ بچه‌ها چیزی گفتن؟»

«نه اصلا این تشخیص مدیریته‌.»

«تشخیص؟! ما یه روز اینجا بودیم تشخیص چی؟ واقعا توقع سختیه.»

«شاید برای شما سخت باشه ولی لازمه.»

«من خیلی اذیتم کلا اذیتم…. اذیتم… چه جوری بگم نمی‌تونم. من می‌میرم. منو از اونا جدا نکنین.»

«حالا شما برو بعد از ظهر با هم حرف می‌زنیم.»

«مسیر حرکتم را به سمت اتاق برگرداندم.»

«پسرم داشتی میرفتی تو محوطه. حواست کجاست؟ راستی ساعت ده سر کلاس باشی دیر نکنی.»
«بله میدونم میام.»

خیلی کلافه شدم. اگر از بچه‌ها جدا می‌شدم دیگر دلخوشی‌ای نداشتم. با خودم نقشه کشیدم اگر مرا جدا کنند از این مجموعه فرار کنم. تمام نقشه را کشیدم.

بچه‌ها باخنده در را باز کردند و وارد شدند.

جکس: «چته بابا تا الان خواب بودی؟ نیومدی اونقدر بازی کردیم له شدیم.»

دیوید: «بدوید اگر دوش میخواید بگیرید ساعت نه گذشته کلاس دیر نشه.»

در هیاهوی صدای بچه‌ها داشتم نقشه فرارم را مرور می‌کردم.

سر کلاس باز هم داشتم تمام روزنه‌های فرار را بررسی می‌کردم، تا اینکه معلم، گچ تخته را به کله‌ام زد.

همه کلاس خندیدند. معلم دیگر ادامه نداد. من هم وانمود کردم سر کلاس با حواس جمع نشسته‌ام.

از کلاس های فوق برنامه اصلا خوشم نمی‌آمد. انگار زوری بود.

بعد از کلاس باید به آزمایشگاه می‌رفتیم. در آزمایشگاه خیلی خوش گذشت.

بعد از آزمایشگاه الکس گفت: «بچه‌ها بعد از ظهر بریم بستنی بخوریم یخ کنیم کیف میده.»

بین درگیری بچه‌ها برای بستنی خوردن و نخوردن یاد قرار بعداز ظهر با مدیر افتادم. به سرعت از بچه‌ها خداحافظی کردم و گفتم برای کاری پیش مدیر می‌روم.

تصمیم مدیر قطعی بود و هر چه زور زدم افاقه نکرد.

تصمیم خودم را گرفتم فرار بهترین راه بود. مدیر گفته بود فردا باید وسایلم را به اتاق ۱۰ ببرم.

در بهت ناتمام بچه‌ها از اتاقشان بیرون آمدم و هیچ عکس العملی نشان ندادم.

وقتی به اتاق شماره ۱۰ رسیدم تنها هدفم از داخل شدن به اتاق فرار بود. فرار از کل پرورشگاه.

صبح زود بیدار شدم و تمام حیاط و محوطه را چک کردم. از نظر دوربین، نگهبان، بوفه، درخت و هر چیزی امکان داشت در فرار من اثر بگذارد. دفتری که محل ثبت خواب‌هایم بود این بار شده بود محل نقشه فرار.

روز اول بعد از جدایی سر کلاس هم حتی پیش بچه‌ها ننشستم. تمام فکر من فرار بود. ضعف خاصی به من دست داد همین که زنگ آخر کلاس زده شد به سرعت به طرف اتاقم دویدم. امشب باید نقشه را عملیاتی می‌کردم. باید تمام نقشه را مرور می‌کردم. در راهرو به کسی خوردم که با دیدن او تمام کاخ آرزویم به یکباره فرو ریخت…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55296

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.